2024-05-22

شب تاریک

 

شب بود، شبی از شبهای بلند و تابستانی ماه رمضان، شبی تاریک که ماه پشت ابرهای تیره مخفی شده بود. داشتیم به خانۀ خاله بزرگ می رفتیم، برای صرف چای و گپ زدن با فامیل. اتومبیل بود با زبانی تلخ و قیافه ای عبوس و شیطانی مخوف و دود غلیظ سیگار و دیگر هیچ. نه حیاطی برای گریز و نه آشپزخانه ای به بهانه ظرف شستن و صندوقخانه ای برای مخفی شدن. زبان بود و زبان بود و زبان و دیگر هیچ.
سپس خانۀ خاله بود و پیر و جوان دور هم. همه سرگرم تعریف از روز بلند و تشنگی و گرسنگی و سرانجام افطار.
دخترخاله گفت:« چرا همین طور ساده؟ فقط موهایت را شانه کرده ای!»
دختردایی گفت:«چرا اینقدر عبوس؟ گویی که با زمین و زمان سر جنگ داری؟ اخمهایت را باز کن.»
عروس خاله گفت:« زیبا هستی و یک کمی رژ بر لبانت، زیباترت می کند.»
عروس دایی گفت:« فقط سُرمه، یک قلم سُرمه زیباتر از ملکه ها می شوی. باور کن.»
آه! این ها چرا اینقدر حرف می زنند؟ راستی که خیلی حوصله دارند.»  
خاله بزرگ، خشمگین زبان گشود:« رهایش کنید. حوصله ندارد. روحیّه ندارد. دنیا روی سرش خراب شده است.»
سپس زیر لب زمزمه کرد:
شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل
کجا دانند حال ما سبکباران ساحل ها
« حافظ»

No comments: