بسیار خشمگین، اما ساکت است. تا سلام می دهم، بغض گلویش را قورت داده و
آهسته جواب می دهد. می پرسم:« چه خبر؟ اهل و عیال در چه حالند؟ همگی خوبید؟»
با صدائی خفه تشکر می کند. می دانم که در اندرونش غوغائی است. از چشمانش آتش زبانه
می کشد. تا کنون او را به این حال ندیده بودم. لبهایش می لرزد. نمی دانم از سر خشم
است یا بغض. سر به سرش نمی گذارم و زود خداحافظی می کنم و قدمهای سست و بی رمق و
بی حوصله اش را می شمارم.
یک، خسته ام.
دو، درمانده ام.
سه، دلم فریاد می خواهد.
چهار، دلم فرار می خواهد.
پنج
شش
هفت
به خانه می رسم و لیوانی چای برای خودم آماده کرده و می نشینم. چهره اش از جلو چشمم
نمی رود. در این لحظه عیالش زنگ می زند. اعتراف می کند که دلی را شکسته و روحی را
به شدت زخمی کرده. از من راه التیام را می پرسد. چه بگویم؟ چگونه بگویم که شکستی، چنان
شکستنی که با هیچ بخیه و پیچ و مهره ای تعمیر نمی شود.
با دلی تنگ و صدائی مایوس می پرسم:« در مقابل این حرف وحشتناک او چه کرد؟»
جواب می دهد:« نگاهی کرد و سرش را پایین انداخت و بی هیچ کلام و اعتراض و پرخاشی
از خانه بیرون رفت. پشیمانم و پشیمان. این
رفتن، بوی برگشتن نمی دهد.»
*
دئدیم حلیم اول دیلیم
بیر آز شیرین اول دیلیم
سن کی کوسدوردون یاری
دیلیم - دیلیم اول دیلیم
*
و من نفرین می کنم بر دهانی که بی موقع و نسنجیده باز می شود.
2024-08-03
چه کسی می گوید سکوت علامت رضاست؟
سکوت
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment