بگرفت دُمِ مار را یک خارپشت اندر دهن
سر درکشید و گرد شد مانند گویی آن دَغا
آن مارِ ابله خویش را بر خار می زد دم به دم
سوراخ سوراخ آمد او از خود زدن بر خارها
بی صبر بود و بی حِیَل خود را بکُشت او از اجل
گر صبر کردی یک زمان رستی از او آن بدلقا
بر خارپُشتِ هر بلا خود را مَزَن تو هم هَلا
ساکن نشین و این وِرد خوان جاءَالقضا ضاق الفضا
فرمود رب العالمین با صابرانم همنشین
ای همنشینِ صابران افرغ علینا صبرنا
رفتم به وادی دگر باقی تو فرما ای پدر
مر صابران را می رسان هر دم سلامی تو ز ما
*
No comments:
Post a Comment