آتش بدون دود – دفتر دوم – درختِ مقدّس
من نه یموتم نه گوگلان، من ترکمنم و ایرانی ام، ایران سرزمینِ من است و ترکمن خلقِ من.
پنجاه سال از کشته شدنِ گالان اوجا و سولماز اوچی می گذرد. این دو اکنون به افسانه ها پیوسته اند و هر کسی تعریفی از ایشان دارد. پسر بزرگشان آق اویلر، حدود شصت سال دارد. با ملّان دختر بویان میش ازدواج کرده و سه پسر به نامهای پالاز، آلنی و آت میش و یک دختر به نام ساچلی دارد. او آق اویلرِ اینجه برون است. اما برادرش آقشام گلن، به گومیشان رفته و مورد استقبال قوم مادرش شده و در آنجا زندگی می کند. هدف این دو برادر متّحد کردن ترکمن ها و پایان دادن به کشت و کشتار و قتل همدیگر است. آقشام گلن می خواهد صحرا را یکپارچه کند.
داستان این دفتر از آنجا شروع می شود که بیماری لاعلاجی بین بچّه ها شایع شده و جانشان را می گیرد و کاری از دست کسی ساخته نیست. نه دارویی و نه طبیبی. مادران جگرگوشه های درحالِ مرگِ خود را، پای درختِ مقدّس می برند و التماس و زاری می کنند، بلکه درخت بی دست و زبان، شفایشان بدهد. یاشولی آیدین، ملّای اینجه برون از این راه ثروتی کسب کرده و مردم را با دعا و نذر و نیاز آرام می کند. پدران و مادران پای درختِ مقدّس مرگ بچه هایشان را می بینند و دعا و نذر هم دردی را درمان نمی کند. صبر آق اویلر تمام شده و تحمّلِ تماشای این وضع دردناک را ندارد. باید کاری کند. اگر این ده طبیب و دارو داشته باشد، بچّه ها از مرگ نجات پیدا می کنند. او تصمیم می گیرد پسرش آلنی را به تهران بفرستد تا طبیب شود و برای مداوای بیماران به اینجه برون برگردد. امّا اهالی اینجه برون ( بنا بر ضرب المثل ایلان چالان آلاچاتی دان قورخار – مار گزیده از ریسمان سیاه و سفید می ترسد) که شاهد ظلم فارس ها و نفرت رضا شاه نسبت به ترکمن ها بودند، با رفتن آلنی مخالفت می کنند. آق اویلر تصمیم اش را گرفته و می خواهد پسرش به شهر بفرستد. به همین سبب از آق اویلری اینجه برون استعفا می دهد و چادر سفید را ترک می کند. آرپاچی پسر تاری ساخلا به آلنی قول می دهد که در غیاب او هوای خانواده اش را داشته باشد. بعد از رفتن او مردم از آق اویلر و خاواده اش دلسرد می شوند. اما آق اویلر امیدوارانه چشم به راه و منتظر بازگشت طبیب آلنی است. پسر بزرگش پالاز طالب آرامش است و از جنگ و کشتن بیزار. پسر کوچکتر آت میش چیزی شبیه گالان اوجاست. بی باک و جنگاور و خونریز.
پس از رفتن آلنی، مردم رابطه خود را با اوجاها قطع می کنند و در جشن عروسی پالاز نیز شرکت نمی کنند و تنهایشان می گذارند. آقشام گلن چند بارِ شتر هدیه برای پالاز تازه داماد می فرستد. اینجه برونی ها به قصد کشتن ساربانِ پیر که پالتا نام دارد، او را دوره می کنند. اما آت میش سر وقت می رسد و جوچی را که قصد کشتن قاصد را داشت می کشد و پیرمرد را نجات می دهد.
آقشام گلن که از اوضاع اینجه برون و برادرش آگاه می شود، پسرش آلّا را به اینجه برون می فرستد تا برادر و خانواده اش را پیش خود ببرد. آلّا بسیار شبیه آت میش است. بروند؟ ترک دیار کنند و میدان را برای یاشولی آیدینِ حیله گر و پول پرست خالی کنند تا از جهالت مردم بیش از پیش استفاده کند؟ نه این عادلانه و عاقلانه نیست.
سه سال از ترک چادر سفید می گذرد و اینجه برون بدون آق اویلر است. سرانجام مردم تاری ساخلا را انتخاب می کنند و پسرش آرپاچی به حمایت از اوجاها و قولی که به آلنی داده مخالفت می کند و پدر را در راه رسیدن به چادر سفید با تفنگ می زند. اما تاری ساخلا قبل از مرگ، خود را به چادر سفید می رساند و به پسر پیام می دهد که قبل از مرگ به چادر سفید رسیده و آق اویلر شده است.
در این حال و هوا خبر می رسد که آلنی برمی گردد و در راه گنبد است. ترس بر یاشولی آیدین غلبه می کند و نوکرانش را اجیر می کند که آلنی را به محض رسیدن به تنگه بزنند. از این طرف آت میش و آرپاچی و یاماق و مارال نامزد آلنی، برای نجات او دست به کار می شوند.
*
لحظۀ خشم، لحظۀ قضاوت نیست.
*
در کنار مردگان، همیشه فرصتی ست برای اندیشیدن به زندگی. مرگ، از اعتبارِ ضدِّ خویش سخن می گوید.
*
من زائر دائم این خاکم – که زادگاه من است
و عاشق امر بر این خاکم – که میهن من است
این سرزمین معطّر، با اسبان شرور و دختران خوبروی
با دلوهایی که آب در آن لب پر می زند
با آتش و خشم و گناه و دود
سرزمین مقدّسِ من است
اینجه برون
و چه ترحّم انگیزند آنها که عاشق کامل زادگاهشان نیستند
و چه خشم انگیزند آنها که از میهن شان
همان گونه نام می برند که از یک ستاره ی دور
پیش از این همیشه می گفتم: من فرزندِ اینجه برونم
امّا حال می گویم:
تنها یکی از فرزندانِ مغموم اینجه برون بودن
مرا بس نیست
من خودِ اینجه برونم
فریادِ اینجه برونم
و صدای سراسر صحرا