2022-09-05

دعانویس - دیروز

سالها پیش، گویا کلاس نهم یا دهم بودم. روزی از روزهای سر زمستان، آقا کمال از تهران به پدرم تلفن کرد و با پدرم به صحبت و درد دل نشست. گفت که وضع مالی اش بسیار وخیم شده ودارد ورشکست می شود و طلبکاران در تعقیبش هستند و هیچ راه و چاهی برایش باقی نمانده است و می گویند در تبریز دعانویسی به نام بحرینی است که دعایش معجزه می کند. به پدر التماس و خواهش کرد که به سراغش برود و برایش دعائی بگیرد تا مشکل بدهی و بدبختی هایش حل شود.
پدر و مادر دلشان می خواست کمکش کنند. اما بدهی او یکی دو هزار نبود و کاری از دست کسی برنمی آمد.
مادرم گفت:« بحرینی معروف است و اما من او را نمی شناسم و کاری به کارش ندارم. دنیا عوض شده و آدمها باسواد شده اند و دردی دارند پیش دکتر و وکیل و قاضی و حقوق دان وغیره می روند. عصر دعا و جادو و جنبل گذشته است. اما به خاطر اینکه دل آقا کمال آرام شود از دروهمسایه پرس و جو کرده و به سراغش می روم.»

مادرم پرس و جو کرد و به راحتی آدرس اش را پیدا کرد. زنان به او توضیح داده بودند که این آدم دفتری مثل مطبِ دکتر دارد و می روی نوبت می گیری و شماره نویس زن هم دارد و جای هیچگونه نگرانی نیست. خلاصه یک روز همراه مادرم پیش این جناب بحرینی رفتیم. وارد اتاق انتظار شدیم. این اتاق شبیه اتاق انتظار دکترقندیها چشم پزشکِ خوب و توانای تبریز بود. یعنی دورتا دوراتاق صندلی چیده بودند و زنی روی کاغذ شماره می نوشت و دست آدمی می داد و سپس از روی شماره یکی یکی منتظران را به اتاق بحرینی می فرستاد. از دیدن آن همه بنی آدم درمانده در آن اتاق ، تعجّب کردم. یکی چشمش را بسته بود. دیگری کمرش را گرفته بود و آن یکی روی صندلی نشسته و به خود می لرزید. آهسته از مادرم پرسیدم:« اینها چرا به دکتر مراجعه نمی کنند؟ بحرینی که دکتر نیست.»
جواب داد:« فکر می کنند نفس این مرد معجزه می کند. بیچاره ها! دارند وقت تلف می کنند.»
بعد از نیم ساعتی نوبت به ما رسید. وارد اتاق شدیم. مردی قد بلند و چاق که لباس ملّا به تن داشت و پشت میز شیکی نشسته بود ، جواب سلام مان را داد و از ما خواست روی صندلی هائی که دور اتاق چیده بود بنشینیم. اتاق شبیه اتاق معاینه دکتر بود.
دیوار روبروی صندلی او، کتابخانه ای بود با کتابهائی قطور و به ظاهر قدیمی. مادرم مشکل آقا کمال را تعریف کرد.
آقای بحرینی سری به تاسّف تکان داد وگفت:« وای! وای! وای! حل این مشکل یک کمی خرج برمی دارد. به این سادگی نیست. اما در این دنیا مشکلی نیست که من نتوانم حل کنم. من سنگی مقدّس دارم آنرا می تراشم و رویش دعائی مهم می نویسم. سنگ را به این آقا کمال می دهید و در خانه زیر بالش اش می گذارد و زبان طلبکار بسته می شود.»
خواستم دهان باز کنم و بگویم آقا طلبکار که با زبانش سراغ آقا کمال نمی رود. از قبل شکایت کرده و کلانتری همراه با حکم جلب دنبالش است، که مادرم نیشگونم گرفت. این یعنی خفه شو و من خفه شدم. خلاصه جناب بحرینی برای نوشتن و آماده کردنِ این سنگ مقدّس، سی هزار تومان پول ناقابل خواست. این مبلغ حدود چهل و چند سال پیش کم پولی نبود. از مادرم خواست که تا دو روز دیگر، پنج هزار تومان ودیعه بیاورد تا او هم شروع به نوشتن آن مقدّس زبان بسته شود و بقیّۀ مبلغ را وقتی کار تمام شد، بپردازیم. سپس رو به من کرد و گفت:« ماشالله چه دختر خانم گلی. چرا تا به حال ازدواج نکرده است؟ چرا دختری به این خوبی را در خانه نگه داشته ای؟ نکند خواستگار ندارد؟ یا یکی بختش را بسته است. می خواهید دعائی بنویسم و همین هفته بخت اش باز شود؟» مادر در جواب گفت:« نه حاج آقا کسی جادویش نکرده است. این دختر دارد درس می خواند. می گوید باید اوّل معلّم بشوم، بعد شوهر کنم.»
آقای بحرینی گفت:« اشتباه می کنی دختر جان. تا تو درس ات را تمام کنی موهایت سفید می شود و پسرها بهانه می گیرند که پیردختر شده ای  و در خانه می مانی.»
خلاصه که دعائی نوشت و به مادر داد که داخل آبِ جوش بیاندازیم و آبش را بخورم تا بختم باز شود و بابت این دعای ناخواستۀ چرند، پنجاه تومان از مادرم گرفت. به خانه که رسیدیم، مادرآن کاغذپاره، یعنی دعا را پاره کرد و داخل سطل آشغال انداخت.
پدرم به آقا کمال زنگ زد و ماجرا را تعریف کرد. مرد بیچاره با شنیدن مبلغ درخواستی دعانویس، مثل فشفشه به هوا رفت:« من دئییرم خدیمم بو دئییر نئچه اوغلون وار. من می گویم دارم ورشکست می شوم این می گوید سی هزار تومان بده
. اگر چنین پولی داشتم که ورشکسته نمی شدم.»
خلاصه که پدرِ بدبختی بسوزد. بیچاره قول داد تا چند روز آینده پول را تهیّه کرده و خبرمان کند. پس از چند روز تلفن کرد و خبر داد که سی هزار تومان را تهیه کرده، اما قبل از رسیدن به خانه دستگیر شده و به طلبکارها گفته بود که بجز این مبلغ چیزی ندارد و گویا پول را بین شاکیان اصلی تقسیم کرده ورضایت گرفته بود که کار کند و پولشان را به تدریج بپردازد. خوشحال شدیم و مادرم خدا را شکر کرد که دیگر مجبور نیست به مطب جناب بحرینی برود.
بجز بحرینی دو فالگیر و دعانویس هم بودند گویا دو برادر بودند و آنها را قره سید می گفتند. فکر کنم کلاس دهم بودم که گفتند بساطشان را برچیده و ممنوع الکارشان کرده اند. امّا از قدیم گفته اند که( ایت ایتلیغین ترگیتسه، سومسونمه یین ترگیتمز.) آنها باز هم کماکان مشتری داشتند. با این تفاوت که درِ خانه شان آشکارا باز نبود و زیرزمینی کار می کردند.

قاضی طباطبائی ملّای مشهور تبریزی که بعدها توسط گروه فرقان کشته شد، منبرش طرفداران قابل توجهی داشت.او در اعتراض به جهل مردم، می گفت:
اونداکی ابنا وطن خام دیر
آخ نئجه کئف چکمه لی ایام دیر


No comments: