2022-12-28

آتش بدون دود - جلد دوّم

 آتش بدون دود –  دفتر دوم – درختِ مقدّس

نویسنده: نادر ابراهیمی
من نه یموتم نه گوگلان، من ترکمنم و ایرانی ام، ایران سرزمینِ من است و ترکمن خلقِ من.
پنجاه سال از کشته شدنِ گالان اوجا و سولماز اوچی می گذرد. این دو اکنون به افسانه ها پیوسته اند و هر کسی تعریفی از ایشان دارد. پسر بزرگشان آق اویلر، حدود شصت سال دارد. با ملّان دختر بویان میش ازدواج کرده و سه پسر به نامهای پالاز، آلنی و آت میش و یک دختر به نام ساچلی دارد. او آق اویلرِ اینجه برون است. اما برادرش آقشام گلن، به گومیشان رفته و مورد استقبال قوم مادرش شده و در آنجا زندگی می کند. هدف این دو برادر متّحد کردن ترکمن ها و پایان دادن به کشت و کشتار و قتل همدیگر است. آقشام گلن می خواهد صحرا را یکپارچه کند.
داستان این دفتر از آنجا شروع می شود که بیماری لاعلاجی بین بچّه ها شایع شده و جانشان را می گیرد و کاری از دست کسی ساخته نیست. نه دارویی و نه طبیبی. مادران جگرگوشه های درحالِ مرگِ خود را، پای درختِ مقدّس می برند و التماس و زاری می کنند، بلکه درخت بی دست و زبان، شفایشان بدهد. یاشولی آیدین، ملّای اینجه برون از این راه ثروتی کسب کرده و مردم را با دعا و نذر و نیاز آرام می کند. پدران و مادران پای درختِ مقدّس مرگ بچه هایشان را می بینند و دعا و نذر هم دردی را درمان نمی کند. صبر آق اویلر تمام شده و تحمّلِ تماشای این وضع دردناک را ندارد. باید کاری کند. اگر این ده طبیب و دارو داشته باشد، بچّه ها از مرگ نجات پیدا می کنند. او تصمیم می گیرد پسرش آلنی را به تهران بفرستد تا طبیب شود و برای مداوای بیماران به اینجه برون برگردد. امّا اهالی اینجه برون ( بنا بر ضرب المثل ایلان چالان آلاچاتی دان قورخار – مار گزیده از ریسمان سیاه و سفید می ترسد) که شاهد ظلم فارس ها و نفرت رضا شاه نسبت به ترکمن ها بودند، با رفتن آلنی مخالفت می کنند. آق اویلر تصمیم اش را گرفته و می خواهد پسرش به شهر بفرستد. به همین سبب از آق اویلری اینجه برون استعفا می دهد و چادر سفید را ترک می کند. آرپاچی پسر تاری ساخلا به آلنی قول می دهد که در غیاب او هوای خانواده اش را داشته باشد. بعد از رفتن او مردم از آق اویلر و خاواده اش دلسرد می شوند. اما آق اویلر امیدوارانه چشم به راه و منتظر بازگشت طبیب آلنی است. پسر بزرگش پالاز طالب آرامش است و از جنگ و کشتن بیزار. پسر کوچکتر آت میش چیزی شبیه گالان اوجاست. بی باک و جنگاور و خونریز.
پس از رفتن آلنی، مردم رابطه خود را با اوجاها قطع می کنند و در جشن عروسی پالاز نیز شرکت نمی کنند و تنهایشان می گذارند. آقشام گلن چند بارِ شتر هدیه برای پالاز تازه داماد می فرستد. اینجه برونی ها به قصد کشتن ساربانِ پیر که پالتا نام دارد، او  را دوره می کنند. اما آت میش سر وقت می رسد و جوچی را که قصد کشتن قاصد را داشت می کشد و پیرمرد را نجات می دهد.
آقشام گلن که از اوضاع اینجه برون و برادرش آگاه می شود، پسرش آلّا را به اینجه برون می فرستد تا برادر و خانواده اش را پیش خود ببرد. آلّا بسیار شبیه آت میش است. بروند؟ ترک دیار کنند و میدان را برای یاشولی آیدینِ حیله گر و پول پرست خالی کنند تا از جهالت مردم بیش از پیش استفاده کند؟ نه این عادلانه و عاقلانه نیست.
سه سال از ترک چادر سفید می گذرد و اینجه برون بدون آق اویلر است. سرانجام مردم تاری ساخلا را انتخاب می کنند و پسرش آرپاچی به حمایت از اوجاها و قولی که به آلنی داده مخالفت می کند و پدر را در راه رسیدن به چادر سفید با تفنگ می زند. اما تاری ساخلا قبل از مرگ، خود را به چادر سفید می رساند و به پسر پیام می دهد که قبل از مرگ به چادر سفید رسیده و آق اویلر شده است.
در این حال و هوا خبر می رسد که آلنی برمی گردد و در راه گنبد است. ترس بر یاشولی آیدین غلبه می کند و نوکرانش را اجیر می کند که آلنی را به محض رسیدن به تنگه بزنند. از این طرف آت میش و آرپاچی و یاماق و مارال نامزد آلنی، برای نجات او دست به کار می شوند.
*
لحظۀ خشم، لحظۀ قضاوت نیست.
*
در کنار مردگان، همیشه فرصتی ست برای اندیشیدن به زندگی. مرگ، از اعتبارِ ضدِّ خویش سخن می گوید.
*
من زائر دائم این خاکم – که زادگاه من است
و عاشق امر بر این خاکم – که میهن من است
این سرزمین معطّر، با اسبان شرور و دختران خوبروی
با دلوهایی که آب در آن لب پر می زند
با آتش و خشم و گناه و دود
سرزمین مقدّسِ من است
اینجه برون
و چه ترحّم انگیزند آنها که عاشق کامل زادگاهشان نیستند
و چه خشم انگیزند آنها که از میهن شان
همان گونه نام می برند که از یک ستاره ی دور
پیش از این همیشه می گفتم: من فرزندِ اینجه برونم
امّا حال می گویم:
تنها یکی از فرزندانِ مغموم اینجه برون بودن
مرا بس نیست
من خودِ اینجه برونم
فریادِ اینجه برونم
و صدای سراسر صحرا

Klinik Bad Seebruch




 

2022-12-22

آتش بدون دود - جلد اوّل - گالان و سولماز

 آتش بدون دود – کتاب اول – گالان و سولماز

نویسنده: نادر ابراهیمی
آتش بدون دود نمی شود و جوان بدون گناه
آلاو دومانسیز اولماز، ایگیت گناهسیر
حکایت از دو قبیلۀ بزرگ ترکمن، یموت و گوگلان است. به همدیگر دختر نمی دهند و دختر نمی گیرند. در قبیلۀ یموت، یازی اوجا سه پسر به نامهای، گالان، تلی و کرم دارد. سه پسر در دشمنی با گوگلانها زبانزد خاص و عام هستند. گالان، شاعر و وحشی و یکه تاز و سرسخت و کله شق و کینه جوست.
حمله می کند، خون می ریزد و ویران می کند و بازمی گردد. پدر به رشادت این پسر می نازد.اما نگران مرگ او نیز هست.

*
مرا به شعرهای خوبم بشناس و به صدای خوش سازم
مرا به کینۀ کهنه ام بشناس و به صدای داغ تفنگم
مرا به اسبم بشناس و به آتشی که
در صدها چادر انداخته ام
مرا به نامم: گالان اوجا، گالان اوجا، گالان اوجا
*
در سرزمین گوگلانها، بیوک اوچی بزرگ قیبلۀ گوگلان و آغ اویلر گومیشان است. او سه پسر به نامهای بت میش و قاباغ و آیدین و یک دختر به نام سولماز دارد. سولماز تیرانداز و جنگجوی ماهر، زیباست و عشاق فراوانی دارد. اما پدر او را شوهر نمی دهد تا بین خواستگارانش جنگ خانگی به راه نیفتد. گالان اوجا که تعریف زیبایی سولماز را می شنود، به دیدارش می شتابد. او را می بیند و عاشق اش می شود. اما سولماز با او شرط می بندد. گالان برای به دست آوردن سولماز باید سر سفرۀ شام، به چادر بیاید و او را جلو چشم پدر و مادرو برادرها، بردارد و برود. گالان اوجا با دو برادرش تلی اوجا و کرم اوجا به گومیشان می روند و طبق قرار قبلی، گالان وارد چادر شده و جلو چشمان حیرت زدۀ پدر و مادر و برادران، سولماز او را می رباید و سوار ترک اسبش می کند و می تازد. دو برادر گالان در تعقیب و گریز کشته می شوند و گالان جان سالم بدر می برد. از آن پس گالان اوجا به بهانۀ انتقام خون دو برادرش، هر از گاه به گومیشان حمله می کند و بی رحمانه می کشد.
بیوک اوجی ، پیک آشتی، به سوی گالان می فرستد. اما گالان آنه بای ، پیک آشتی را که با سه شتر بار پیش او آمده می کشد و صلح را نمی پذیرد. اوّلین فرزند گالان اوجا و سولماز اوچی ( آق اویلر ) به دنیا می آید. بیوک اوچی باز پیک به سوی گالان اوجا می فرستد. این بار قاباغ اوچی برادر سولماز به عنوان پیک آشتی می رود. گالان برادر سولماز را نمی کشد، اما صلح را نیز نمی پذیرد.
در ایری بوغوز،هنگام انتخاب کدخدا می رسد. برخلاف انتظارِ گالان اوجا، مردم به ( قارنوا ) رای می دهند. حتی یازی اوجا، پدر گالان اوجا نیز به طرف قارنوا می رود. گالان اوجا فه همراهی یاشولی حسن، شبانه چادر و اسباب خود را جمع می کند و صبح روز بعد با عده ای از طرفدارانش ایری بوغوز را به مقصد اینجه برون و درخت مقدّس ترک می کند. کنار درخت مقدس ساکن شده و اینجه برون را آباد می کنند.همه چیز به ظاهر آرام است. روزی تیری از آن سوی رودخانه به طرف گالان پرتاب می شود و بهانه ای به او برای خونریزی دوباره می دهد. گالان در نخستین روزهای خرداد 1269 خورشیدی با جنگجویان اینجه برون به سرزمین گوگلانها می رود و مزارع گندم را به آتش می کشد. آتشی سهمگین و مهار نشدنی. مزرعه  و رزق مردم، طعمۀ آتش میشود. بیوک اوچی دستور قتل گالان اوجا را می دهد و گالان اوجا کنار چاه در حالی که آب کشیده تا بنوشد و خود را بشوید کشته می شود. آق اویلر، شاهد این ماجراست و قاتلین را که برادران سولماز هستند، می شناسد. سولماز آق اویلر را برداشته و انتقام شوهر را از برادرانش می گیرد و خود نیز کشته می شود. بیوک اوجی، خود را سر جنازه پسر و دخترش می رساند. راستی برای کدام فرزند بیشتر بگرید؟
از گالان اوجا و سولمازاوچی، دو پسر به نامهای آق اویلر و آقشام گلن می مانند.
*
تنها عشق است که می تواند شقاوت را تکیه گاه خویش کند و تنها عشق می تواند بی رحمانه نگاه کند و فروتنی را به مسخره بگیرد. عشق، مثل انقلاب است. خنجرش را که زمین بگذارد، دیگر چیزی نیست.
*
بی غم دوری از سولماز، هیچ دلی شاد نمی شود
بی نگاه ویرانگر سولماز، هیچ دلی آباد نمی شود
بی قفسی که سولماز برای پرنده می سازد
هیچ پرنده هرگز آزاد نمی شود
*
تو موج دریایی گالان اوجا
صدای صحرایی گالان اوجا
دشمنِ دشمن، رفیقِ دوست
با همه یی ، تنهایی، گالان اوجا
*
عشق جه ذلّت مطبوعی دارد.
*
بزرگ کسی است که بزرگی کند نه اینکه بزرگی را مثل خورجین به خودش آویزان کند.
*

Klinik Bad Seebruch



 

2022-10-28

حالمان بد گشته و غم می خوریم

 

امشب حال و احوالم تعریفی ندارد. تلویزیون را باز می کنم تا سرم کمی گرم شود. یکی می رقصد. رقص اش عصبانی ام می کند و فوری کانال را عوض می کنم. کانال بعدی، کمدین حرف می زند و دیگران می خندند. اما من خنده ام نمی گیرد. قبلا تماشایش می کردم و خنده دار بود و کلی می خندیدم. اما امشب حرفهایش حوصله ام را سرمی برد. کانال را عوض می کنم. فیلم سینمائی« پوزایدون»، این فیلم که نهایت فلاکت است. از خیر تماشای تلویزیون می گذرم و خاموش اش می کنم. کتاب مورد علاقه ام را باز کرده و شروع به خواندن می کنم. کلمات و حروف جلوی چشمم رژه می روند و هیچ چیز متوجه نمی شوم. کتاب را می بندم و به قلاب و کلاف و نخ پناه می برم. نیم ساعتی مشغول می شوم در حالی که فکرم درگیر و انگشتانم سرگرم کارند. یک دفعه متوجه کارم می شوم که چه مدل بی سر و تهی بافته ام. نخ و قلاب را کنار می گذارم و در سکوت مطلق در و دیوار را برانداز می کنم. حال خوشی ندارم. گوئی که دنیا ویران شده و من در زیر آوارِ این ویرانه ها گیر کرده و برای رهایی دست و پا می زنم.

*
داغ باشین چن آلارمی؟ / بالای کوه را مه می گیرد؟
آلسا کؤلگه سالارمی ؟ / بگیرد سایه می اندازد؟
بیر مظلومون قیصاصی / مگر قصاص مظلوم
بیر نامردده قالارمی ؟ / دامن نامرد را نمی گیرد؟
*

2022-10-10

دکتر محمود انوشه

 دکتر محمود انوشه می فرماید:
هرگز از جلو به یک گاو، از عقب به یک الاغ و هیچ وقت به نادان نزدیک نشوید، چون نادان را از هر طرف که بخوانیم نادان است.


 

زدم فالی و حافظ این چنین گفت:

عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت
که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت
من اگر خوبم اگر بد تو برو خود را باش
هر کسی آن درود عاقبت کار که کشت

2022-09-28

دلتنگم و دلتنگم و دلتنگ

 حال و هوای خوشی ندارم. آسمان ابری و گرفته است. سرما تن و جانم را می لرزاند. مضطربم. آفتاب گرما و روشنی ندارد. از سر بی حوصلگی و بلاتکلیفی، صدایم را بلند می کنم و همراه با دیگران می خوانم. زن همسایه صدایم را می شنود و در خانه را می کوبد. در را باز می کنم. با لبخند سلام می دهد و من بدون جواب ادامه می دهم و طفلکی بدون آنکه یک کلمه از حرفهایم را بفهمد گوش می کند.« همسایۀ ما از خود ما نیست، مثل من از کشورش جدا نیست، اون چه می دونه درد ماها رو، دوری یار و فریاد مادر داغداروصدای اعتراض زن بیدارو… دشمن ار تو سنگ خاره ای من آهنم، جان من فدای خاک پاک میهنم…» خاموش می شوم و او می فهمد که دلتنگم. دلتنگِ دلتنگم. بنا به توصیه اش قهوه ای درست می کنم تا حالم جا بیاید. اما نه قهوه، نه شکلات و نه چای و شربت، هیچکدام حالم را خوش نمی کند. در این مواقع تنها داروی آرامش روحی ام، خواند آیت الکرسی است. به این آیه ( لا  اکره فی الدین / در دین هیچ اجباری نیست.) که می رسم، بی اختیار تکرار می کنم. لا اکراه فی الدین، لا اکراه فی الدین، و لا اکراه فی الدین
*

2022-09-18

سیف فرغانی

سیف فرغانی چه خوش می فرماید:

هم مرگ بر جهان شما نیز بگذرد
هم رونق زمان شما نیز بگذرد
آن کس که اسب داشت، غبارش فرونشست
گردِ سَمِ خَرانِ شما نیز بگذرد

سیف فرغانی 

2022-09-11

گندمزار

 


جانِ من مولانا

 دلم می خواست درباره مولانا بنویسم. دلم می خواهد به قونیّه بروم و زیارتش کنم. اما نه توان رفتم دارم و نه زبان توصیف این بزرگوار و نه سواد تفسیر سخنان نغز و بی همتایش که در مثنوی و دیوانش، چشم و گوش نوازند. به شعری زیبا از او بسنده می کنم.

خواندن محتسب مست خراب افتاده را به زندان
منبع: دفتر دوم مثنوی معنوی
محتسب در نیم شب جایی رسید
در بن دیوار مستی خفته دید
گفت هی مستی چه خوردستی بگو
گفت از این خوردم که هست اندر سبو
گفت آخر در سبو واگو که چیست
گفت از آنکه خورده ام گفت این خفی است
گفت آنچه خورده ای آن چیست آن
گفت آن چه در سبو مخفی است آن
دور می شد این سوال و این جواب
ماند چون خر محتسب اندر خلاب
گفت او را محتسب هین آه کن
مست هوهو کرد هنگام سخن
گفت گفتم آه کن هو می کنی
گفت من شاد و تو از غم دم زنی
آه از درد و غم و بیدادی است
هوی هوی می خوران از شادی است
محتسب گفت این ندانم خیز خیز
معرفت متراش و بگذار این ستیز
گفت رو تو از کجا من از کجا
گفت مستی خیز تا زندان بیا
گفت مست ای محتسب بگذار و رو
از برهنه کی توان بردن گرو
گر مرا خود قوت رفتن بدی
خانۀ خود رفتمی وین کی شدی
من اگر با عقل و با امکانمی
همچو شیخان بر سر دکّانمی

2022-09-05

دعانویس - دیروز

سالها پیش، گویا کلاس نهم یا دهم بودم. روزی از روزهای سر زمستان، آقا کمال از تهران به پدرم تلفن کرد و با پدرم به صحبت و درد دل نشست. گفت که وضع مالی اش بسیار وخیم شده ودارد ورشکست می شود و طلبکاران در تعقیبش هستند و هیچ راه و چاهی برایش باقی نمانده است و می گویند در تبریز دعانویسی به نام بحرینی است که دعایش معجزه می کند. به پدر التماس و خواهش کرد که به سراغش برود و برایش دعائی بگیرد تا مشکل بدهی و بدبختی هایش حل شود.
پدر و مادر دلشان می خواست کمکش کنند. اما بدهی او یکی دو هزار نبود و کاری از دست کسی برنمی آمد.
مادرم گفت:« بحرینی معروف است و اما من او را نمی شناسم و کاری به کارش ندارم. دنیا عوض شده و آدمها باسواد شده اند و دردی دارند پیش دکتر و وکیل و قاضی و حقوق دان وغیره می روند. عصر دعا و جادو و جنبل گذشته است. اما به خاطر اینکه دل آقا کمال آرام شود از دروهمسایه پرس و جو کرده و به سراغش می روم.»

مادرم پرس و جو کرد و به راحتی آدرس اش را پیدا کرد. زنان به او توضیح داده بودند که این آدم دفتری مثل مطبِ دکتر دارد و می روی نوبت می گیری و شماره نویس زن هم دارد و جای هیچگونه نگرانی نیست. خلاصه یک روز همراه مادرم پیش این جناب بحرینی رفتیم. وارد اتاق انتظار شدیم. این اتاق شبیه اتاق انتظار دکترقندیها چشم پزشکِ خوب و توانای تبریز بود. یعنی دورتا دوراتاق صندلی چیده بودند و زنی روی کاغذ شماره می نوشت و دست آدمی می داد و سپس از روی شماره یکی یکی منتظران را به اتاق بحرینی می فرستاد. از دیدن آن همه بنی آدم درمانده در آن اتاق ، تعجّب کردم. یکی چشمش را بسته بود. دیگری کمرش را گرفته بود و آن یکی روی صندلی نشسته و به خود می لرزید. آهسته از مادرم پرسیدم:« اینها چرا به دکتر مراجعه نمی کنند؟ بحرینی که دکتر نیست.»
جواب داد:« فکر می کنند نفس این مرد معجزه می کند. بیچاره ها! دارند وقت تلف می کنند.»
بعد از نیم ساعتی نوبت به ما رسید. وارد اتاق شدیم. مردی قد بلند و چاق که لباس ملّا به تن داشت و پشت میز شیکی نشسته بود ، جواب سلام مان را داد و از ما خواست روی صندلی هائی که دور اتاق چیده بود بنشینیم. اتاق شبیه اتاق معاینه دکتر بود.
دیوار روبروی صندلی او، کتابخانه ای بود با کتابهائی قطور و به ظاهر قدیمی. مادرم مشکل آقا کمال را تعریف کرد.
آقای بحرینی سری به تاسّف تکان داد وگفت:« وای! وای! وای! حل این مشکل یک کمی خرج برمی دارد. به این سادگی نیست. اما در این دنیا مشکلی نیست که من نتوانم حل کنم. من سنگی مقدّس دارم آنرا می تراشم و رویش دعائی مهم می نویسم. سنگ را به این آقا کمال می دهید و در خانه زیر بالش اش می گذارد و زبان طلبکار بسته می شود.»
خواستم دهان باز کنم و بگویم آقا طلبکار که با زبانش سراغ آقا کمال نمی رود. از قبل شکایت کرده و کلانتری همراه با حکم جلب دنبالش است، که مادرم نیشگونم گرفت. این یعنی خفه شو و من خفه شدم. خلاصه جناب بحرینی برای نوشتن و آماده کردنِ این سنگ مقدّس، سی هزار تومان پول ناقابل خواست. این مبلغ حدود چهل و چند سال پیش کم پولی نبود. از مادرم خواست که تا دو روز دیگر، پنج هزار تومان ودیعه بیاورد تا او هم شروع به نوشتن آن مقدّس زبان بسته شود و بقیّۀ مبلغ را وقتی کار تمام شد، بپردازیم. سپس رو به من کرد و گفت:« ماشالله چه دختر خانم گلی. چرا تا به حال ازدواج نکرده است؟ چرا دختری به این خوبی را در خانه نگه داشته ای؟ نکند خواستگار ندارد؟ یا یکی بختش را بسته است. می خواهید دعائی بنویسم و همین هفته بخت اش باز شود؟» مادر در جواب گفت:« نه حاج آقا کسی جادویش نکرده است. این دختر دارد درس می خواند. می گوید باید اوّل معلّم بشوم، بعد شوهر کنم.»
آقای بحرینی گفت:« اشتباه می کنی دختر جان. تا تو درس ات را تمام کنی موهایت سفید می شود و پسرها بهانه می گیرند که پیردختر شده ای  و در خانه می مانی.»
خلاصه که دعائی نوشت و به مادر داد که داخل آبِ جوش بیاندازیم و آبش را بخورم تا بختم باز شود و بابت این دعای ناخواستۀ چرند، پنجاه تومان از مادرم گرفت. به خانه که رسیدیم، مادرآن کاغذپاره، یعنی دعا را پاره کرد و داخل سطل آشغال انداخت.
پدرم به آقا کمال زنگ زد و ماجرا را تعریف کرد. مرد بیچاره با شنیدن مبلغ درخواستی دعانویس، مثل فشفشه به هوا رفت:« من دئییرم خدیمم بو دئییر نئچه اوغلون وار. من می گویم دارم ورشکست می شوم این می گوید سی هزار تومان بده
. اگر چنین پولی داشتم که ورشکسته نمی شدم.»
خلاصه که پدرِ بدبختی بسوزد. بیچاره قول داد تا چند روز آینده پول را تهیّه کرده و خبرمان کند. پس از چند روز تلفن کرد و خبر داد که سی هزار تومان را تهیه کرده، اما قبل از رسیدن به خانه دستگیر شده و به طلبکارها گفته بود که بجز این مبلغ چیزی ندارد و گویا پول را بین شاکیان اصلی تقسیم کرده ورضایت گرفته بود که کار کند و پولشان را به تدریج بپردازد. خوشحال شدیم و مادرم خدا را شکر کرد که دیگر مجبور نیست به مطب جناب بحرینی برود.
بجز بحرینی دو فالگیر و دعانویس هم بودند گویا دو برادر بودند و آنها را قره سید می گفتند. فکر کنم کلاس دهم بودم که گفتند بساطشان را برچیده و ممنوع الکارشان کرده اند. امّا از قدیم گفته اند که( ایت ایتلیغین ترگیتسه، سومسونمه یین ترگیتمز.) آنها باز هم کماکان مشتری داشتند. با این تفاوت که درِ خانه شان آشکارا باز نبود و زیرزمینی کار می کردند.

قاضی طباطبائی ملّای مشهور تبریزی که بعدها توسط گروه فرقان کشته شد، منبرش طرفداران قابل توجهی داشت.او در اعتراض به جهل مردم، می گفت:
اونداکی ابنا وطن خام دیر
آخ نئجه کئف چکمه لی ایام دیر


2022-08-25

دمی با عطّار


ره میخانه و مسجد کدام است
که هردو بر من مسکین حرام است
نه در مسجد گذارندم که رند است
نه در میخانه کاین خمّار خام است
میان مسجد و میخانه راهیست
بجوئید ای عزیزان کاین کدام است
به میخانه امامی مست خفته است
نمی دانم که آن بت را چه نام است
مرا کعبه خرابات است امروز
حریفم قاضی و ساقی امام است
برو عطّار کو خود می شناسد
که سرور کیست سرگردان کدام است

2022-08-18

تا مرد سخن نگفته باشد

دوستی داشتیم که خیلی کم حرف بود. هر وقت دور هم جمع می شدیم و می گفتیم و می خندیدیم، گوش می کرد و همراه با ما می خندید، والسلام. وقتی از او می خواستیم قاطی ما شود و حرفی بزند، می خندید و می گفت:« تا مرد سخن نگفته باشد، عیب و هنرش نهفته باشد.» می ترسید حرفی بزند که نسنجیده باشد و دلی بشکند و...
اکنون وقتی بعضی از سخنانِ بعضی آدمهای به اصطلاح با سواد و با علم را می شنوم، یاد دوست مرحومه می افتم که می گفت:« دانیشماق گوموشدن اولسا، دانیشماماق قیزیل دان دیر / اگر سخن گفتن نقره باشد، خاموشی طلاست.»
کسی نیست بگوید: آخر عزیزِ دل، حرف نزن تا پوچی ات آشکار نشود.
دئدیلر دانیش دئدی جامیش
دئدیلر دانیش دئدی پاف

2022-08-10

امیرهوشنگ ابتهاج روحت شاد

 امیرهوشنگ ابتهاج معروف به سایه، درگذشت.

پرسیدند:« کدام یک از اشعار شهریار را دوست داری؟»
گفت:« خود شهریار را.»
*
ایران ای سرای امید

بر بامت سپیده دمید
بنگر کزین ره پرخون
خورشیدی خجسته رسید
اگر چه دل‌ها پرخون است
شکوه شادی افزون است
سپیده ما گلگون است، وای گلگون است
که دست دشمن در خون است
ای ایران غمت مرساد
جاویدان شکوه تو باد
راه ما، راه حق، راه بهروزی است
اتحاد، اتحاد، رمز پیروزی است
صلح و آزادی جاودانه
در همه جهان خوش باد
یادگار خون عاشقان، ای بهار
ای بهار تازه جاودان 
در این چمن شکفته باد
*
گل می رود از بستان بلبل ز چه می نالی
وقت است که دل زین غم بخراشی و بخروشی
*




یا حسین بن علی - امیر هوشنگ ابتهاج ( ه . الف . سایه)

یا حسین بن علی

خون گرمِ تو هنوز از زمین می‌جوشد هر کجا باغ گل سرخی هست آب از این چشمه‌ی خون می‌نوشد کربلایی‌ست دلم! * سرِ حق بر نیزه ست خیل آزادگی آواره صحرای ستم از سیه‌کاری شمران و یزیدان فریاد یا حسین بن علی همتت همره حق جویان باد *

2022-08-05

غرق در خوشی؟

 

می پرسم:« نئجه سن؟ نه وار نه یوخ؟ کئف مئف سازدی؟ /چطوری؟ چه خبرها؟ حال و احوال خوبه؟»
جواب می دهد:« البته که خوبم، غرق خوشی ام، حال و احوال بهتر از این نمیشه. خدا را شکر همه چیز آرام و ساکت و زیباست. سیل غوغا نمی کند، گرمای سوزان جنگلها را خاکستر نمی کند، ماهی ها از بی آبی تلف نمی شوند، گرسنگان افریقا آنقدر خورده اند که شکمشان بالا آمده، زندانها خالیست و امّا ارواح آتیلا و چنگیز و تیمور و هیتلر،... حتّی شمرابن ذی الجوش، خوشی زیاد به دلشان زده و از قبر خارج شده و داخل تن و جانِ ولادیمیرِ مهربان و انسان دوست، شده و به مردم بیچارۀ اکرائین چنان محبّت می کنند، همچون محبّتِ اقوام مهاجر به سرخپوستانِ صاحبِ سرزمینِ مادری.»


  

2022-07-29

حضرت مولانا می فرماید

 حضرت مولانا می فرماید:

چونکه حکم اندر کف رندان بود
لاجرم ذوالنوّن در زندان بود
*
چون قلم در دست غدّاری بود
بی گمان منصور بر داری بود
*

2022-07-24

خواجه عبدالله انصاری

 سایت قایاقیزی

نامش آشناست. آشنا درکتابهای درسی، با توضیحی مختصر درباره اش. درباره اش آنچه که به خاطرم مانده تاریخ تولد و وفات و محل دفن و قرنی که می زیسته. باز خدا بیامرزد کسی را که به فکرش افتاد تا در تقویم، برای این عزیران، روزی به عنوان بزرگداشت برگزیند و با دیدن اسمش کنجکاو شده و مطالعه ای کنم.
« پیر هرات، پیر انصار، استادِ شریعت و پیرِطریقت. مادرش بلخی بود و پدرش هراتی. مفسّرِ قرآن کریم و صاحب مناجات نامه و الهی نامه و محبت نامه، قلندرنامه و... » و
در اواخر قرن چهارم و اوایل قرن پنجم می زیست. زندگی اش از چهار سالگی به خواندن و نوشتن و آموزش قرآن کریم، تحت تعلیم پدر آغاز و تا هشتاد و پنج سالگی به پایان رسید و در گازرگاه هرات به خاک سپرده شد. در سن هفتاد و شش سالگی بینائی چشمانش را از دست داد اما دست از تلاش برنداشت.
مختصری از آنچه درباره اش خواندم می نویسم تا بیشتر مطالعه کنم و بیشتر بدانم و از او بنویسم.
*
یارب ز تو آنچه من گدا می خواهم
افزون ز هزار پادشا می خواهم
هر کس ز در تو حاجنی می خواهد
من آمده ام از تو ترا می خواهم
*
من بنده ی عاصیم رضای تو کجاست
تاریک دلم نور ضیای تو کجاست
ما را تو بهشت اگر به طاعت بخشی
آن بیع بود لطف و عطای تو کجاست
*
مست توام از جرعه و جام آزادم
مرغ توام از دانه و دام آزادم
مقصود من از کعبه و بتخانه توئی
ور نه من از این هردو مقام آزادم
*
در دوزخ اگر وصل تو در چنگ آید
از حال بهشتیان مرا ننگ آید
ور بی تو به صحرای بهشتم خوانند
صحرای بهشت بر دلم تنگ آید
*
دی رفت و باز نیاید، فردا را اعتماد نشاید، حال را غنیمت دان که دیر نپاید.
*


2022-07-10

عید بر عاشقان مبارک باد

 سایت قایاقیزی

عید قربان است و صدای عطیه خانم را که به بهانۀ تبریک عید، زنگ زده و سخنرانی می کند، از پشت تلفن ام می شنوم. از حقوق حیوانات می گوید و ستم به بز و گوسفند و گاو و مرغ و خروس که بی رحمانه قتل عام می شوند و این عین بی رحمی است و.... دلش می خواهد با هاله هم حرف بزند و حال و احوالی بپرسد. هاله با اشاره چشم و دست به من می فهماند که نمی خواهد با او حرف بزند و من به راحتی دروغ می گویم:« موبایل هاله زنگ زده و دارد با یکی حرف می زند و...»
می گویند:« دروغ مصلحت آمیز به ز راست فتنه انگیز.» اما نمی دانم این دلیل قابل قبولی برای دروغ گفتن است یا نه. اما یادم می آید که یک بار اورزولا همه را « بجز عطیه» برای خوردن قهوه و کیک، به خانه اش دعوت کرد و در جواب گلایۀ عطیه راست و پوست کنده گفت که دلش نخواسته او را دعوت کند، که او با زبان تلخش موجب آزار بقیّه می شود، اوقات تلخی و ناراحتی پیش آمد و زبان تند و تیز عطیه به کار افتاد و ارتباط بین آن دو کاملا قطع شد آن هم با دلخوری و خاطره ای ناخوشایند. این خاطره سبب شد که نتوانم راست و پوست کنده بگویم که هاله نمی خواهد با تو حرف بزند. دوستی آن هم به زورچه  دارد ؟ اخلاقناشایست دیگری که بیشتر از هرچیز موجب رنجش اطرافیان می شود، شوخی های بی مزه و توهین آمیز عطیه و خنده های بلندش بعد از شوخی و گفتن:« شوخی کردم جنبه داشته باش» است. خنده و شادی آن هم به قیمت شکستنِ دلِ عزیزان، چه معنی دارد؟
دئیدیم دیلیم اول دیلیم
بیر آز هلیم اول دیلیم
سن کی کوسدوردون یاری
دیلیم – دیلیم اول دیلیم

بعد از خداحافظی از عطیه، هاله را سرزنش کردم. گفتم:« چه اشکالی داشت به حرمت این روز عزیز هم که شده، اگر گوشی را از دستم می گرفتی و یک سلام و علیک کوتاهی می کردی و مرا وادار به دروغ گفتن نمی کردی؟ «دیلیوه یارا چیخمازدی کی.»
گفت:« اگر گوشی را از دستت می گرفتم و با او حرف می زدم دعوایمان می شد و ناراحت تر می شدی. آخر در این اوضاع و احوالی که مردم متمدّن به جان هم افتاده اند و یکی دارد به بهانه ای مردم کشوری را به خاک و خون می کشد، در حالی که مردم بی گناه قتل عام می شوند و کسی نمی تواند جلودارشان شود، چه جای دفاع از گاو و گوسفند و بز؟ کودکان افریقائی از شدت بیماری و گرسنگی، تلف می شوند. به خدا اگر توانش را داشتم همین چهارپایان قربانی را بار کامیون می کردم و به بچّه های گرسنۀ افریقا، به مردم جنگ زده که خانه و کاشانه شان ویران و گرسنه و سرگردان به گوشه و کناری پناه برده اند، به مردمی که گرانی کمرشان را خم کرده، می رساندم. آه ای خدا...»
او حرف می زد و به دنیا بد و بی راه می گفت. همه را به باد لعنت گرفته بود از آدلف هیتلر گرفته تا ولایمیر هیتلر
*
خدایا در این روز مقدّس آرزو می کنم که تا عید قربان سال بعدی، خونخواران را به سزای اعمالشان برسانی و آرامش به دنیا بازگردد.
*

2022-07-02

زبان در دهان ای خردمند چیست

 حضرت مولانا می فرماید:

آدمی مخفی است در زیر زبان
این زبان پرده است بر درگاه جان
چون که بادی پرده را درهم کشید
سرِّ صحنِ خانه شد بر ما پدید
کاندر آن خانه گهر یا گندم است
گنج زر یا جمله مار و کژدم است
*
و ما می گوییم:
باشدان سوروشدولار:« کئفین نئجه دیر؟» دئدی:« بو دیلیم – دیلیم اولموش قویسا یاخجی دیر.»
*

2022-06-28

صدای گریه می آید - 2

همه چیز فدای عشق؟
عصر است، عصر یک روزِ گرمِ تابستان. ساعت حدود هشت و نیم شب است و خورشید دارد یواش یواش از دیوار بالکن به طرف سقف می رود. نعناع های تازه را چیده و چای دم کرده ودر حالی که گرم صحبت هستیم، چای تازه دم نعناع می نوشیم. صحبت از عشق است. از دوست داشتن و فداکاری و غیره. هوا دارد تاریک می شود و بساطمان را جمع کرده، به اتاق می رویم. پنجرۀ اتاق باز است و صدایی به گوش می رسد. می گویم:« صدای گریه می آید.» هاله جواب می دهد:« باز شروع کردی؟ حتما صدای تلویزیون همسایه است.» می گویم:« نه! خوب گوش کن، صدای گریه می آید. زنی التماس می کند.» طفلک هاله از جا بلند شده، پنجره را می بندد. گویی او نیز صدای گریه را می شنود و بروی خودش نمی آورد. داریم سریال تلویزیونی مورد علاقه مان را تماشا می کنیم. چشمانم به تصویر خیره شده و گوشهایم به صدای گریه و التماسی که از بیرونِ خانه می آید و شبم را خراب می کند.
صبح بیدار می شویم و صبحانه را روی میز بالکن می چینیم و سرگرم لذت بردن از یک صبح زیبای تابستان هستیم. باز می گویم:« هاله گوش کن، صدای خفیفِ ناله می آید.» می گوید:« به صداها فکر نکن دختر. صبحانه ات را نوش جان کن.» خاموش می شوم.
هاله آمادۀ رفتن می شود. بدرقه اش می کنم. دو آپارتمان آن طرف تر، درست سرِ راهمان، « دوریس» روی سکوی آپارتمانشان نشسته است. گریه که نه، می نالد. چشمانش از زیادی گریه قرمز و ریز، تن درمانده اش از بی خوابی ضعیف، موهایش از کندنِ بادست، ژولیده و پریشان. در باز می شود و مرد بیرون می آید. دوریس به پایش می افتد و التماس می کند. مرد دسته کلید را از جیبش درمی آورد و به طرفش پرت می کند و می رود. خنده چهرۀ زن را می پوشاند. کلید را برداشته و از جای بلند می شود. « یوتا» جلو در می آید و سلام و علیکی می کنیم و رو به دوریس می کند و می گوید:« خجالت بکش زن، مرد تو را نمی خواهد. هر از گاهی دستت را می گیرد و از خانه پرت ات می کند بیرون. چه سببی دارد زندگی با مردی که تو را نمی خواهد؟» با صدایی بی جان می گوید:« عشق » یوتا عصبانی شده و می گوید:« مگر تو غرور نداری زن؟ مرد تو را نمی خواهد. داد می زند که برو بیرون. اتاقش را جدا کرده.» می گوید؟« در مقابل عشق، گورِ پدرِ غرور.» یوتا:« اما به چه قیمتی؟» دوریس:« به قیمت دیدن چشمانش، قد و قامتش، به قیمتِ فنا شدنم. مردنم زیر پاهایش. آخر شما نمی دانید ما عاشق هم بودیم. او به خاطر من جانش را فدا می کرد. قرار گذاشته بودیم با هم و کنار هم  بمیریم. حالا می گوید پیر و بدترکیب شده ای. حتما یک روزی پشیمان می شود و عشقم را درک می کند.من هنوز عاشقش هستم. دل و جانم فدایش.»
هاله می گوید:« زورلا گؤزللیک اولماز. تو عاشق این مردی اما راحتش نمی گذاری و داری شکنجه اش می کنی. دست از سرش بردار.»
می گویم؟« عشق و تحمّل هم حد و اندازه ای دارد. وقتی موهایت را دور دستانش گره می زند و تو را تا دم در می کشاند و با پیژامه بیرون ات می اندازد، آن وقت گورِ پدر عشق. جدا شو. او به راه خودش برود و تو به راه خودت. با این کارت زندگی را بر هر دوتان جهنم می کنی. »
می گوید:« مگر بمیرم.» یوتا خشمگین می گوید:« ولش کنید. این حرفها ائششکین قولاغینا یاسین اوخوماق دیر. برو تو صبحانه بخور و بخواب که جان بگیری تا روزی که دوباره بیرون انداخته شوی و زاری کنی.»
او می رود و من و هاله در سکوت و غم، خداحافظی می کنیم.
*
در حالی که از خود می پرسم:« آیا واقعا همه چیز فدای عشق؟» زیر لب زمزمه می کنم:
سئوگیمه غم قاتارام من
غم ایچینده باتارام من
بو اورک بیرده سئورسه
کسیب اونو آتارام من
« آقشین فاتح»

*
می گویم:« یادش به خیر!» هاله جواب می دهد:« چی چی رو یادش به خیر؟ خط کش خانم ناظم؟ تک پا ایستادن جلو تخته سیاه؟ تنبل کشیدن سرِ صف؟ یا کتک های مامان به سبب تجدید؟ چه می گویی؟» می گویم:« خوب درسایۀ این تنبیه ها بود که درس خواندیم و به جایی رسیدیم. مامان های امروزی اتاق بچّه هایشان را از اسباب بازی های مختلف پر می کنند. کیف مدرسه شان را از خوردنی های مختلف و مضرّ پر می کنند. بچّه می خورد و چاق می شود. مگر ما نان و پنیر و آب می بردیم ، سیر نمی شدیم؟ تازه کسی حق ندارد به نازپرورده شان، بالای چشمت ابروست بگوید که برای سلامتی روح و روانِ شازده خانم یا گل پسر خوب نیست. حالا بزرگ که شد و کنکور قبول نشد دست ببرد به طناب و خود را حلق آویز کند که چه؟ »   
 

2022-06-16

پدربزرگ

 



اواخر خرداد بود. امتحانات ثلث سوم تمام شده و منتظر کارنامه بودیم. برایمان نمره عالی و بسیار خوب و... مهم نبود. مهم نمرۀ بالاتراز ده و قبولی خرداد بود. بالاخره روز موعود رسید و کارنامه ها را دریافت کردیم. من و مهناز و مهری و مهرناز، از خوشحالی توی پوست خود نمی گنجیدیم. خدا را شکر رنگِ نمره ها همه سیاه یا آبی بود و از رنگِ قرمز خبری نبود. رنگِ قرمز، این رنگ دوست داشتنی اما خطرناک،  نمرات کمتر از ده با این رنگ نوشته می شد و این یعنی تجدیدی و سه ماه تابستان زهرِ مار.
خدا را شکر که همگی قبولی خرداد و چمدانها آماده برای سفر بود. همان روز پدر به ترمینال رفت و برای روز بعد بلیط اتوبوس گرفت. اوّلِ صبح روز بعد، سواراتوبوس شده و به دیدار پدربزرگ و مادربزرگ می شتافتیم. یادش به خیر که شب تا صبح نمی توانستم راحت بخوابم. اگر زنگِ ساعت به موقع به صدا درنیاید. اگر سر وقت بیدار نشویم، اگر دیر کنیم و اتوبوس بدون ما راهی شود... اگر و ده ها اگر دیگر. خوب حق هم داشتیم. مثل حالا نبود که هرزمان اتوبوس و تاکسی تلفنی و ماشین شخصی و قطار و هواپیما در دسترس باشد. اتوبوس که رفت، باید منتظر فردا می شدیم.
صبح زود با شکم گرسنه، قرص ضد استفراغ ( آن هم چه قرصی سفید و بزرگ و بسیار تلخ و بدقواره) را با لیوان آب می خوردیم و با پای پیاده به طرف ترمینال حرکت می کردیم. از سه راه خوی که می گذشتیم، سنگ ها و صخره های ماکو نمایان می شدند. همراه با رودخانه ای که از وسط شهر می گذشت و با شتاب و خروشان حرکت می کرد تا خود را به ارس برساند. بالاخره به مقصد می رسیدیم و خسته و گرسنه و تشنه، خود را در آغوش گرم و لای بازوهای فرسوده و نرم مادربزرگ رها می کردیم.  آری از طلوع صبح تا موقع ناهار که به خانۀ مادربزرگ برسیم، از ترس حالت تهوّع چیزی نخورده بودیم.
پدربزرگ کارمند ادارۀ ثیت احوال بود و حدود ساعت دو و نیم یا سه، ظهر به خانه برمی گشت. از آمدن ما خبر نداشت. به خانه که رسید با شنیدن سر و صدای ما بچه ها و دیدن مادرم، چشم و دلش روشن شد. به ظاهر اخمو بود اما برق چشمانش و صدای بلند و پرشورش خوشحالی را فریاد می زدند. آن روز هم مثل عادت همیشگی، دستمال بزرگ اش پر بود. از چه؟ نمی دانیم. قدیم ها پاکت کاغذی یا نایلونی نبود. پدرها نان و پنیر خود را داخل دستمال گذاشته و می بردند تا در محل کار بخورند. موقع برگشت میوه های فصلی مثل آلبالو یا هلو یا زردآلوو... خریده و داخل دستمال ریخته و به خانه می آوردند. مادربزرگ دستمال را از او گرفت و با خود به آشپزخانه برد. میوه ها را شست و آورد. به به عجب آلبالوهایی! اما این زیبایان خوش رنگ کم بودند و دهان ها زیاد. خلاصه که دورتادور مادربزرگ نشسته و منتظر سهم مان شدیم و او آلبالو ها را با دقت و حوصله شمرد و اوّل سهم ما را داد. آلبالوهایی که دوتایی کنار هم بودند و دلمان می خواست قبل از خوردن گوشواره مان باشند. چقدر خوشمزه بودند این گوشواره های ترش مزه و تازه.
راستی که ما چه کودکان خوشبختی بودیم. با یک جفت آلبالو، چهار دانه زردآلو، دو عدد گردو و یک قاچ هندوانه، دنیا زیرپایمان و به فرمانمان بودند. برای خوشحالی به اینترنت و عروسکهای سخنگو و ماشین های اتوماتیک و اسباب بازی های فانتزی، احتیاجی نداشتیم. خوشبختی ما دستان نرم و چروکیدۀ مادربزرگ، دستمال پر از میوۀ پدربزگ و قصه های ملک محمدِ پدر بود و بس. راستی که ما چه کودکان خوسبختی بودیم.
*
داش ماکونون داغلاری
داغا یاغان قارلاری
گئنه گؤیلومه دوشوب
ماکونون زنگیماری

2022-05-26

هوشنگ سیحون - مرد بناهای ماندگار

 در تقویم امروز چشمم به اسم « هوشنگ سیحون» افتاد. اسمی که متاسفانه برای اوّلین بار به گوش و چشمم خورد. مردی که در 31 مرداد 1299 در تهران به دنیا آمد و در تاریخ 5 خرداد 1393 در ونکوور کانادا چشم از جهان فرو بست. کنجکاو شدم که بشناسمش. او کیست و چه کارها انجام داده که اسمش در تقویم، آن هم فقط تقویم اینترنتی آمده است. شروع به جستجو کرده و در ویکی پدیا پیدایش کردم.او  معمار، نقّاش، طرّاح، تندیس سازِ سرشناس ایرانی بود. طراحِ آرامگاه ابوعلی سینا، آرامگاه عمرخیّام، آرامگاه فردوسی، آرامگاه نادرشاه، آرامگاه کمال الملک، ساختمان بانک سپه در میدان توپخانه و...است. او را بشناسیم و به هنگام تماشای آثار زیبا و چشم نواز معماری، بر روحش آرزوی شادی کنیم و فاتحه ای بفرستیم بر این برندۀ جایزۀ بیتا و افتخار کنیم به داشتن چنین استادانی.


2022-05-24

آبادان تسلیت

 چقدر دلم می خواست بعد از چند روزی تاخیر سری به این کلبه ام بزنم و از شادی و جشن و دلخوشی بنویسم. اما افسوس و صد افسوس که از وقوع حادثه ای تاسف بار و دردناک خبردار شدیم که ظهر روز دوشنبه دوّم خرداد 1401 ساختمان پلاسکو، در خیابان امیرکبیر آبادان فرو ریخت. آبادانی های عزیزمان داغدار شدند و « غم اوستونه غم قالاندی»
برجی ریخت و تعدادی از هموطنان آبادانی زیر آوار ماندند و کشته و مجروح شدند.  هموطنان عزیز، 
داغداران، ما را در غم خود شریک بدانید.

*

2022-05-15

امان از اخبار

 این روزها حال و احوال خوشی ندارم. اخبار خوب نیستند و دلخراشند و دل شکن. 
این روزها عجیب از شنیدن اخبار می ترسم.
جن دمیردن قورخان کیمی 

2022-04-12

صبر - مولانا

بگرفت دُمِ مار را یک خارپشت اندر دهن
سر درکشید و گرد شد مانند گویی آن دَغا
آن مارِ ابله خویش را بر خار می زد دم به دم
سوراخ سوراخ آمد او از خود زدن بر خارها
بی صبر بود و بی حِیَل خود را بکُشت او از اجل
گر صبر کردی یک زمان رستی از او آن بدلقا
بر خارپُشتِ هر بلا خود را مَزَن تو هم هَلا
ساکن نشین و این وِرد خوان جاءَالقضا ضاق الفضا
فرمود رب العالمین با صابرانم همنشین 
ای همنشینِ صابران افرغ علینا صبرنا
رفتم به وادی دگر باقی تو فرما ای پدر
مر صابران را می رسان هر دم سلامی تو ز ما
*

2022-04-09

یک بیت از حافظ

ترسم که روز حشر عنان بر عنان رود
تسبیح شیخ و خرقۀ رند شراب خوار
حافظ 

2022-04-06

به یاد پروین اعتصامی

صبحِ یک روزِ سردِ زمستانی بود. راهی مدرسه شدم. شبِ قبل، هنوز برف های چند روزِ پیش ذوب نشده، برف باریده بود، آن هم چه برفی! روی یخ های کهنه را پوشانده بود. به سختی روی برف های تازه قدم می گذاشتم. ذرّه ای بی احتیاطی همان و لیز خوردن وبه سختی زمین خوردن و درد گرفتن دست و پا و کمر همان. به زحمت خود را به مدرسه رساندم. مثل بقیّۀ همکلاسانم، چادر از سر باز کرده و پالتو را در آورده و با عجله به طرف بخاری کلاس که بابای مدرسه داشت روشن می کرد، رفتم. بابای مدرسه در حال روشن کردن بخاری نصیحتمان می کرد که زیاد به بخاری نزدیک نشویم لباسمان آتش می گیرد و چنین و چنان می شود. طفلک پیرمرد، حتما خودش هم می دانست چه بخاری، چه آتشی، چه حرارتی. دست های یخ زده مان را به بخاری چسبانده بودیم تا گرمایی از بدنۀ فلزی اش را حس کنیم و دستهای ننه مرده مان گرم شود. چیزی نگذشته مبصر داد زد:« خانم معلِّم می آید سر جایتان بنشیندی.» با عجه سر جایمان دویدیم. مبصر داد زد:« برپا! برجا!» همگی بلند شده و با اشارۀ خانم معلم نشستیم. طبق معمول قبل از شروع درس خط زدن به مشق ها و سپس درسِ سخت و شیرینِ ریاضی. طفلک خانم معلم تا متوجه دستها و قیافه مان شد،  گفت:« دستهایتان را به هم بمالید تا گرم شود. می توانید دست هایتان را زیر بغل ببرید تا گرم شود.» با سرما و یخبندان آن زمان می ساختیم و کسی صدایش درنمی آمد. کسی نمی گفت:« روی گنجی به نام نفت نشسته ایم، این همه خسیسی برای چه؟ 3 لیتر نفت برای هر کلاس یعنی چه؟ آن هم کلاسی که شب تا صبح روی گرما به خود ندیده؟» بله ما این چنین درس خواندیم.

سرما خورده بودم. تا بعد از ظهر که به خانه برگردم، سرماخوردگی شدید و تب و گلودرد و... نیز به آن اضافه شد. به زحمت خود را به خانه رساندم. پدر، همسایۀ آمپول زن را صدا کرد. طبق معمول هر روز یک بار آمپول پنی سیلین. آمپول های قدیمی درد داشت چنان دردی، بعد و قبل تزریق گریه می کردی چنان گریه ای. در میان آن همه درد و تب، خوشحالِ چند روزی بودم که باید خانه می ماندم و استراحت می کردم و مشق نمی نوشتم. دوست جان گفت:« خوش به حالت که خانه ای و جایت را کنار بخاری انداخته اند و حسابی گرم می شوی.» خانه هم دست کمی از مدرسه نداشت. نفت گران بود. حلبی ده ریال. آن زمان ده ریال هم برای خودش پولی بود. شبها برای این که قناعتی بشود، بخاری را خاموش می کردیم. اما تفاوت خانه با مدرسه در این بود که در خانه لحاف و پتو به اندازۀ کافی داشتیم و در سایۀ قناعت و خانه داریِ مادر و آشِ داغِ زمستانی اش، از سرما نمی لرزیدیم. راستی که عجب لذّتی داشت آشِ داغِ مادر. دل و جانمان را گرم می کرد، گرمی آشِ مادر و صفای دلِ پدر. خلاصه که هر روز آمپول و دواهای تلخ تر از زهر کار خود را کرد و کمی بهتر شدم. اما هنوز در رختخواب بودم. یک روزعصر پدر، کتابی در دست به خانه آمد. روی جلدِ کتاب، عکسِ زنِ جوانی با روسری بود. پرسیدم:« این زن کیست؟»
پدر گفت:« این زن رخشنده اعتصامی، دختریوسف اعتصام الملک تبریزی است. شاعری توانا بود که با نام « پروین» شعر می سرود. حیف که در سنین جوانی درگذشت. »
سپس کتاب را باز و شروع به خواندن کرد:
عدسی وقت پختن، از ماشی
روی پیچید و گفت: این چه کسی است
ماش خندید و گفت: غرّه مشو
زانکه چون من فزون و چون تو بسی است
*
سیر یک روز طعنه زد به پیاز
که تو مسکین چقدر بدبویی
گفت: از عیب خویش بی خبری
زان ره از خلق عیب می جویی
*
نخودی گفت لوبیائی را
از چه من گردم این چنین تو دراز
گفت: ما هردو را بباید پخت
چاره ای نیست با زمانه بساز
*
همچنین درد دل دیوانه با زنجیر و سنگ، درد دل دخترک یتیم ، درد دل نخ و سوزن و پیرزن ، مست و هشیار، دزد و قاضی ، بلبل و مورو… پدر می خواند و ما لذّت می بردیم. مادر هر از گاهی « خدا رحمتت کند زن، نور بر قبرت ببارد. عجب حق گفته است.» می گفت.
بعد از نیم ساعتی، پدر کتاب را بست و گفت فردا هم می خوانیم. مادر شعر« لطف حق» را بیشتر پسندید. آبجی بزرگ« اشک یتیم» و برادر«گفتار و کردار» و من خاموش ماندم. آن شب تا صبح بین خواب و بیداری به « آشیان ویران » می اندیشیدم. به مرغی که از ساحت پاک آشیانش به پرواز درآمد تا برای جوجه هایش غذا تهّیه کند و گرفتار صیاد افتاد و جوجه هایش در انتظار مادر گرسنه خوابیدند و خاموش شدند و من بین خواب و بیداری و تب و لرز، در عزایشان گریستم. صبح روز بعد در حالی که زمزمه می کردم« فرزند مگر نداشت صیّاد؟» از جای برخاستم.


2022-04-03

نادر ابراهیمی

 چهاردهم فروردین زاد روز نادرابراهیمی

چهاردهم فروردین 1315 در تهران چشم به جهان گشود. پسرعطاء الملک ابراهیمی و از نوادگان ابراهیم خان ظهیرالدوله بود.نویسنده، فیلمساز، ترانه سرا و مترجم بود. حدود سال های 1353 و 1354 با خانواده دور هم می نشستیم و سریال « آتش بدون دود» را تماشا می کردیم. داستان از « گالان اوجا و سولماز اوچی» آغاز و با آشتی دو قبیلۀ « یموت و گوگلان» خاتمه می یابد.
گالان اوجا، پسر بزرگتر یازی اوجا، سرور جنگجویان یموت بود. شاعر و وحشی، یکه تاز و بی پروا، سرسخت و کینه جو...
مرا به شعرهای خوبم بشناس و به صدای خوش سازم،
مرا به کینه ی کهنه ام بشناس و به صدای داغ تفنگم،
مرا به اسبم بشناس و به آتشی که در صدها چادر انداخته ام
مرا به نامم بنام:
گالان اوجا، گالان اوجا، گالان اوجا
سولماز دختر بیوک اوچی، بزرگِ قبیلۀ گوگلان و آق اویلر گومیشان بود. سولماز نگین صحرا بود.
*
پدرم می گوید:« از سولماز بگذر، که رنج می آورد.»
مادرم گریه می کند:« از سولماز بگذر، که مرگ می آورد.»
خواهرهایم به من نگاه می کنند، با خشم، که ذلیلِ دختری شده ام.
آه سولماز... اینها چه می دانند که عاشقِ سولماز بودن چه دردِ شیرینی است.
*
و ما این چنین میخکوب می شدیم روی صفحۀ سفید و سیاهِ تلویزیون.
*
آتش بدون دود توسط انتشارات روزبهان در هفت جلد به چاپ رسیده است.
*
چهل نامۀ کوتاه به همسرم
عزیزِ من!
« شب عمیق است ، امّا روز از آن هم عمیق تر است. غم عمیق است امّا شادی از آن هم عمیق تر است.»
بانوی بزرگوار من!
به راستی که چه درمانده اند آنها که چشم تنگ شان را به پنجره های روشن و آفتابگیر کلبه های کوچک دیگران دوخته اند...
و چقدر خوب است که ما – تو و من – هرگز خوشبختی را در خانه ل همسایه جستجو نکرده ایم.
این کتاب نیز توسط انتشارات روزبهان به چاپ رسیده است.
*
یک عاشقانه ی آرام
عشق به دیگری ضرورت نیست، حادثه است.
عشق به وطن، ضرورت است، حادثه نیست.
عشق به خدا ترکیبی است از ضرورت و حادثه
*
حافظه ، برای عتیقه کردنِ عشق نیست، برای زنده نگه داشتنِ عشق است.
اگر پرنده را به قفس بیاندازی، مثل این است که پرنده را قاب گرفته باشی. و پرنده ل قاب گرفته، فقط تصوّرِ باطلی از پرنده است.
*
نادر ابراهیمی 72 سال در این جهان زندگی کرد. هفتاد و دو سال پر بار. سرانجام در 16 خرداد 1387 چشم از جهان فرو بست. روحش شاد و یادش گرامی.
-
تعدادی از کتابهای نادر ابراهیمی
1 – آتش بدون دود
2 – چهل نامه ل کوتاه به همسرم
3 – یک عاشقانه ل آرام
4 – بار دیگر شهری که دوست می داشتم
5 – آرش در قلمرو تردید
و ...


2022-04-02

سیزده بدر 1401

 هوا سرد است. برف به آرامی و همراه  با باد، رقصان و پایکوبان بر زمین می نشیند. کلاغ ها دور لانۀ پرندگان جمع شده وروی شاخه های درختِ آلبالو نشسته اند. دلم می گوید که گرسنه اند وچشم به پنجره ام دوخته اند. نانهای مانده از دیشب را خرد کرده و برایشان می برم. هوا سرد است و فوری به خانه برمی گردم و از پشت پنجره تماشاگر خوردن آنها می شوم. هرکدام تکّه ای نان به منقار گرفته و بالای شیروانی نشسته و سرگرم خوردن می شوند. سیر شده و آبی می نوشند و پی کارشان می روند. زیاده خواه نیست. هیچ یک از این ها تکّه ای خورده و تکّۀ دیگر را زیر بغل نمی زند. راستی که چه دنیای عادلانه ای دارند این حیوانات زبان بسته.

حوصله ام سر می رود و اینستاگرام را باز می کنم.عدّه ای در راه برگشت از شمالند. گروهی همراه با خانواده به مناطق دیدنی کشور رفته اند و گروهی دیگر، سفرۀ رنگین و پر از ناز و نعمت باز کرده و قبل از خوردن، عکس گرفته اند. این روزها مدِ روز است، رفتن و گشتن و عکس گرفتن و به اشتراک گذاشتن و پز دادن. با دیدن این عکس ها، دلم نه برای سفر و سیر و سیاحت، نه سفرۀ رنگین تنگ می شود و نه بزن و برقص. من دلتنگِ سیزده بدر در کنارِ پدر هستم. پدری که همیشه به فکر ما بود. پدری که با کمترین امکانات، آتش چهارشنبه سوری را برایمان فراهم می کرد. پدری که دوست داشت سیزده بدر را در خانه و حیاط بزرگمان بدر کند. او سرگرم آماده ساختن منقل برای کباب می شد و بوی پلو اعلای رشتی از آشپزخانۀ مادر مشاممان را نوازش می کرد. گاهی مهمان هم می آمد و دور هم جمع می شدیم.
غربتستان سیزده بدر ندارد. در این سیزده بدرِ ساکت و سوت و کور، چقدر دلم برای پدر تنگ شده.

2022-04-01

زنگ تفریح


 

مگسی را کشتم - حسین پناهی

مگسی را کشتم  

مگسی را کشتم

نه به این جرم که حیوان پلیدیست ، بد است

و نه چون نسبت سودش به ضرر یک به صد است

طفل معصوم یه دور سر من می چرخید

به خیالش قندم

یا که چون اغذیه ی مشهورش، تا به آن حد ، گندم

ای دو صد نور به قبرش بارد

مگس خوبی بود

من به این جرم که از یاد تو بیرونم کرد

مگسی را کشتم

*

بیر میلچک اؤلدوردوم

نه کی چیرکین دی بیر پیس حیواندی

نه کی منفعتی یوزده بیردیر

یازیق حیوان باشیما دولانیردی

دئییردی بس قندم

اولوکی مشهور یئمیشیکی کیمی چوخ گندم

آی ! قبرینه نور یاغسین

یاخجی بیر میلچه ییدی

نئیسه کی سنی یادیمدان چیخارتدی 

بیر میلچک اؤلدوردوم

 



 

ببار ای برف



 

Berjinia

 



2022-03-15

آیا سکوت همیشه علامت رضاست؟

وقتی در مورد حرفی، نظری، پرسشی و انتظار تاییدی، سکوت می کنی، می گویند:« راضی است.» به اصطلاح عقیده دارند که معنی سکوت رضایت است.
اما آیا همیشه سکوت علامت رضاست؟ در جواب می گویم:« نه همیشه.»
سکوت معانی و علائم مختلفی دارد. مثلا:
گاهی در مقابل طرف مقابل سکوت می کنیم، یعنی سن دین اولسون قال یاتسین / سکوت می کنم که داد و قال و هیاهویت بخوابد.
گاهی سکوت می کنیم، یعنی قاش قاپوزدا اوینا / حوصلۀ جواب دادن و سر و کلّه زدن با تو را ندارم. بگو و دلت را به سکوتم خوش کن.  
گاهی سکوت می کنیم، یعنی باشا دئدیلر کئفین نئجه دی، دئدی دیلیم دیلیم اولموش دیلیم قویسا یاخجی دی / از سر حالش را پرسیدند، جواب داد اگر این زبان قاچ قاچ شده ام خاموش باشد خوبم.
و سرانجام تلخ ترین و آخرین سکوت، یعنی تو را به خیر و مرا به سلامت. برو خدا روزی ات را جای دیگر حواله ات کند.
*


 

2022-03-11

صدای گریه می آید - 1

 عصر یک روز سرد زمستانی است. با دوستان دور هم نشسته و همراه با صرف چایی و کیک، از خاطرات شیرینِ وطن حرف می زنیم. هوا سرد است و باد به شدت می وزد. پس از ساعتی صدای باد به زوزه و فریاد تبدیل می شود. دوستان می خواهند قبل از تاریک شدن و بدتر شدن اوضاع هوا، به خانه شان برگردند. خداحافظی کرده و می روند و من مانع رفتن هاله می شوم. می گویم:« امشب را بمان، در خانه کسی منتظرت نیست.» می پذیرد و می نشیند و جمله ای را که برای ماندنش گفتم، تکرار می کند. « در خانه کسی منتظرت نیست.» جمله ای که شاید هر روز بشنویم. چرا که هر دو بیوه ایم. یکی شوهر مُرده و دیگری شوهر نامَرده. اگر چه هر دو به این جمله اعتراض داریم، اما خود به زبان می آوریم. هردو با هم همفکریم. چرا مردم  فکر می کنند زن بیوه کاری ندارد؟ کسی در خانه منتظرش نیست؟ باور کنید زن بیوه هم کار وگرفتاری و مشغله مخصوص خود را دارد. خانه اش، در و دیوار و گل و گیاه و مهم تر از همه آرامش و دلخوشی خانه، در انتظار اوست. نوه هایی دارد که هر کدام به یک دنیا می ارزند. بچّه هایی مهربان و باصفا دارد.

یک  پیاله تخمه آفتابگردان و یک بسته ذرت بو داده می آورم تا همراه تا با چایی بخوریم. تازه داریم سرگرم صحبت می شویم که صدای داد و قالِ مردی جوان و گریۀ دخترک و التماس زن جوان، از پلّه های آپارتمان به گوش می رسد. گوش تیز کرده و می گویم:« هاله، می شنوی؟ صدای گریه می آید.»
جواب می دهد:« سرت به کار خودت باشد. حتما زن و مرد دعوایشان شده. ائو سؤزسوز، گور عذاب سیز اولماز / خانه بدون مشاجره و گور بدون عذاب نمی شود.»
داریم همدیگر را تسلّی می دهیم که اینجا ولایت غرب است و زن و مرد مساوی اند و هیچ مشکلی ندارند و...غیره، که صدای گریه و فریادها گوش خراش تر می شوند. از جا برمی خیزم و در را باز می کنم. راه پله پر از پلیس است. بازوهای مردی را گرفته اند و از او می خواهند که همراهشان برود. مرد جوان، در حالی تلاش می کند خود را از دست پلیس برهاند و دخترک را بگیرد، فریاد می زند که دختر خودم است و می خواهم با خود ببرم.
طفلک دخترک در حالی که سخت ترسیده مادرش را محکم بغل کرده و آرام می گرید. پلیس مرد جوان را با خود می برد و زن جوان در حالی که دخترکش را محکم بغل کرده، به ما همسایه های ایستاده در راه پله می گوید:« من و همسرم همدیگر را دوست داریم. مرد بسیار خوبی است. اما حیف که الکلی است. روزها بسیار مودب و عاقل وبا شخصیت است. اما عصرها به قدری الک می نوشد که مستِ مست می شود و من و دخترم را کتک می زند. از ترس جان، شکایت کرده و جدا شدم. به او قول داده ام که هر وقت ترک اعتیاد کرد دوباره با هم زیر یک سقف زندگی کنیم. چه کنم که او نمی تواند ترک کند و ما نمی توانیم زندگی با او را تحمل کنیم. دیدن این وضع تاسف بار او دلم را خون می کند.» سپس درحالی که آرام می گرید، دست دخترش را می گیرد و از پله ها بالا می رود. ما نیز وارد خانه می شویم. ساکت روی مبل می نشینیم. چائی مان سرد، گلویمان خشک و مزۀ تخمۀ آفتابگردانمان تلخ شده است. دیگر اشتهائی برای خوردن و حوصله ای برای حرف زدن نداریم. چراغ را خاموش می کنیم تا حداقل بخوابیم، البته اگر خواب به چشمانمان بیاید.

2022-03-10

به بهانۀ چهارّمِ شعبان

 

امروز، روزی آفتابی و زیباست. خورشید خندۀ روشن و شیرین اش را بر آسمان آبی و زمینِ سرد، پهن کرده است. هر جا که می درخشد گرم و دلپذیر است. با یک فنجان چایِ تازه دم، به بالکن رفته و روی صندلی می نشینم. گرمای ملایم روحم را می نوازد. صدای تیک تیکِ موبایلم ازپیامی تازه خبر می دهد. باز می کنم. پیام های تبریک پی در پیِ تولّد می رسد. فراموش کرده ام، تولّد چه کسی است؟  چند دقیقه ای طول نمی کشد که دوست جان زنگ می زند؟ از او می پرسم:« خیر باشد! » می گوید:« چقدر فراموشکاری! مگر می شود تولّد حضرتِ عباس را فراموش کرد!؟»
راست می گوید، مگر می شود فراموش کرد؟ مردی را که یقین به کشته شدن دارد و امان نامه ای را که برایش می آورند نمی پذیرد و تا آخرین رمق اش، کنار یار می ماند.
مگر می شود فراموش کرد، اسطورۀ مقاومت را که جان فدای جانان کرد و سرمشقی شد برای غیورانی که جان باختند تا ما آسوده زندگی کنیم. در سایۀ همین غیوران جان باخته و جانباز، آوارۀ مرزها نشدیم.
مگر می شود فراموش کرد، تشنه لبی را که به آب رسیده و مشت هایش را پر کرده، امّا خانوادۀ لب تشنه اش جلوِ چشمش مجسم شده و مشت را خالی کرده و مَشک را پرآب کرده و بازگشته است و این عملش شاه اثری شده فراموش نشدنی. و جانِ جانان حافظِ خوش کلام به حق می فرماید؟
ما در پیاله عکسِ رخِ یار دیده ایم
ای بی خبر ز لذّتِ شربِ مدامِ ما
*

 

2022-02-16

مادرش

 به مدرسه نرفته بود. به قول دکترانوشه « کسی که درس نخوانده لزوما بی سواد نیست.» هفت فرزند به دنیا آورد. در سرمایِ زمستان، یخ رویِ آبِ رودخانه را شکست و رخت و ظرف شست. مثل همۀ مادران زحمت کشید. وارد خانه اش که می شدی، از در و دیوار نغمۀ آرامش و گرمی به گوش ات می رسید. بچّه ها هر کدام در گوشه ای از اتاق، سرگرم انجام تکالیف بودند. پدر آرام حرف می زد. صدایش آدمی را به آرامش و اعتماد به نفس دعوت می کرد. خانه ای کوچک و دلی بزرگ داشت. اگر چه پدر و مادر، هیچ کدام دانشگاه دیده نبودند، امّا گویی در خانه دانشگاهی تاسیس کرده اند. هفت فرزند، همه دکتر شدند. متخصص گوش و حلق و بینی، دامپزشک ، شاعر و... الی آخر.

این مادر، زبانی سرخ و سری سبز داشت. حرف را حق و راست و پوست کنده می زد و البته که سخنِ حق تلخ است. تازه داشت از ثمرۀ زحماتش لذّت می برد که کریم اش، از پای افتاد و مانند شمعی قطره قطره ذوب شد و چشم از جهان فرو بست و مادر تاب این داغ را نیاورد و همچون شمعی دور فرزند گشت و در آتش هجرانش سوخت و خاکستر شد. راستی که چه تلخ است در عزای فرزند نشستن.
اکنون که فرید اش، فریدِ پزشک و سینماگرش، نخستین فیلمنامۀ بلندش « ونتیلاتور» را به چاپ رسانده است، دوست داشتم دسته گلی تدارک دیده و وتیلاتور را دورش حلقه کرده و سر مزارش ببرم. تا تبریک بگویم موفقیتِ پشتِ سرِ همِ فرزندانش را. 
*
نام کتاب: ونتیلاتور
نویسنده: فرید میرخانی
    
*