نیمۀ شعبان بود
نیمۀ شعبان بود و راسته کوچه، نیمۀ شعبان بود و چهرۀ خندان مادر، نیمۀ شعبان بود و
دستان نرم و مهربانِ پدر. مادر چلومرغ را سر سفره می آورد و با لذّتِ تمام می
خوردیم و پس از صرف چای، برای رفتن به راسته کوچه و دور و برش آماده می شدیم. پدر معمولا در مورد پوشش ما نظری نمی داد و کاری
به کار ما نداشت. اما عصر نیمۀ شعبان به ما تذکّر می داد که چادرمان را مرتّب سر
کنیم که روز مبارکی است و به احترام حاج آقا مولانا و سه پسرش، موهایمان بیرون
نباشد. پدر و مادرم، حرمت و احترام به بزرگترها را از والدینشان آموخته و به ما
یاد می دادند. مادر می گفت:« احترام بگذاریم تا بزرگترها را دلشاد کنیم.» دست در
دست مهربان پدر راه می افتادیم. کوچه پر از مردم و چراغانی و بسیار تماشائی می شد.
لامپ های کوچک رنگارنگ همچون ستارگانی دیده می شدند که از آسمان به پایین آمده و
دارند در این جشن تولد زیبا دست افشانی می کنند. شیرینی و شربت و کلوچه اهری
دهانمان را شیرین می کرد.
اکنون دلم برای راسته کوچه و مردم خوبش، برای کلوچه اهری شیرین اش، برای دستان
مهربان پدر و لبخند زیبای مادر تنگ شده.
*
به قول شهریار
عزیز
بیر اوچئیدیم بو چیرپینان یئلینن
باغلاشئیدیم داغدان آشان سئلینن
آغلاشئیدیم اوزاق دوشن ائلینن
بیر گؤرئیدیم آیریلیغی کیم سالدی
اؤلکه میزده کیم قیریلدی کیم قالدی
*
حیدربابا ننه قیزین گؤزلری
رخشنده نین شیرینن شیرین سؤزلری
تورکو دئدیم اوخوسونلار اؤزلری
بیلسینلر کی آدام گئدر آد قالار
یاخجی پیس دن آغیزدا بیر داد قالار
*
No comments:
Post a Comment