پنجاه و هفتی
ها خیانت نکردند.
آزادی کلمه ای شیرین که همه دوست داریم. چه چادری چه بی چادر، چه فقیر چه ثروتمند،
چه دیندار چه بی دین.
نوزده سال از عمرم در زمان شاهنشاهی مرحوم محمّدرضاشاه پهلوی سپری شد. نیمی از ما
دانش آموزان چادری و نیمی دیگر بدون چادر سر به مدرسه می رفتیم. تا کلاس ششّم
مشکلی نداشتیم. اما از کلاس ششّم به بعد بعضی از خانوداه ها دوست داشتند دخترانشان
ترک تحصیل کنند. چون فکر می کردند، برای دخترخواندن و نوشتن و خلاصه تحصیل تا شش
سال کافی است و هر چقدر هم بخوانند سرانجامشان شوهر و پخت و پز و بچّه داری است.
پدر عفّت ملّا بود و بعد از کلاس ششّم به پدر قول داده بود که با چادربه دبیرستان
برود و با روسری سر کلاس حاضر شود. مادر حکیمه بسیار مومن بود و دخترش را به شرط
چادر برسر کردن به مدرسه فرستاده بود. مادر من نیز مومن بود و دلش میخواست من چادر
سرم کنم. من از همان کودکی از چادر خیلی خوشم می آمد و مشکلی نداشتم.
مشکل ما با مسئلۀ حجاب از کلاس هفتم به بعد شروع شد. خانم ناظم می گفت:« دختری که
چادر سرش می کند، مثل این است که به پسرها می گوید تو را به خدا تماشایم کن.»
خانم مدیر می گفت:« چادری ها خود را شبیه کُلفَت می کنند.»
خانم بازرسی که به کلاس می آمد، می گفت:« کشوری داریم که به سوی تمدّن بزرگ پیش می
رود، دخترانمان نیز باید متمدّن باشند.»
خلاصه چادری ها هر تحقیری را متحمّل می شدند و دم نمی زدند. این تحقیرها کافی
نبود. مبصر را موظّف می کردند که چادرهایمان را جمع کرده و به دفتر خانم مدیر
ببرد. در حالی که همین خانم مدیر نمی دانست با این کارش چه غوغائی در دل دانش آموز
به پا می کند. دانش آموزی که با هزار امید و آرزو پا به دبیرستان گذاشته است. می
ترسیر از این که پدر اجازۀ تحصیل ندهد. آنگاه کاخ آرزوها و امیدش بر سرش آوار می
شود.
یازدهم اسفند سال 1353 به دستور محمّد رضا شاه پهلوی دوّمین پادشاه سلسلۀ پهلوی،
حزب رستاجیز تاسیس و دیگر احزاب مجبور به پیوستن به این حزب شدند. او مخالف حزب را
توده ای یا بی وطن خواند و گفت که او بی وطن است و جایش یا زندان است و یا اگر
بخواهد گذرنامه در اختیار دارد و با کمال میل بدون اخذ حق عوارض، می تواند برود
چون او ایرانی نیست.
اکنون پسر محترمشان میخواهد پادشاه شود در حالی که می فرماید:« من مبارزه می کنم و
به هیچ قیمتی نمی خواهم آزادی خودم را از دست بدهم. این منصفانه نیست که بقیّه را
آزاد کنم و خودم را قربانی کنم.»
این در حالی است که خیلی ها جان خود را فدا می کنند. عالی جناب می فرماید بروید و
کشته شوید و با خون رنگینتان راه را برایم باز کنید تا بیایم و شاهی کنم و
صدایتان را با بازی با کلمات خفه کنم.
اؤرتولو
بازار یانسین، منه بیر دسمال قالسین
ادعا
کردند که چیزی برنداشتند و فقط با یک مشت خاک ایران، رفتند. اکنون فقط با یک مشت
خاک ایران، میلیاردر هستند و شاهانه زندگی می کنند.
سنین آندیوی اینانیم یا تویوغون له له یین
No comments:
Post a Comment