2025-06-18

همه جای ایران سرای من است

 سپاس خدائی را که ایران و ایرانیان شجاع را آفرید

وطنم، ایرانم، خاک پاکم، خانه ام، از این دیار غربت یک بغل دعا برای پیروزی ات نثارت می کنم. تبریزم، اگر ایران بودم خاک پاکت را ترک نمی کردم، همچنان که طی جنگ هشت ساله ای که عراق تحمیلمان کرد، ترکت نکردم. هشت سال جنگی که این کشور و آن کشور حامی صدام حسین بودند و ایران تنها جنگید و ایرانیان از کوچک و بزرگ، زن و مرد و پیر و جوان، با چنگ و دندان، وطن را زنده و پایدار نگهداشتند.
به قول علی دایی که گفت: وطن بسوزد و من در جوش و خروش باشم، خدا کند بمیرم و وطن فروش نباشم.
و سحر امامی که جمله ای برای تقدیر از شجاعتش نمی یابم.  
 
ما فرزندان آرش کمانگیر و بابک خرمدین و ستارخان و قهرمانان بیشمار ایران زمین هستیم و مولا علی را داریم.
*
آللاه آهین گؤسترمه
بالا داغین گؤسترمه
آل بو یازیق جانیمی
وطن داغین گؤسترمه
*

2025-06-15

درخت آلبالوی من

به بهانه روز ملی گل و گیاه
ایستی گونون درمانی دیر قره گیلانار
آلبالوها رسیده اند و درخت جان را منتظر نگذاشته و به سراغش رفتم. دانه دانه از درخت چیدن و سپس یکی یکی هسته ها را درآوردن، واقعا حوصله می خواهد. چیدم و آماده کرده و خسته شده و یاد مادر مرحومم می افتم که با چه حوصله ای می نشست و آن همه آلبالو را پس از چیدن می شست و مقداری را روی ملافه بزرگی پهن می کرد تا خشک شده و میوۀ زمستانی مان باشند و هسته های باقی مانده را به دقّت از آلبالو جدا کرده وهم مربّا می پخت وهم لواشک. یادش به خیر چقدر زحمت می کشید. راستی که چه مربّاهای خوشمزه ای درست می کرد. از سیب و هویچ تا زرآلو و گل محمّدی. هر صبح کام ما شیرین می شد با خوردن این شیرینی طبیعی خوشمزه.

من امروز مربّایی پختم به شیرینی روزهای خوش در کنار مادرم، به شیرینی خنده های دلنشین پدرم
و به نیّت سربلندی وطن عزیزم.
 


2025-06-14

زدی ضربتی ضربتی نوش کن

اخبار خوشی می رسد. همسایه بغل دستی زنگ زده و می گوید: دست مریزاد ایران. دارد جواب اسرائیل را می دهد.
تلویزیون را باز کرده و دارم اخبار را می بینم و برای فداکاران ایران، این سر زمین شیران آرزوی پیروزی می کنم.
*










*
پی نوشت اوّل: بلاگری نوشته است، از مرگ نمی ترسم، از موشک و تانک نمی ترسم، از هموطنی که با شنیدن حمله دشمن به خاک کشورش و  مرگ هموطنانش خوشحالی می کند، می ترسم.
*
پی نوشت دوّم: جناب منتظرالسلطنه یا بهتر بگویم حسرت السلطنه، آن دوردورها در قصر مجلل خود نشسته و از مردم ایران می خواهد که به دشمن بپیوندند، تا او برگردد و حکومت کند مثلا. غافل از این که پدرش دیکتارتور بود اما حق اش را نخوریم که وطن فروش نبود. به یقین که استخواهایش در گور با کلمات نسنجیده پسرش می لرزد.

بمیرم برات مادرم، سرزمینم

 

بی کس وطن، غریب وطن، بینوا وطن
*
وطنیم سن ویران اولسان نئیله رم
*













پزشکیان: استمرار تجاوزات اسرائیل با پاسخ شدیدتر و قدرتمندانه تر ایران مواجه خواهد شد.
خبرگزاری دانشجویان ایسنا
*
عالیجناب محترم، اسرائیل دارد بی رحمانه می زند و می کشد، پاسخ را رها کن و دفاع کن از این مردم. فرصتی برای رجزخوانی نیست. دست مریزاد.
*
واقعا متاسفم برای کسانی که از حملۀ اسرائیل به خانه و وطنمان خوشحالند و می گویند که دلشان خنک شد.
*

 

2025-06-13

این جنگ ویرانگر

و این جمعۀ ناخوش

نیمه شب صدای اس ام اس موبایلم، مرا از خواب پرانید. با یک چشم باز نگاهی به صفحه موبایلم انداختم. عکس آبجی را که دیدم، چشم دوّمم باز شد. خیر باشد این وقت شب چی شده. نوشته بود« تهران را زده. نگران نباش طرف های ما نبود.» از جا پریدم. چی شد؟ چی رو زده؟ چه کسی زده؟ مات و مبهوت و خواب آلود از جا بلند شده و لیوانی آب خوردم. هنوز به خودم نیامده بودم که صدائی دیگر، این بار گل پسر بود و نوشته که پروازهای ایران، لغو شده و فامیل جان نمی تواند بیاید. چون تهران و چند جای دیگر را زده اند. اما نگران نباش.
از قرار معلوم جنگ شروع شده و من امیدوار که ترامپ آمده و توافق و آشتی در راه است و مردم از دست تحریم ها نفسی تازه خواهند کرد، به شدّت ناامید شدم. دلداری ام می دهند که « نگران نباشم» مگر می شود؟ من اینجا و دلم آنجا! هنوز فراموش نکرده ام صدای پی در پی آژیرهای جنگ را، فرار مردم به زیر زمین و پناهگاهها را. صدای آژیر که بلند می شد، دست بچه ها را گرفته و بسوی پله های زیرزمین می دویدیم. طفلک برادر کوچک می خندید و می گفت:« بمب بیفتد چه زیر زمین و چه بالای زمین، همه جا ویران خواهد شد. من همینجا وسط حیاط می ایستم تا کار امدادگران راحت باشند و برای یافتن جنازه ام خاک را زیر و رو نکنند.» طفلک حق هم داشت.
هنوز مزه تلخ و ناگوار جنگ از زندگی و ذهن و خاطراتمان بیرون نرفته است. هنوز ویرانی ها و زخمهای آن دورانِ وطن التیام نیافته، درگیر جنگی دیگر شد. طفلک وطن، غریب وطن، مادرمرده وطن. چقدر برایت اشک بریزم؟
کاش چشمانم را در این جمعۀ 23 خرداد 1404 باز نمیکردم.

 


2025-06-10

عید قربان بود

عید قربان و تبریک های این زمانه

عید قربان بود و به فامیل و دوست و آشنا، به علّت ضعف اینترنیت در ایران و مشکلِ تماس، به فامیل و دوست و آشنا، هرکدام جداگانه و صمیمانه پیام فرستاده و عید قربان را تبریک گفتم. تعدادی مثل خودم صوتی و صمیمانه، جوابم دادند. عدّه ای دیگر ویدئو، اسلاید، رقص، کلمات قصار فرستادند. البته که خوشم نیامد. یعنی چه؟ جواب سلام، علیک است نه قر و اطوار هندی! به یکی از رفیقان بسیار صمیمی که گویا اینترنت اش قوی است، زنگ زده و گله کردم که جواب سلام، علیک است. چهار اسلاید و ویدئو و فیلم کوتاه و بلند برایم فرستادی که چه؟ نمی شد یک پیام یک دقیقه ای با صدای خودت برایم بفرستی؟ بسیار دلخور و رنجیده خاطر شد و گفت:« من به تو احترام گذاشتم. خواستم مهر و محبتم را به تو نشان دهم. درست نیم ساعت طول کشید که این مطالب زیبا را دانلود کنم و برایت بفرستم. حالا به جای تشکر اعتراض می کنی؟» گفتم:« لطف کردی، زحمت کشیدی. اما از این به بعد چنین لطف و محبتی به من نکن. می توانی با یک جمله کوتاه هم خودت را راحت کنی و هم اعصاب مرا. با این ضعف اینترنیت و … مجبوری مطالبی را که در اینستاگرام، واتساپ وتلگرام، فراوان است و خودم حوصله نگاه کردن به این گونه چرندیات را ندارم برایم بفرستی؟ جان آقا جانت نفرست.» رنجیده خاطر گفت:« باشه. دیگر برایت مطالب به درد بخور نمی فرستم. مسلمانا یاخجی لیق یوخدو / برای مسلمان خوبی نباید کرد.» خلاصه که سعی کردم دلش را به دست آورم و قانعش کنم که این کارش درست نیست. ظاهرا کوتاه آمد. اما نمی دانم قانع شد یا نه.  

 

2025-06-07

این زبان بستۀ زیباروی

این گل تنها

داشتم با حال و هوای خودم پیاده روی می کردم که در گوشۀ پیاده رو دیدمش. در گوشه ای از دیوار تنها و بی سر و صدا برای خودش قد کشیده و گل داده بود. حیفم آمد که تنهایش بگذارم. دست برده و شاخه اش را کشیدم. گوئی خودش از دیروز راضی بود به رفتن از این گوشۀ تنهائی. زیرا که به راحتی همراه با ریشه اش از جا کنده شد. تا برگشتن به خانه دیروقت شده بود. داخل لیوان آب گذاشته و صبح روز بعد داخل باغچه، کنار گلها کاشتم. اول سر خم کرد و دلتنگ شدم که نکند پژمرد. اما بعد از یک روز، سر بلند کرد و همراه باد شدید رقصی جانانه تحویلم داد و از آن روز تا کنون هم شاخ و برگ و گل داده و هم تخم هایش را تقدیم کرده است. تخم ها را به دوستان نیز دادم و باغچه مان پرگل شد. گلهای متواضع و قدردان که با آبی و کود مختصری زیبائی هایشان را نثار چشمان آدمی می کنند.
راستی کاش ما انسانها قدردانی را از این زیبایان بی توقع می آموختیم.
*



 

2025-06-06

چند کلمه به بهانۀ عید قربان

 یک هذیان  

عید قربان از راه رسید تا بهانه ای شود برای تجدید دیدار و دورهمی صمیمانۀ خانواده ها در وطن. اما در این غربتستان به تلفن و تماس تصویری بسنده می کردم و با شنیدن صدا و روی ماه پدر و مادر، انرژی تازه میگرفتم برای تحمّلِ دوری شان. برادر رفت و پدر تاب نیاورد و پشت سر او شتابان رفت و مادر ماند و صبوری و سوختن ارام و بی صدایش. دو سال پیش او نیز رفت و درهای خانۀ پدر قفل شد و همه چیز تمام. ما دو خواهر ماندیم و امید به شنیدن صدای برادر.
نمی دانم چرا ما زن ها به خود نمی گوئیم:
اؤنجه اؤزومه بیر اینه باتیریم سونرا اؤزگویه.
همه می گوییم:« من حقم و طرف مقابل جانش به جهنّم.»
به آنها که می گویند«
بالدیزچووالدیز» کسی نیست بگوید جان من تو نیز بالدیز هستی. دست از چوالدیز بردار.
راستی نمی دانم چه حالی دارم که این چنین هذیان گوئی کرده و می گویم در مملکتی که زنان زن ستیزترند، چه انتظاری از مردان داریم؟

2025-05-28

برای آن سفر کرده

 آن سفر کرده که صد قافله دل همره اوست
هر کجا هست خدایا به سلامت دارش
« حافظ »

عزیزی که سفر می کند، حال و احوال آدمی به گونه ای بر هم می ریزد که گوئی شهر خالی است و کسی دور و برت نیست. بخصوص که می رود تا جای خالی مادرت را زیارت کند و برایش فاتحه ای از دل و جان بخواند.
دلم یک دل سیر گریه میخواهد و بس.

2025-05-24

سوّم خرداد بود

به بهانه سوم خرداد و خرمّشهر 

فامیلی داشتیم که پنج پسر داشت و همگی جوان و دارای همسر و یکی دو کودک. همگی معلم و از زنانشان، دو نفر معلم و دو دیگر خانه دار و یکی خیّاط. پنج برادر همچون پنج انگشت یک دست، همیشه در کنار هم و همفکر هم. آنها تعطیلات نوروز با هم برنامه داشتند و می گفتند که امسال نیز مثل سال گذشته عازم جنوب کشور هستیم. جنوب کشور کجا بود؟ اهواز، آبادان، بندرعباس، دزفول و سرانجام خرمّشهر. می گفتند برای معلمین تسهیلات نیز هست و گویا بعضی از مدارس،کلاس هایشان را برای پذیرائی از مهمانان نوروزی، خالی کرده اند که این عزیزان برای یافتن هتل یا مسافرخانه اذیت نشوند.
پس از سیزده بدر که بازمی گشتند به دیدنشان می رفتیم. هم زیارت، هم تجارت. مادربزرگ می گفت:«
یئدیغیز ایچدیغیز نوشوجان، گؤرردوکلریزدن دئیین. / آنچه که خوردید و آشامیدید نوش جانتان. از آنچه که دیده اید تعریف کنید.»
و آنها از زیبائی های جنوب و غذاها و مردم مهمان نواز تعریف می کردند. گویا سپری کردن تعطیلات نوروزی درجنوب ایران مد روز شد. تا این که صدام هوس ایران و جنگ قادسیه کرد و چهارم آبان 1359 خرمّشهر تبدیل به خونین شهر شد و آبادان و اهواز و سوسنگرد و شهرهای دیگر کشور آماج تانک و موشک و... شد و ایران در سوگ هموطنان بی گناه خویش خون گریست.
سوم خرداد 1361 خبر پیروزی و آزادسازی  این پارۀ تن وطن موجب خوشحالی و امیدواری گشت. اما جای عزیزانی که جان و دل فدا کردند، خالی ماند.


2025-05-22

کودکیِ خوشِ ما

به یاد عباس یمینی شریف و دوران خوش بی غمی ما

اوّل خرداد 1298 در یکی از محلّات تهران کودکی چشم بر جهان گشود تا رشد کند و درس بخواند و معلمی دلسوز شود و برای کودکان اشعار زیبا و دلنشین بسراید و دلهای کوچک را شاد کند. مسبب انتشار مجلاتی همچون کیهان بچه ها و پیک دانش آموزشود. سرانجام 28 آذر1368 دار فانی را وداع گوید.
جسم اش سالهاست که دنیا را ترک کرده امّا روحش با سرودهایش در دل کودکان جاری است و خاطراتش در ذهن بزرگسالان.
هنوز هم با زمزمه کردن  سرودهای دبستانی اش که کتابهای درسی مان را زینت می داد، خاطرات خوش و بی غم کودکی را در ذهنم مرور می کنم. بیاد می آورم که غمِ ما نمرۀ کم، با چاشنیِ خط کش خانم ناظم و دعوا و کتک مادر بود و بس. ما چه راحت و خوشحال گلهای خندان بودیم و بچه های ایران، کودکان شیرین زبان بودیم و شاد و خندان 
دست در دست هم دهیم به مهر
میهن خویش را کنیم آباد
عباس یمین شریف روح ات شاد و مکانت بهشت برین
به قول شهریار عزیز
بیسلسنلر کی آدام گئدر آد قالار
یاخجی پیس دن آغیزدا بیر داد قالار
   

زبانِ سرخ، سرِسبز می دهد برباد

سید اشرف الدین حسینی گیلانی ( نسیم شمال)

باشا دئدیلر کئفین نئجه دی؟ دئدی بو دیلیم – دیلیم اولموش دیلیم قویسا یاخجی دی
دست مزن، چشم ببستم دو دست
راه مرو، چشم دو پایم شکست
حرف نزن، قطع نمودم سخن
نطق مکن، چشم ببستم دهن
هیچ نفهم، این سخن عنوان مکن
خواهش نافهمی انسان مکن
لال شوم، کور شوم، کرشوم
لیک محال است که من خر شوم

سید اشرف الدین حسینی گیلانی، می گویند در سال 1249 هجری شمسی در قزوین به دنیا آمد. پس از درگذشت پدرش و غصب ارث پدری اش با فقر در کنار مادر زندگی کرد. بعدها به رشت مهاجرت و در آنجا هفته نامه ی « نسیم شمال» را منتشر کرد. می گویند عشق نافرجام سبب مجرد ماندنش شد. با انحلال و بمباران مجلس توسط محمدعلی شاه، نسیم شمال نیز تعطیل شد و اشرف الدین با لباس مبدل از رشت گریخت. پس از چندی به رشت بازگشت و دوباره هفته نامه اش را منتشر کرد. چندی بعد دوباره با بهانه انحلال مجلس دوم توسط روسها، نسیم شمال تعطیل و چاپخانه اش ویران شد.
او با قلم خویش دولتها را به تنگ آورد. برای ساکت کردنش اسم دیوانگی بر وی نهادند و راهی تیمارستان اش کردند و طولی نکشید که در تیمارستان به سادگی آب خوردن، سر به زیر شد. بدون این که کسی بفهمد، به گورستان برده و دفن اش کردند. اشعارش ساده است و بر دل می نشیند
*
نمونه ای از اشعارش
غُلغُلی انداختی در شهر تهران ای قلم
خوش حمایت می کنی از شرع قرآن ای قلم
گشت از برق تو ظاهر نور ایمان ای قلم
مشکلات خلق گردد از تو آسان ای قلم
نیستی آزاد در ایرانِ ویران ای قلم
*
ای غَرقه در هزار غم و ابتلا وطن
ای در دهانِ گرگِ اجل مبتلا وطن
ای یوسف عزیز دیار بلا وطن
قربانیان تو همه گلگون قبا وطن
بی کس وطن، غریب وطن‌، بینوا وطن
*
ما زارعین مظلوم هر روز در بلاییم
گاهی به چنگ ارباب، گه دست کدخداییم
آخر ترحّمیکن، ما بنده ی خداییم
بر مفلسان مضطر بزن بلا نبینی
شلاق را به لنگر بزن بلا نبینی
   

2025-05-15

ببار باران

یاغ ای یاغیش
پانزده روز از ماه مای می گذرد. یعنی بیست و پنجم اردیبهشت است. نئیسان آیی، هر سال در این ماه و ماههای قبل اش باران می بارید چه بارانی، باغچه سیراب می شد از آب زلال آسمانی. به یاد نمی آورم که تا اواخر اردیبهشت باغچه را آبیاری کنم. سال قبل بارندگی تا حدودی کم شده بود. اما امسال دریغ از آب زلال آسمانی. دریغ از قطرات پاک و زلال، این نعمت بی منّت خدای بزرگ. در این خشکسالی، دست به دامان آب لوله کشی شهر و شلنگ پلاستیک شده ایم که یاری کند و باغچه خشک نشود. همسایه طبقه بالا، هر روز برای پرنده های مادرمرده، دانه می ریزد. می گویم:« چطور شد، هر سال سر دانه دادن با من دعوا می کردی، حالا خودت دانه می ریزی؟» می گوید:« نگو که پرنده ها دچار قحطی غذا شده اند. باران نمی بارد و از حشرات و حلزون و کرم ها خبری نیست. اینها گرسنه اند و باید به دادشان برسیم.» و من می اندیشم به گرسنگان افریقا، به محاصره شدگان غزه، گرسنگی و التماس پرنده و چرنده و خزنده را می بینیم و اهمیت می دهیم الّا بنی آدمی که به خاطر تکه نانی جان نحیفش را از دست می دهد.
به امید باران و تمام شدن جنگ و مرگ و قحطی و فلاکت
این هم گل های باغچه
*
قیزیل گول اسدی نئینیم
صبریمی کسدی نئینیم
اوز گؤزل دیلی زهر
من بئله دوستو نئینیم
*
    

2025-05-13

مرد نمی گرید

دئییرلر کیشی آغلاماز

می گوید:« زنگ زدم خبرت کنم که زیارت می روم. حرفی،سفارشی؟»
می گویم:« سلام مرا به امام حسین و عباس دلاور برسان و بگو که همیشه به یادتان هستم.»
می گوید:« این که نشد باید بیایی و به چشم خودت عظمت را ببینی.»
می گویم:« با تماشای مصالح ساختمانی و لامپ و درب طلائی، نمی توان عظمت را درک کرد. عظمت در استقامت و پایداری است که از همین دوردست نیز عیان است. این همه راه میروی که خودی نشان دهی و اطرافیان کربلائی و مشهدی
خطابت کنند.داری خودنمائی می کنی مسلمان!»
می گوید:« آنچه که گفتی تا حدودی درست. اما من برای خودنمائی نمی روم. برای گریستن می روم.:
میگویم:« آنها احتیاجی به گریه هایت ندارند.»
می گوید:« می دانم. من به حال رشادت آنها نمی گریم. می روم تا به حال خود چنان گریه کنم که سیل جاری شود از باران اشکهایم. می روم زیر سایه شان، زیر قبایشان بگریم تا مردم دردم را نفهمند و خیال کنند به حال ایشان می گریم. لا بگوید این اشکها تو را راهی بهشت می کند. می گریم به بدبختی ام.»
می گویم:« بنشین در خانه و یک شکم سیر گریه کن و دلش خالی شود.»
می گوید:« آخر هرکه اشکم را می بیند نصیحتم می کند که مرد نمی گرید. قوی باش. اما من دیگر قوی نیستم. از پا افتاده ام. این بدبختی دارد ذره ذره وجودم را می خورد. احتیاج به های های گریه دارم.  کسی نباید صدایم را بشنود. آنجا سرو صدا زیاد است و کسی متوجه نمی شود. می دانی وقتی خسته و کوفته، با چشمان باد کرده و قرمز وارد اتاقم در هتل می شوم. میگویم خانه ات آباد یا حسین. آبادم کردی.»
یاد حرف مادربزرگم افتادم که می گفت زنان قوی هستند و با هر بدبختی و فلاکت کنار می آیند و تحمل میکنند و هنگام گله از سرنوشت، اطرافیان دلداری و نصیحتش می کنند. اما امان از مرد بدبخت. نه می تواند درد دل کند و نه اشکی بریزد. چرا که مرد نمی گیرد.   
*
آغلارام اؤزگونومه
گوله رم اؤز گونومه
فلک دوشسه الیمه
سالارام اؤز گونومه
*
آغلارام گؤرن اولسا
گؤز یاشیم سیلن اولسا
دردلشمک ایسته رم
دردیمی بیلن اولسا 
*   

2025-05-10

قهرمانان تراکتور دست مریزاد

 یک بغل شادی

در این روزهایی که غم از در و دیوار می بارد و اخبار درد و مرگ و محاصره و انفجار و آتش سوزی و... می گوید، در حسرت جرعه ای شادی، خاله جان زنگ زد و گفت:« مبارک باشد تبریک عرض می کنم.» پرسیدم :« مگر چه شده؟ خیر باشد.» گفت:« اخبار را ندیدی؟ شب تا نزدیکی های صبح از سرو صدای مردم نتوانستیم بخوابیم. تراکتور قهرمان شد و مردم از پیر و جوان و کودک و بزرگ به خیابانها ریختند. یک رقص و پایکوبی به راه افتاده بود که نمی دانی. تراکتور با قهرمانی اش بغل بغل شادی هدیه کرد.»
قهرمانان تراکتور دست مریزاد. همیشه قوی باشید. لب تان خندان، دلتان شاد، بسیار خوشحالمان کردید.  


















*
خلیج فارس، خلیج فارس است. تغییرناپذیر است و بس
   
 



2025-05-02

به بهانه روز معلم

به بهانه روز معلم و یاد ابوالحسن خانعلی 

امروزمصادف با روز معلم، در حقیقت روز من و هاله و حکیمه است. گویا سپاهی (دانش و بهداشت و ترویج و آبادانی) از سال 1342 شروع به کار کرد. پسران می توانستند بعد از اخذ دیپلم، به جای خدمت سربازی یکی از این سه سپاه را انتخاب کنند و بعد از چهار ماه دوره نظامی و سپس خدمت در روستاها، ( روی هم رفته دو سال ) پایان خدمت بگیرند. خدمت در سپاه قبلا برای دختران اختیاری بود و سپس گفتند هر دختری که می خواهد در اداره ای استخدام شود، باید اول دورۀ سپاه را بگذراند. پدر گفت:« اگر از کنکور دانشگاه پذیرفته نشوید، اجازه رفتن به سپاه را به شما نخواهم داد. زیرا که ارتش دنیای مردان است. دختران تحمّل شنیدن فحش های جناب سروان را ندارند و من نیز اجازه نمی دهم به خاطر خطائی کوچک یا بزرگ، احدی به دخترانم چکیل اویانا بگوید.  این چنین بود که ترس در دل من و هاله و حکیمه و مهری و... افتاد. نکند خانه نشین شویم؟ مادرانمان که متوجه دلواپسی می شدند، فتند که بهتر است سعی کنید معلم شوید. معلمی مخصوصا برای دخترها شغل بسیار آبرومند و با ارزشی است. کسی اعتراضی نمی کند. به همین سبب راهی دانشسرا شدیم و بعد از دو سال درس، مستقیم استخدام و معلم شدیم. خوشحالم از این که شغل معلمی را انتخاب کردم و بازنشستۀ آموزش و پرورش هستم.

*
بیژن صف سری میگوید: نسل امروز ۱۲ اردیبهشت هر سال را که از قضای روز گار سالروز شهادت روحانی فرهیخته ای چون مرتضی مطهری است , روز معلم میداند اما شاید کمتر کسی از نسل پس از انقلاب بداند که مبنای نامگذاری این روز ( روز معلم ), قتل معلم ابوالحسن خانعلی دبیر دبیرستان جامی تهران در۱۲ اردیبهشت سال ۱۳۴۰ است که در تجمع اعتراض آمیز معلمان به میزان حقوق دریافتی خود درمیدان بهارستان توسط رئیس کلانتری بهارستان به ضرب گلوله گشته شد تا حادثه ای بیاد ماندنی در تاریخ این کهنه دیار ثبت گردد . حال امروز چگونه باید التیامی بر زخم کهنه ی دل پیام آوران آگاهی بود با کدام واژه کدام سرود؟
  

2025-04-28

تسلیت

شنبه اولیّن روز از هفته، ششم اردیبهشت 1404، خانه ها ویران، مادران داغدار، عزیزان غرق در خون و آتش و دل ایران سراپا غم. هموطنان عزیزم، با دیدن این فاجعه وحشتناک، همراه شما گریستم.

ایرانِ من، غم آخرت باشد. 

2025-04-17

گفتگو

 آنلیان سنه قربان، آنلامیان سنه ده قربان، آمان یاریمچیق سنین الینن

می گوید:« خدا را شکراین بار هفتم است که به کربلا می روم.» 
می گویم:« چه خوب! خدا قبول کند. این بار خانمت را هم با خود ببر.»
می گوید:« لازم نکرده! او لایق رفتن به زیارت نیست.»
می گویم:« پس اجازه بده همراه پسرتان به دیدن دخترش در ترکیه برود.»
می گوید:« لازم نکرده! ترکیه جای آدم های لخت و پتی و گناهکار است.»
می گویم:« پس بگذار با تور مسافرتی همراه خانمها به اصفهان برود.»
می گوید:« مگر پول علف خرس است که بدهم و ایشان در اصفهان ریخت و پاش کند.»
می گویم:« او نیز پا به پای شما کار کرده و پنجاه سال است که در کنار توست و بازنشسته است. هر ماه حقوقش را می گیری و مقدار ناچیزی پول توجیبی می دهی.»
می گوید:« عوضش در خانۀ من می خورد و می خوابد. اگر از خانه بیرونش کنم، نمی تواند یک اتاقک کرایه کند. همین که در خانه من نشسته و می خورد هر روز قیافه اش را می بینم، برای هفت پشتم کافی است.»
می گویم:« دوستش نداری، طلاقش بده که برود.»
می گوید:« مادر بچّه هایم است و خوشم نمی آید بیرونش کنم و بچّه هایم گله کنند که مادرمان را از خانه بیرون کردی.»
می گویم:« پس این همه ظلم در حق اش نکن. تو که قرآن تفسیر می کنی، تو که هر شب پای منبری، تو که هر عاشورا عازم کربلائی، تو که نماز و روزه ات نمی گذرد، تو که…)
حرفم را قطع می کند:« این غلط های زیادی به تو نیامده. زنم است و اختیارش را دارم. به کسی اجازه دخالت نمی دهم. من بهتر از همه می دانم که چگونه رفتار کنم یا تو الف بچّۀ دیروزی که امروزه به من درس اخلاق می دهی؟»
می گویم:« برو پیش یک عالم، برو پیش یک قاضی، برو پیش یک ریش سفید، همان پای منبری که می نشینی به نزدیک ترین دوستت تعریف کن که با زنت چه می کنی. آنگاه…»
باز حرفم را قطع  و داد و فریاد می کند. خاموش می شوم و این بیت حفظ را زیر لب زمزمه می کنم:
گر مسلمانی از این است که حافظ دارد
وای اگر از پس امروز بود فردائی

2025-04-16

یک کلمۀ قصار

کلمۀ قصار، آتاسؤزو، مثل و... 
از داروخانۀ محلّه مان، مجلّۀ ماهانه را گرفته و سرگرم ورق زدن و خواندن مطالب مورد علاقه ام شدم. هر ماه مثل یا
 کلمۀ قصاری می نویسد که خوشم می آید. در شماره این ماه چنین نوشته است:

 Im Wald lehnt sich Baum an Baum. Also warum  nicht Mensch an Mensch?          

2025-04-09

جشن طلاق

یعنی چه؟

خسته و مانده از مطب پزشک بیرون آمدم. چند روز پیش با دیدن روشنائی آفتاب، به هوای پیاده روی، بدون کت از خانه بیرون پریدم. نگو که این روشنائی فریبنده، سرمائی آزاردهنده داشت و سرما خوردم.
چند قدمی از مطب دور نشده ام که یکی صدایم می کند. به طرف صدا برمیگردم. عطیه خانم است. با آن قدِّ بلند و موهای مسی رنگ و تاتوی ابروها و ژل لب هایش. پس از سلام و احوالپرسی دعوتم می کند به جشنی که پنج شنبۀ پیش رو در خانه اش می گیرد.
می پرسم:« خیر باشد.جشن تولد کدام نوه ات است.»
با لبخندی ملیح و قیافه ای پر از غرور جواب می دهد:« نه جانم جشن تولد نیست. جشن طلاق دخترم است. بالاخره طلاقش را از شوهر فلان فلان شده اش گرفتیم.»
انگشت به دهان مانده و می پرسم:« آخر از او راضی بودید. چطور شد ورق برگشت؟ دو تا بچّه دارند. گناه آنها چیست؟»
می گوید:« گور پدر بچّه ها. پدرش چه … هست که بچّه هاش چی باشند؟ دخترم را قانع کردیم که بچّه ها دست و پا گیر هستند و بهتر است پیش پدرشان باشند. هفته ای یک بار پیش مادر می آیند. این حرفها را ولش کن. نمی خواهی موفقیب دخترم را تبریک بگوئی؟ دخترم بالاخره موفق شد خود را آزاد کند. حالا هم جشن طلاق می گیریم و بزن بشکنی به راه می اندازم که چشم شوهرش کور شود.»
گفتم:« چه تبریکی؟ سازش نکردن، نتوانستن، مادر فداکارنشدن، مسئولیّت جگرگوشه ها را به عهده نگرفتن تبریک گفتن و جشن گرفتن ندارد. طلاق تلخ است و تلخ تر از آن یتیم و بلاتکلیف شدن بچّه های بی گناهی است که دختر و دامادت موجب به دنیا آمدنشان شده اند.»
گفت:« می خواستی چه کار کند به خاطر دو تا الف بچّه خودش را قربانی کند؟ تو دیر دست به کار شدی چه خیری دیدی؟ پیر شدی جوانی ات به هدر رفت، چه چیزی به دست آوردی؟  دور و زمانه عوض شده جان من! یک کمی امروزی باش. »
گفتم:« من خیر دیدم و آن بودن در کنار بچه هایم و حمایت از آنهاست. خنده های از ته دل نوه هایم است. آدمی چه بخواهد و نخواهد پیر می شود، امّا چگونه پیر شدن مهم است. خود تو چه خیری از زندگی ات دیدی؟ مگربه گفته خودت زیر مشت و لگد شوهرت سیاه نشدی؟ مگر هر دردی را به خاطر بچّه هایت تحمّل نکردی؟ چرا صبر و تحمّل را به دخترت نیاموختی؟ چرا به خاطر مشکلات معمولی دخترت را تشویق به ویران کردن خانه اش کردی؟ و حالا به افتخار این بدبختی و خانۀ ویران، بزن و برقص راه می اندازی؟ چرا آنچه بر خودت روا ندیدی به دخترت روا می داری؟ » چرا و چراهای دیگر می پرسم و او همچنان مات و مبهوت نگاهم می کند. متوجّه زبانِ نگاهش نمی شوم. نگاهش چه می گوید؟ که من عقب مانده و دهاتی و کوتاه فکرم؟ یا حق با من است؟ با اوقاتی تلخ خداحافظی کرده و به خانه برمی گردم. اما تمامی فکر و ذهنم پیش دخترش و نوه هائی است که به هنگام رقص و پایکوبی در جشن طلاق دلتنگ مادرشان هستند و پدری که آنها را در آغوش گرفته و سعی در آرام کردنشان می کند.
اکنون نصف شب است و چشم بر تلویزیون و گوش بر تلفن دارم که شاید عطیه خانم زنگ بزند و بگوید جشن طلاق منحل شد و این خانواده آشتی کرده و سر خانه و زندگی شان برگشتند.   

2025-04-02

سالی که گذشت

 

سالی سرشار از تنش و مرگ و جنگ و حق کشی وگردنکشی. دیگر آدمی دلش نمی آید که بگوید:« صد سال به این سالها» سال جدید شروع شد. سالی که آسمان آب زلالش را از ما دریغ کرد. روزهای اوّل سال را با روزهای آفتابی نه چندان گرم و شبهای بسیار سرد سپری کردیم همراه با بارانی که چند قطره ای چکید و زمین را نه خیس که کمی تر کرد. سالی با زمینی در حسرت آب و مردمی در حسرت آرامش. مادرانی در سوگ فرزند و فرزندانی در حسرت خانۀ ویران شدۀ بدون پدر.
قلم حوصلۀ نوشتن نداشت و دل، دماغِ سرودن. قلم و کاغذ بر دوش گرفته و بار و بنه ام را بسته و در جستجوی قطره ای آرامش راهی شدم. اما چیزی نیافتم و دست از پا درازتر بازگشتم. بازگشتم به امروزی که سیزده بدر است. بازگشتم تا سبزه گره بزنم و بگویم: سیزده بدر، سال دگر، قتل بدر، جنگ بپر، گرانی گورت را گم کن، آرامش بیا. به امید بهترین ها در سیزده بدر سال دگر.

2025-03-15

پروین اعتصامی

 بیست و پنج اسفند 1285 زاد روز شاعر عزیز خجسته باد

*
قیشین بیر شاختا گونلریندن بیریدی.  چای – چؤرک یئیندن سورا، گئیینیب مدرسیه گئتمک اوچون ائودن چیخدیق. بوزلار اریمه میشدن، گئنه ده قار یاغمیشدی. اونا گؤره ده یئر بتر زویگه شیدی. زور گوج باللاه نان مدرسیه یئتیشدیم. مدرسه باباسی سوبانی یاندیرمیشدی. اما هله ایستی سی چیخمیردی. اوشاقلارنان بیرلیکده دوره سینه ییغیشیب اللریمیزی قیزیشدیرماغا چالیشیردیق. خانم معلم ایچری گیردی. هامیمیز قاچیب یئرلریمیزده اوتوردوق. خان  معلم بیزی گؤردو و یازیغی گلدی. هم  بیزه و هم اؤزونه ! آخی هامیمیز بیرلیکده بوسویوغو چکمه یه مجبوروق. سویوق کلاس، اللریمیز اوشویور و مدادی توتمور.او اؤز اللرینی بیر بیرنه سورتوب و قیزیشماغا چالیشدی. بیزده اونا باخاراق قیزیشماغا چالیشدیق. همیشه ایلک زنگ ریاضی درسیمیز اولاردی. اما او گون خانم معلم دئدی ایکیمنجی زنگ ریاضی اوخوروق. ایندی فارسی لاریزی آچین. کتابی آچیب خامیمیز بیر سس له اوخودوق.
روزی گذشت پادشهی بر گذرگهی
فریاد شوق بر سر هر کوی و بام خواست.
*
بیر نخود سوروشدوبیر لوبیه دن: نیه سن گیرده سن، من بیئله اوزون – دئدی یولداش ایکیمزده پیشمه لییک، نه فرق ائیلر گیرده اولاق یا اوزون
*
ساریمساق دوداق بوزدو بیر سوغانا – نه پیس ای وئریرسن چکیل او یانا
*


2025-03-09

بار خدایا

بار خدایا دست به دعا برداشته و التماس می کنم
دنیا را از شر شیطان و فقر و مرگ و کشت و کشتار و قحطی وهرگونه شر و بلا محفوظ بدار.
*
ای بؤیوک و رحمان آللاه، دنیانی و یاراتدیقلارینی، عاغیلا گلن، عاغیلاگلمه ین بلالاردان، حفظ ائیله.
آمین یا رب العالمین

2025-03-07

کارناوال شادی

  Rosenmontag

دوشنبه (2025.03.03 ) کارناوال بود. جشن کارناوال حدود ساعت دو ظهر شروع می شود. مردم از پیر و جوان و کودک و.. با شوق و شادی روانه خیابان می شوند و در پیاده رو، پشت سر هم می ایستند. هرکدام کیسه یا کیفی در دست منتظر کاروان شادی می شوند. آنها لباس های شاد  می پوشند و اکثرشان، بخصوص کودکان و دانش آموزان با رنگ کردن صورت و پوشیدن لباس قهرمانان کارتونی شان، موجب تنوّع و قشنگی می شوند. کاروان ها پشت سر هم با رقص و موسیقی و پرتاب انواع شیرینی جات، از جلو تماشاگران می گذرند و تماشاگران، تنقّلات و گل و اسباب بازی پرتاب شده را جمع آوری می کنند. بیشتر وقتها مسائل اجتماعی و سیاسی نیز دستمایۀ کاروان ها می شود و کاریکاتور یا مجسمه ای درست و حمل می کنند.   
یکی از کاروانها همراه با شکلات و شیرینی، تخم گل و حلقه بافتنی نیز پرتاب کرده بود که نوه جان، بلافاصله جمع آوری کرده و برایم آورد. می گویم که نوه ها خودِ خودِ عشق و صفا هستند. دوستت دارند بدون هیچ گونه چشم داشتی.
امسال این عکس که دوست جان برایم ارسال کرده بود توجّه ام را جلب کرد.
منبع : WDR


2025-03-01

توبه

سلمان ساوجی، شاعر قرن هشتم هجری، اشعار و رباعیّات قشنگی دارد. در یکی از رباعیات خود می فرماید

از بس که شکست و باز بستم توبه
فریاد همی کند ز دستم توبه
دیروز به توبه ای شکستم ساغر
امروز به ساغری شکستم توبه
*
من نیز چندین و چند بار توبه کرده ام که دیگر اخبار را گوش نکنم. اما باز در اثر وسوسه شیطان، به خود گفتم این بار اخبار شنیدنی و امیدوارکننده خواهم شنید. چون عالی جنابی که با وعده اتمام جنگ، رای آورد و اکنون بر تخت روان لم داده، به یقین که صلح و شادی را به دنیا هدیه خواهد کرد. اما شنیدن دو خبر مهم حالم را خراب کرد. او یک جا می گوید:
قره نظرم، بئله گزه رم
درجایی دیگر می فرماید:
آنام منه کور دئییب، گلیب گئده نه وور دئییب
درمکانی دیگر، با اعمال خود می گوید: آهای نفس کش! گفتم تمامش می کنم، اما چگونه اش به خودم مربوط است.
دوست جان زنگ می زند و وقتی متوجه حال و احوالم می شود، پرخاش می کند:« عزیز من، من و تو نه سر پیازیم و نه ته پیاز. فکر و نظر ما چیزی را عوض نمی کند. آنها خود می برند و خود می دوزند. من تو چکاره ایم؟ حالا کانال را عوض کن، یک فیلم زیبای خنده دار نشان می دهد دلت باز می شود. کاری به ترامپ و پوتین و ... نداشته باش. زلنسکی خوب می داند که:
کئچمه نامرد کؤرپوسوندن قوی آپارسین سئل سنی، یاتما تولکو دالداسیندا قوی یئسین آسلان سنی.
حرفش را گوش می کنم. حالا دارم فیلم را تماشا می کنم. انصافا کمدین ها حرف ندارند. بسیار عالی بازی کرده اند. اما من خنده ام نمی آید. کسی نیست که بگوید: آبت نبود، نانت نبود، توبه شکستن ات چه بود؟»

* 

2025-02-28

این سه زن( اوچ دیشی آسلان)

اوچ دیشی آسلان

بالازرخانم:
اهل خوی بود و  زمانی که مدافعین شهر در مقابل داشناکها شروع به عقب نشینی کردند، او جلو آمد و روسری از سر برداشت و فریاد زد که من به جای شما می جنگم.

بعدها مردم درمورد این زن شجاع نغمه ها خواندند.
الده تپانچا، بالا زر خانم
گللم دالینجا بالا زر خانم
*
ریحان:
داغلار قیزی ریحان: زنی که ارمنه به مجلس عروسی اش حمله کرده و خانواده و داماد و... را قتل عام کردند و او توانست به کوه بگریزد و با اشغالگران بی رحم مبارزه کند. ترانه زیبای داغلارقیزی ریحان، برای این زن شجاع سروده و خوانده شده است.
داغلار قیزی ریحان، ریحان، ریحان
عالم سنه حیران، حیران، حیران
*
زینب پاشا:
زن قهرمان تبریز. با زنان همراهش چادر به کمر می بست و بر علیه ظلم مبارزه می کرد.
زینب پاشا الده سوپا
اوز قویدو میدان اوستونه
*  
روسری از سر برداشتن، در مقابل کسی که حوصله انجام کاری را ندارد یا از انجام کاری می ترسد یا تنبلی می کند و... می گویند.
باشارمیسان، چارقاتیمی آل بؤرکونو وئر قویوم باشیما، چیخیم میدانا  

2025-02-27

ماه اسفند

 بایرام آیی

بایرام آیی، ماه قشنگی بود. مادر خانه تکانی می کرد و پدر بخاری نفتی اتاقها را جمع می کرد. خیلی مواظب بود که دود سیاه، روی فرش نریزد. اما نمی شد که نمی شد. چقدر زحمت داشت، پاک کردن دود سیاه از روی فرش، شستن دیوار روغنی، تکاندن فرش های سنگین و ضخیم. آنها خوشحال بودند از پایان سرمای زمستان و خرید هر حلبی نفت به قیمت بیست ریال. راستی چقدر گران بود این لعنتی. مادرم به قصد صرفه جویی، شبها بخاری را خاموش می کرد. با فرارسیدن ماه اسفند، روزها آفتاب نسبتا گرم  به دل و جانمان حرارت دلنشینی می بخشید و شبها علاالدین نفتی مادر روشن می شد و کتری به جای بخاری، روی همین علاالدین می جوشید و چائی تازه دم آماده نوشیدن می شد.
مادرم روز های جمعه را برای خانه تکانی انتخاب می کرد. جمعه ها ما خانه بودیم و آبجی کته می پخت و من با دستمال خیس، دیوارهای روغنی را پاک می کردم که کار ساده ای هم نبود. بعد از ظهر، پدرم به هرکدام از ما دو ریال دستمزد می داد و با همین پول یام یام می خریدیم و نوش جان و رفع خستگی می کردیم.
راستی که زندگی چقدر شیرین بود. به شیرینی لبخند پدر و آغوش مادر.

ای آیلاری اوج – اوجا دویونلوین آتا – آنام، قبریزه نور یاغسین. آمین
*



2025-02-24

دخترش

از نزدیک ندیده بودمش. وبلاکم را خوانده و متوجه شده بود که همشهری هستیم. شماره را پیدا کرده و زنگ زد. با هم گرم صحبت شدیم. انگار که از بدو تولد همدیگر را می شناختیم. بسیار مهربان بود و خوب گوش می داد و نصیحت میکرد. اعصاب داغونم را با چند جمله آرام می کرد. هربار که تماس می گرفت حدود یک و نیم ساعت و یا بیشتر، از این در و آن در صحبت می کردیم. هر بار بعد از بازگشت از سفر ایران با من تماس می گرفت. می گفت که برایم« اوه لیک و آق پئنجر» کنار گذاشته و برایم « اوه لیک چهمه سی و کله جوش» خواهد پخت. قرار می گذاشتیم. آدرسم را برایش می فرستادم، اما هر بار مشکلی پیش می آمد و موفق به دیدار نمی شدیم. یک بار پسر شازدۀ جوانش را از دست داد. بار دیگر برادرزاده دسته گلش با خودکشی به زندگی اش پایان داد و مصیبت و مرگ و سوگواری در پی هم، بیماری و عم جراحی، هر کدام به نوعی سد برای دیدار می شد. کلیه اش درد می کرد و قول داده بود بعد از عمل جراحی به دیدنم بیاید و چند روزی پیشم بماند. قرار گذاشته بودیم شب اول تا صبح نخوابیم و حرف بزنیم. بعد از درگذشت مادرم، صدای او آرامشم می داد. آخر لهجه و آهنگ صدایش، درست شبیه صدا و لهجۀ مادرم بود و غم دوری مادر را کمی تسکین می داد. چند وقتی از او خبر نداشتم. زنگ می زدم گوشی را برنمی داشت. پیام می فرستادم نمی دید و جوابی نمی داد. تا این که خبردادند، بعد از عمل جراحی درگذشته است.

آن مهربان بانو، آن دوست و همدم تلفنی من، کسی نبود جز دختر مرحوم خانم سنبل بنیادی، اوّلین زن معلّم در شهر ماکو.
دختر
سنبل بنیادی
مهربان وصبور،عدالت خانم مهربان و دوست داشتنی، روحت شاد و مکانت جنت. در کنار مادر مهربانت آرام بگیر.
*
مرحوم خانم سنبل بنیادی، نخستین زن معلّم در شهرستان ماکو -  این عکس را دختر مرحومشان، خانم عدالت بنیادی  ارسال کرده بودند.
روح مادر و دختر  شاد و مکانشان بهشت.


2025-02-21

آناسی اؤلموش آنا دیلیم

آناسی اؤلموش آنا دیلیم ( زبان مادری ننه مردۀ من )

بوگون فوریه نین ییرمی بیری، اسفند آیینین ایکیمینجی گونو، « روزجهانی زبان مادری» آدلانیب. ان یاخین یولداشیم نان تلفوندا دانیشیردیم. آللاه قویسا ایستیردیم کئفینی خبر آلدیقدان سونرا، بوگونو قوتلویوب یادینا سالام. الیمده یئمک پیشیریردیم.
سوروشدو:« نه پیشیریرسن؟»
جوابیندا دئدیم:« گؤبه لک خوروشدو. بیر آزجادا یئرکؤکو دوغرامیشام، موراببا پیشیرمک ایستیرم.»
گولوب منی یانسیلیا - یانسیلیا دئدی:« موراببا، گؤبه لک. آی قیز خاریجیه گئدیب چاتدین، اما حیف کی کتدیلیغین دن ال چکمدین. آجیغیوا گلمسین ائله کتدی سن کی کتدی. نه گؤبه لک – مؤبلک! نه یئرکؤکو – مئرکؤکو! دئنن قارچ پلو. دئنن هویچ. بیرآز اؤزووه گل، بیر آز امروزی اول دا دورمادان بارا قویورسان و...»
اوره ییم توتولدو . دانیشماغیما پئشمان اولدوم. آخی من نه قباحت لی سؤز دئدیم کی بئله لاغا قویولماغ حاقیم اولدو. سؤزو قیسسا کسدیم. تئز اونا – بونا سلام یئتیر دئییب، خداحافظ دئدیم.
حمیده رئیس زاده «سحر» خانیمین بیر شعری واردئییر
دریالار اوسگویه دولمویان کیمی
توتولوب اوره ییم اولمویان کیمی
اوچماقدیر دیله ییم قاناد وئر منه
*

2025-02-16

سیاست دو سر دارد ای جان من

سیاست یعنی بازی با کلمات

مرحوم دبیر تاریخمان در مورد پادشاهی خونخوار و حمله اش تعریف می کرد:« شهر در مقابل سپاه دشمن پایداری کرد و حاضر به تسلیم نبود. آذوقه داشت تمام می شد و خطر قحطی مردم شهر را تهدید می کرد. پادشاه خونخوار پیامی فرستاد که اگر شهر تسلیم شود، فقط حاکم شهر مجازات خواهد شد و خونی از دماغ شهروندان ریخته نخواهد شد. حاکم شهر با خود فکر کرد که اگر تسلیم شود، فقط خودش اعدام می شود و اهالی در امان خواهند ماند. امروز زنده بمانند و فردا خدا کریم است. پس امر به خلع سلاح کرد و تسلیم شد. سپاه داخل شهر شدند و پس از اعدام حاکم، اهالی را از کوچک و بزرگ، پیر و جوان، از دم تیغ گذراندند. کلّه ای بر سر نماند و تنی جان سالم به در نبرد. وزیرِ شاه گفت:« سرور من شما فرمودید که اگر شهر تسلیم شود، خونی از دماغ کسی نخواهد ریخت. اکنون می بینم که احدی زنده نمانده است.» پادشاه جواب داد:« من گفتم خونی از دماغ کسی ریخته نخواهد شد. نگفتم که کلّه ها به هوا نخواهد پرید.»
این حکایت مرحوم دبیر تاریخ مان، درست همانند وعده ای است که آن عالیجناب داد. « اگر به من رای دهید، به جنگ ها خاتمه می دهم.» طفلک اعراب و صلح جویان، باور کرده و رای دادند. اکنون که بر تخت نشسته است. می گوید:« اینجا ویران شده است و شما نمی توانید بازسازی کنید. بروید به کشورهای دیگرو اینجا را به ما بدهید تا به میل و خواسته خودمان بسازیمش.» صاحب خانه ها اعتراض می کنند. آخر آدمی چگونه می تواند خانه اش را رها کند؟ کجا برود ای بی انصاف!
دئییر: قره نظرم بئله گزه رم، دانیشانین باشین ازه رم
*
سیاست دو سر دارد ای جان من
یکی بی سر است و دگر بی پدر
شاعر این شعر نمی دانم کیست. اما هر وقت سخن از سیاست به میان می آمد، مرحوم پدرم این بیت را زیر لب زمزمه می کرد.
*

2025-02-15

زیب النسا

زیب النسا متخلّص به مخفی

زیب النسا، فرزند بزرگتر امپراتور اورنگ زیب و دلرس بانو بود. این شاهدخت هندی، مسلط به زبان فارسی و یکی از خوشنویسان هند و شاعری توانا بود. پس از درگذشت مادرش، سرپرستی برادران و خواهرانش را بر عهده گرفت. او همواره مورد علاقه پدر بود.
او قرآن و  فلسفه و ادبیات و ریاضی و زبان فارسی و عربی و اردو  را آموخت.
می گویند، شاهدختی بسیار مهربان بود و به محتاجان کمک می کرد و به موسیقی و آباد کردن باغها نیز علاقه داشت. زیبا بود و ساده پوش و هرز ازدواج نکرد.او با شعرای مشهوری همچون صائب تبریزی، کلیم کاشانی، عبدالقادر بیدل و غنی کشمیری همدوره بود. اشعارش به سبک حافظ شیرازی بسیار نزدیک است.
غم می کند فزونی ای دوستان خدا را
شاید نهفته ماند این راز آشکارا
سرانجام اورنگ زیب، پدر زیب النسا نسبت به دخترش بی اعتماد و به تخلف از اسلام متهم و اموالش مصادره و راهی زندان شد. بیست سال در زندان زندگی کرد و سپس بیمار شده و در زندان درگذشت.
*
مرحم زخم محبّت غیر آه و ناله نیست
ای دریغا نالۀ زار مرا دنباله نیست
سوختم پروانه وار از آتش عشقت هنوز
از تب گرم محبّت بر لبم تب خاله نیست
جستجو کردم بسی مخفی چو در گرداب هند
نسخۀ آسودی جائی بجز بنگاله نیست
*
منبع:
کتاب دیوان مخفی – زیب النسا
به کوشش احمد کرمی
کتاب را از سایت کتابناک دانلود کرده ام.
*
بو قدرت نه کوپولو بیر شئی دیر. آتا، بالسینین، بالا آتاسیننین، قارداش باجیسیننین، باجی قارداشینین، قاتیلی اولور
*


2025-02-14

نیمۀ شیرینِ شعبان

نیمۀ شعبان بود

نیمۀ شعبان بود و راسته کوچه، نیمۀ شعبان بود و چهرۀ خندان مادر، نیمۀ شعبان بود و دستان نرم و مهربانِ پدر. مادر چلومرغ را سر سفره می آورد و با لذّتِ تمام می خوردیم و پس از صرف چای، برای رفتن به راسته کوچه و دور و برش آماده می شدیم.  پدر معمولا در مورد پوشش ما نظری نمی داد و کاری به کار ما نداشت. اما عصر نیمۀ شعبان به ما تذکّر می داد که چادرمان را مرتّب سر کنیم که روز مبارکی است و به احترام حاج آقا مولانا و سه پسرش، موهایمان بیرون نباشد. پدر و مادرم، حرمت و احترام به بزرگترها را از والدینشان آموخته و به ما یاد می دادند. مادر می گفت:« احترام بگذاریم تا بزرگترها را دلشاد کنیم.» دست در دست مهربان پدر راه می افتادیم. کوچه پر از مردم و چراغانی و بسیار تماشائی می شد. لامپ های کوچک رنگارنگ همچون ستارگانی دیده می شدند که از آسمان به پایین آمده و دارند در این جشن تولد زیبا دست افشانی می کنند. شیرینی و شربت و کلوچه اهری دهانمان را شیرین می کرد.
اکنون دلم برای راسته کوچه و مردم خوبش، برای کلوچه اهری شیرین اش، برای دستان مهربان پدر و لبخند زیبای مادر تنگ شده.
 
*
به قول شهریار عزیز

بیر اوچئیدیم بو چیرپینان یئلینن
باغلاشئیدیم داغدان آشان سئلینن
آغلاشئیدیم اوزاق دوشن ائلینن
بیر گؤرئیدیم آیریلیغی کیم سالدی
اؤلکه میزده کیم قیریلدی کیم قالدی
*
حیدربابا ننه قیزین گؤزلری
رخشنده نین شیرینن شیرین سؤزلری
تورکو دئدیم اوخوسونلار اؤزلری
بیلسینلر کی آدام گئدر آد قالار
یاخجی پیس دن آغیزدا بیر داد قالار
*

2025-02-13

از دی که گذشت

جناب خیّام نیشابوری می فرماید:

از دی که گذشت هیچ از و یاد مکن
فردا که نیامدست فریاد مکن
بر نامده و گذشته بنیاد مکن
حالی خوش باش و عمر برباد مکن
مادربزرگ من می گفت:«
گئچمیش، گئچمیشده قالدی.» به یاد بیاوری و غمگین شوی هیچ چیزی تغییر نمی کند، بجز اعصاب ننه مرده ای که داغونش می کنی. فکر می کنی که اگر به گذشته برگردی چنین می کنی و چنان نمی کنی. از این اشتباه پرهیز می کنی و از آن انتخاب صرف نظر. بدخواه را نفرین می کنی و گاهی نیز بر خود لعنت می فرستی و ناامید و خسته می شوی. آن چنان خسته که روز خوش ات حرام می شود.
راستی که حق می فرمود مرحومه، آن پیر به مدرسه نرفتۀ باسواد.
امروز پس از یک روزِ سخت و خسته کننده، گذشته را به گوشه ای پرت کرده و سری به نوه جان ها زدم. با دیدن شیطنت ها، لوس شدن ها، شلوغی ها و بازی هایشان، بسیار خوشحال شده و نازشان را به جان خریدم و پس از ساعتی به خانه بازگشتم. اما احساس کردم که کمی ازخستگی و افسردگی روز قلب قلبم را می فشارد. به قول
مهدی اخوان ثالث عزیز
امشب هنوز افسرده ام، زان غم که دیشب داشتم
دیشب که باز از دست دل، روحی معذّب داشتم
*  
  

2025-02-10

دروغ مصلحت آمیز یا راست فتنه انگیز؟

 

هاله:« آیا تا به حال دروغ گفته اید؟»
عطیه:« من؟! نه! اصلا»
صالیحا:« گاهی وقتها»
پینار:« البته که بیشمار.»
عطیه:« ای وای خاک عالم! اعتراف هم می کنه!»
من:« بله که گفته ام. مثلا روزی که خسته و کوفته از سر کار برگشته بودم و دلم می خواست غذای از شب مانده را گرم کرده و پس از خوردن کمی دراز بکشم تا خستگی ام رفع شود، مادرشوهرم زنگ زد که می خواهد برای شام به خانه مان بیاید. من هم بهانه آوردم که پدر یکی از همکارانم درگذشته است و باید در مراسم ترحیم شرکت کنم و او عذرم را پذیرفت و موضوع به خیر گذشت. به نظرتان اگر راستش را می گفتم، خوشش می آمد یا دعوا و مرافعه در می گرفت؟»
مهرناز:« حق داری. نه تنها مادر شوهر که به مادر و خواهر هم نمی شود گفت که حوصله ندارم و خسته و کوفته ام و امروز تشریف نیاور.»
عطیه:« من هم همین دیروز بود که تلفن زنگ زد و به دخترم گفتم گوشی را بردارد و اگر فلانی پشت خط باشد، بگوید که مامانم خانه نیست. خدا خودش ببخشد.»
هاله:« از خدا پنهان نیست از شما چه پنهان. من نیز گاهی از این نوع دروغها می گویم. امّا به نظرتان خدا می بخشد؟»
راستی خدا می بخشد؟ آیا واقعا دروغ مصلحت آمیز به ز راست فتنه انگیز؟
*
بیر نئچه آتا سؤزو

یالان آیاق توتار، یئریمز
یالانچی طاماهکاری توولار
یالانچی ائله چیغیردی کی، دوغورچونون باغری چاتدادی
یالان سؤز اوز قیزاردار
*  

تراکتور

 در یک کلام

در جدول رده بندی لیگ خلیج فارس « تراکتور» صدر نشین شد و خوش به حالم شد.

2025-02-04

ورزش، فوتبال، تراکتور

چوخ ورزش، فوتبال، نه بیلیم هانس تیم، هانسی دسته، اوداجاق، اودمویاجاقا، باز دئییلم. اما بیلمیرم نیه و ندن دیر، ائله بیردن بیره بو تراختورا قانیم قئینه دی. بیرینجی اولسا سئوینه رم.

2025-01-31

به من چه؟

هوا باراتی و تیره بود و باد شدیدی می وزید. سرمای غربت داشت دل و جانم را می لرزاند. لیوانی چائی داغ به رسم خانۀ پدری ریخته و تلویزیون را باز کردم. سریال مورد علاقه ام را پیدا کرده وخواستم سرم را گرم کنم که تلفن زنگ زد. با شنیدن صدای عطیه خانم، هم تعجّب کرده و هم ناراحت شدم. من که شماره ام را به او نداده بودم، از کجا پیدایش کرده است؟ بعد از سلام و احوالپرسی گله کرد که چون شماره ام را به او نداده ام، او نیز از صالیحا گرفته است. باز هم جای شکرش باقی است که شماره موبایلم را نداده است. خلاصه که از این در و آن در صحبت کردیم و رسیدیم به اینستاگرام. پرسید:« این روزها صفحه… را دیده ای؟»
جواب دادم:« بله دیده ام چطور مگه؟»
گفت:« می بینی؟ با اون سن و سالش خجالت نمی کشد؟ تازه رفته ترکیه و عمل کرده و جوان شده و...»
حرفش را قطع کرده و گفتم:« من صفحه اش را بطور اتّفاقی دیدم و دنبالش نمی کنم. کارهای او مطابق با سلیقه من نیست. خوشم نمی آید نگاهش کنم.»
گفت:« من هم می خواهم همین را بگویم. از برنامه و کارهایش متنفّرم.»
گفتم:« برایت کلّه قند فرستاد؟»
گفت:« نه! جانم!خوب گوش کن. خواستم تنبیه اش کنم. رفتم صفحه اش و هزار بدو بیراه و فحش برایش نوشتم. باید بداند که جایش قعر جهنّم است.»
گفتم:« به تو چه؟ جایش جهنّم است؟
سنی اونلا بیر قبریه قویاجاخلار
او از «نهی از منکر» گفت و من از« به تو چه؟» تا خواست شماره موبایلم را بخواهد، سخن را عوض کرده و وعده برای دیداری در آینده داده و خداحافظی کردم و به صالیحا زنگ زده و برایش خط و نشان کشیدم و او با خنده های بلند و لهجه شیرین و ولش کن  دنیا دو روز است و خوش باش و... الی آخر آتش خشم مرا خاموش و توصیه کرد که با بحث کردن با شخص نادان بر صورت خودم سیلی نزنم.

خدا سلامت کند دکتر انوشه عزیز را. 

2025-01-30

الا تهرانیا انصاف می کن

موضوع بازی فوتبالِ تراکتورسازی و پرسپولیس بود. نه دعوا و پدرکشتگی. مهمان نوازی بود نه مهمان آزاری. امّا خیلی ها نه به مادر و نه خواهر، حرمتی قائل نشدندو متاسف شدم از این  ماجرا و به یاد شهریار افتادم  و این شعر بلندش
*

الا تهرانیا انصاف می کن خر توئی یا من؟
الا ای داور دانا تو می دانی که ایرانی
چه محنت ها کشید از دست این تهران و تهرانی
چه طرفی بست از این جمعیّت، ایران جز پریشانی
چه داند رهبری سرگشتۀ صحرای نادانی
چرا مردی کند دعوی کسی کو کمتر است از زن
الا تهرانیا انصاف می کن خر توئی یا من
*
تو ای بیمار نادانی، چه هذیان و هدر گفتی
به رشتی کلّه ماهی خور، به طوسی کلّه خر گفتی
قمی را بد شمردی، اصفهانی را بتر گفتی
جوانمردان آذربایجان را ترک خر گفتی
تو را آتش زدند و خود بر آن آتش زدی دامن
الا تهرانیا انصاف می کن خر توئی یا من
*
تو اهل پایتختی باید اهل معرفت باشی
به فکر آبرو و افتخار مملکت باشی
چرا بیچاره مشدی و بی تربیت باشی
به نقص من چه خندی، خود سراپا منقصت باشی
مرا این بس که می دانم تمیز دوست از دشمن
الا تهرانیا انصاف می کن خر توئی یا من
*
تو از این کنج شیرکخانه و دکان سیرابی
بجز بدمستی و لاطی و الواطی چه دریابی
در این کولژ که ندهندت بجز لیسانس تنبانی
نخواهی بوعلی‌سینا شد و بونصر فارابی
به گاه ادعا گویی که دیپلم دارم از لندن
الا تهرانیا انصاف می‌کن! خر تویی یا من
*
تو عقل و هوش خود دیدی که در غوغای شهریور
کشیدند از دو سو، همسایگان در خاک ما لشگر
به نقّ و نال هم هر روز، حال بد کنی بدتر
کنون ترکیه بین و ناز شست ترکها بنگر
که چون ماندند با آن موقعیّت از بلا ایمن
الا تهرانیا انصاف می‌کن! خر تویی یا من
*
گمان کردم که با من همدل
 و همدین و همدردی
به مردی با تو پیوستم ندانستم که نامردی
چه گویم بر سرم با ناجوانمردی چه آوردی
اگر می خوالستی عیب زبان هم رفع می کردی
ولی ما را ندانستی به خود هم کیش و هم میهن
الا تهرانیا انصالف می کن خر توئی یا من

*
به شهریور به پارین که طیّارات با تعجیل
فرو می ریخت چون طیر ابابیلم به سر سجیّل
چه گویم ای همه ساز تو بی قانون و هردمبیل
تو را یک شب نشد ساز و نوا از رادیو تعطیل
تو را تنبور و تنبک بر فلک می شد مرا شیون
الا تهرانیا انصاف می کن خر توئی یا من
*
به قفقازم برادر خواند با خود مردم قفقاز
چو در ترکیّه رفتم، وه چه حرمت دیدم و اعجاز
به تهران آمدم نشناختی از دشمنانم باز
من آخر سالها سرباز ایران بودم و جانباز
چرا پس روز را شب خوانی و افرشته اهریمن
الا تهرانیا انصاف می کن خر توئی یا من
*
به دستم تا سلاحی بود، راه دشمنان بستم
عدو را تا که ننشاندم به جای، از پای ننشستم
به کام دشمنان آخر گرفتی تیغ از دستم
چنان پیوند بگسستی که پیوستن نیارستم
کنون تنها علی ماندست و حوضش چشم ما روشن
الا تهرانیا انصاف می کن خر توئی یا من
*
چو استاد دغل سنگ محک بر سکّۀ ما زد
تو را تنها پذیرفت و مرا از امتحات رد کرد
سپس در چشم تو تهران به جای مملکت جا زد
چو تهران نیز تنها دید، با جمعی به تنها زد
تو این درس خیانت را روان بودی و من کودن
الا تهرانیا انصاف می کن خر توئی یا من
*
چو خواهد دشمنی بنیاد قومی را براندازد
نخست آن جمع را از هم پریشان و جدا سازد
چو تنها کرد  هر یک را به تنهائیبدو تازد
چنان اندازدش از پا، که دیگر سر نیفرازد
تو بودی آن که دشمن را ندانستی فریب و فن
الا تهرانیا انصاف می کن خر توئی یا من
*
چرا با دوستدارانت عناد و کین و لج باشد
چرا بیچاره آذربایجان عضو فلج باشد
مگر پنداشتی ایران ز تهران تا کرج باشد
هنوز از ماست ایران را اگر روزی فرج باشد
تو گل را خار می بینی و گلشن را همه گلخن
الا تهرانیا انصاف می کن خر توئی یا من
*
تو را تا ترکِ آذربایجان بود و خراسان بود
کجا بارت بدین سنگینی و کارت بدین سان بود
چه شد کُرد و لُر یاغی؟  کزو هر مشکل آسان بود
کجا شد ایل قشقائی؟ کزو دشمن هراسان بود
کنون ای پهلوان چونی؟ نه تیری ماند و نی جوشن
الا تهرانیا انصاف می کن خر توئی یا من
*
کنون گندم نه از سمنان فراز آید نه از زنجان
نه ماهی و برنج از رشت و نه چائی ز لاهیجان
از این قحط و بلا مشکل توانی وارهاندن جان
مگر در قصّه ها خوانی حدیث زیره و کرمان
دگر انبانه از گندم تهی شد، دیزی از بنشن
الا تهرانیا انصاف می کن خر توئی یا من
*


2025-01-28

طفلکی کاکتوس های زیبای من

زیبایند و مقاوم. مهربانند و دلسوز. پرنده ها داخل تنۀ مقاوم این زیبایان، لانه می سازند و در امن و امان زندگی می کنند. گرما و کم آبی و ناملایمات را با صبر و متانت تحمّل میکنند و گلهای زیبا و چشم نواز به بیننده هدیه میکنند. تیغ های تیز و دردناک دارند. امّا بنی آدم با او چه می کند؟ کلاه بر سرش می گذارد، با دو چشم شیشه ای و سبیل مصنوعی و این همه را با سوزن و سنجاق به تن بینوایش فرو می کند. خوشت می آید و از گلفروشی به قیمت دوبرابر میگیری و می آوری. امّا پس از چند روزی سرش به زیر می افتد. با درآوردن سوزن ها و رها کردن تن خسته اش را از چنگ اشیا بیگانه رها می سازی. امّا دیگر رمقی برایش نمانده و آرام آرام می پوسد و از بین می رود. طفلکی کاکتوس معصوم من.


2025-01-25

چوب خدا صدا ندارد

ای کشته که راکشتی؟ من نمی گویم ای کشته که را کشتی؟ بلکه می گویم ای کشته چه فاجعه ای به بار آوردی؟ خدایت نبخشد.
امروز از روزها، بیست و پنجم ژانویه است. سری به اخبار امروزِ ویکی پدیا می زنم. خبر مهمّی نیست و گویا سلامتی حاصل است و جای هیچگونه نگرانی نیست. چشمم به علی شیمیایی می خورد. کنجکاو شده و سری به صفحه اش می زنم. این همان علی حسن المجید است. همان کس یا بهتر بگویم ناکسی که حلبچه را به خاک و خون کشید. در سردشتِ ما فاجعه انسانی آفرید و از کشته پشته ساخت و جان بدر برده ها مصدوم شیمیایی شدند. همان ناکسی که از سردشت، هیروشیمایی دیگر ساخت. سرانجام خود گرفتار تیغ عدالت شد و محکوم به اعدام. شاید قاضی می خواسته او را قصاص کند با مواد شیمیایی. اما قاضی نیز انسان است و انسانیّت اجازه نداد با او چنان کند که او با سردشت و حلبچه کرد. سرانجام در چنین روزی اعدام شد. مرحوم مادربزرگم می گفت:
آللاهین صبری چوخ، امّا شاپالاغینین دا سسی یوخ.


2025-01-24

قطراتی ازاقیانوس تاریخ

پنجاه و هفتی ها خیانت نکردند.
آزادی کلمه ای شیرین که همه دوست داریم. چه چادری چه بی چادر، چه فقیر چه ثروتمند، چه دیندار چه بی دین.
نوزده سال از عمرم در زمان شاهنشاهی مرحوم محمّدرضاشاه پهلوی سپری شد. نیمی از ما دانش آموزان چادری و نیمی دیگر بدون چادر سر به مدرسه می رفتیم. تا کلاس ششّم مشکلی نداشتیم. اما از کلاس ششّم به بعد بعضی از خانوداه ها دوست داشتند دخترانشان ترک تحصیل کنند. چون فکر می کردند، برای دخترخواندن و نوشتن و خلاصه تحصیل تا شش سال کافی است و هر چقدر هم بخوانند سرانجامشان شوهر و پخت و پز و بچّه داری است. پدر عفّت ملّا بود و بعد از کلاس ششّم به پدر قول داده بود که با چادربه دبیرستان برود و با روسری سر کلاس حاضر شود. مادر حکیمه بسیار مومن بود و دخترش را به شرط چادر برسر کردن به مدرسه فرستاده بود. مادر من نیز مومن بود و دلش میخواست من چادر سرم کنم. من از همان کودکی از چادر خیلی خوشم می آمد و مشکلی نداشتم.
مشکل ما با مسئلۀ حجاب از کلاس هفتم به بعد شروع شد. خانم ناظم می گفت:« دختری که چادر سرش می کند، مثل این است که به پسرها می گوید تو را به خدا تماشایم کن.»
خانم مدیر می گفت:« چادری ها خود را شبیه کُلفَت می کنند.»
خانم بازرسی که به کلاس می آمد، می گفت:« کشوری داریم که به سوی تمدّن بزرگ پیش می رود، دخترانمان نیز باید متمدّن باشند.»
خلاصه چادری ها هر تحقیری را متحمّل می شدند و دم نمی زدند. این تحقیرها کافی نبود. مبصر را موظّف می کردند که چادرهایمان را جمع کرده و به دفتر خانم مدیر ببرد. در حالی که همین خانم مدیر نمی دانست با این کارش چه غوغائی در دل دانش آموز به پا می کند. دانش آموزی که با هزار امید و آرزو پا به دبیرستان گذاشته است. می ترسیر از این که پدر اجازۀ تحصیل ندهد. آنگاه کاخ آرزوها و امیدش بر سرش آوار می شود.  
یازدهم اسفند سال 1353 به دستور محمّد رضا شاه پهلوی دوّمین پادشاه سلسلۀ پهلوی، حزب رستاجیز تاسیس و دیگر احزاب مجبور به پیوستن به این حزب شدند. او مخالف حزب را توده ای یا بی وطن خواند و گفت که او بی وطن است و جایش یا زندان است و یا اگر بخواهد گذرنامه در اختیار دارد و با کمال میل بدون اخذ حق عوارض، می تواند برود چون او ایرانی نیست.
اکنون پسر محترمشان میخواهد پادشاه شود در حالی که می فرماید:« من مبارزه می کنم و به هیچ قیمتی نمی خواهم آزادی خودم را از دست بدهم. این منصفانه نیست که بقیّه را آزاد کنم و خودم را قربانی کنم.»
این در حالی است که خیلی ها جان خود را فدا می کنند. عالی جناب می فرماید بروید و کشته شوید و با خون رنگینتان راه را برایم باز کنید تا بیایم و شاهی کنم و صدایتان  را با بازی با کلمات خفه کنم.
اؤرتولو بازار یانسین، منه بیر دسمال قالسین
ادعا کردند که چیزی برنداشتند و فقط با یک مشت خاک ایران، رفتند. اکنون فقط با یک مشت خاک ایران، میلیاردر هستند و شاهانه زندگی می کنند.

سنین آندیوی اینانیم یا تویوغون له له یین 

2025-01-18

این دنیای آشفتۀ آشفتۀ آشفته

مرحوم مادربزرگم وقتی « منم منم » گفتن ها و زوربازوی غیر عادلانه ای را می دید،زمانی که حقّی را پایمال می دید ، میگفت:« بترسید از خشم خدا، آللاهین بارماغی یوخدو کی گؤزووه سوخا.»
یاد کشتی تایتانیک می افتم که سازنده اش فکر می کرد که کارش حرفی ندارد و کشتی غرق نشدنی است. اما با خراشی توسط کوه یخ، دوتکّه و غرق شد و مسافران و خدمه نیز قربانی شدند. یاد کشتی نوح می افتم و شکافتن دریا و نجات بنی اسرائیل. اکنون همان قوم بنی اسرائیل را می بینم با بمب و آتش و بلا بر سر مردم بی گناه و بی دفاع.
به قول مرحوم مادربزرگم که می گفت:« ائششه یه گوجو چاتمیر پالانین تاپدیر.»
 
و باز لوس آنجلس را می بینم که می سوزد و ابرقدرت دنیا در خاموش کردن آتش عاجز است. همان آتشی که بر سر بی دفاعان می ریخت.
سرانجام دلتنگم از تاوان گناهان مهتران که بر گردن نحیف کهتران سنگینی می کند.
*

2025-01-09

عیسی به دین خود موسی به دین خود

پس اینک شما را دین خودتان باشد و مرا دین خودم

دور هم جمع شدیم تا از این روزهای تعطیلی به نفع و شادی خود استفاده کنیم. من بودم و مهناز و مهرناز و مهری و صالیحا که نمی دانم کدام کلاغی عطیه خانم را خبر کرد. خلاصه مهمان حبیب خداست. چائی و قهوه و چاشنی هایی که خودمان آماده کرده بودیم ، چیدیم و دور هم نشستیم. سخن از عید کریسمس و ژانویه آغاز شد. این روزها بهانه ای است برای ما رفقای دیرینه که دیداری تازه کنیم و از این در و آن در صحبت کنیم. که عطیه خانم ما بالای منبر رفته و شروع به نطق کرد. اول از آزادی و حرمت و احترام به عقاید دیگران گفت و سپس سخن را به دین اسلام و پیامبر اسلام کشاند و بعد از قرآن کریم، رسید به مولا علی و سپس امام حسن و امام حسین وزینب و فاطمه. داشت همچنان می شمرد و جلو میرفت، تا به مشهد و امام رضا رسید و تازه داشت ناسزایش را غلیظ تر می کرد که کاسۀ صبرم لبریز شد و سخن اش را قطع کرده، پرسیدم:« تو مسلمانی؟ آزاده ای؟»
نگاهی عاقل اندر سفیه به من انداخت و جواب داد:« مگر شک داری؟»
گفتم:« شک ندارم، بلکه باور دارم که نیستی. آدم حسابی اگر مسلمانی، چرا ودکا گرباچف را همچون آب روان سر می کشی و گوشت خوک می خوری و پسرت ازدواج سفید کرده و... »
حرفم را برید و با پرخاش گفت:« شما اجازه ندارید به باورها و اعتقاد و اعمال من ایراد بگیرید. به شما اجازۀ توهین نمی دهم. پسرم جوان است و دلش می خواهد آنگونه که دوست دارد زندگی کند. »
گفتم: « اما شما دارید به ایمان و باور و اعتقاد ما توهین می کنید، آن هم از نوع بی ادبانه و وقیح. در حالی که من توهین نکردم. بلکه گوشزد کردم که توهین نکنید. عقیده هرکسی مورد احترام است.»
گفت:« شما نباید این همه ایراد بگیرید. باید بدانید که عیسی به دین خود، موسی به دین خود.»
گفتم:« حرف من هم همین است. اما بعضی ها
اؤزگؤزونده تیری گؤرمور، اؤزگه گؤزونده قیلی سئچیر»
*