اما اونون شماتتی، آللاها
خوش گلمیوبن
گئتدی منیم حیاتیمی ویردی داشا چیخدی باشا
« شهریار»
*
دارد می نالد و می گرید و می سوزد. دلداریش می دهیم. خدا بزرگ است درد داده و درمانش نیز. اما او می گوید:« خدا درد داده و این بار درمانش را نداده. بیمار بود و هرچه می گفتم که باید به پزشک مراجعه کند گوش نمی کرد. فکر می کرد علت نفس تنگی و سرفه های بی امانش سیگار است و باید ترک کند. هر بار وعده می داد که از شنبۀ هفتۀ بعد دیگر سیگار نخواهد کشید. حالش روز به روز بدتر می شد. دیر جنبید و اکنون پزشک می گوید که این بیماری سرطان است و خیلی هم پیشرفت کرده و چند ماهی بیشتر وقت ندارد. می دانم که به من خیلی ستم کرده اما دوستش دارم و بی او، چگونه زندگی کنم؟ از بیوه زن بودن می ترسیدم. حالا آمد به سرم از آنچه می ترسیدم.»
برای آرام کردنش حرفهائی می زنیم. برایش آرزوی صبرمی کنیم زیرا که امیدی برای شفای شوهرش نیست و به گفته خودش آمادۀ رفتن است و در انتظار عزرائیل.
او می رود و ما میمانیم. ته دلم می گویم که بیوه زن بودن هزار بار بهتر از داشتن شوهر ستمگر است.
من:« زن بیچاره! زندگیش پر از درد و ماجرا و بدبختی است. روی خوش ندید. صدای گریه اش قطع نشد. چه زن نگون بختی!»
هاله:« سال گذشته زیر مشت و لگد همین مرد له شد و صدای گریه هایش دل و جگرمان را سوزاند. زمستان سرد و برفی شب تا سپیدۀ صبح پشت در خانه نشست و از سرما لرزید و صدایش درنیامد. کارگری کرد و شوهرش دستمزد ناچیزش را از دستش گرفت و برای خودش سیگار و مشروب خرید. اکنون هم باید دردها و ناله های مرد را تحمل کند. خدا صبرش دهد.»
من:« یادت می آید چند ماه پیش زن بیچاره را کتک می زد و می گفت برو بمیر تا از دستت راحت شوم؟ شماتت کرد و به قول مرحوم شهریار خدا را خوش نیامد و مرگ را به سراغش فرستاد.»
هاله:« نگو! زبانت را گاز بگیر! تو هم داری شماتت می کنی.»
من:« شماتت نمی کنم. میخواهم بگویم که خدا هست و می بیند و می شنود و خودش بهتر از ما راه چاره را می داند. راستی، زورگو و ستمکار همه جا هست. مرد و زن، مسلمان و مسیحی و کافر، فرقی نمیکند. خدا ریشه ستم را بخشکاند. انشالله.»
هاله:« آمین.»
*
دارد می نالد و می گرید و می سوزد. دلداریش می دهیم. خدا بزرگ است درد داده و درمانش نیز. اما او می گوید:« خدا درد داده و این بار درمانش را نداده. بیمار بود و هرچه می گفتم که باید به پزشک مراجعه کند گوش نمی کرد. فکر می کرد علت نفس تنگی و سرفه های بی امانش سیگار است و باید ترک کند. هر بار وعده می داد که از شنبۀ هفتۀ بعد دیگر سیگار نخواهد کشید. حالش روز به روز بدتر می شد. دیر جنبید و اکنون پزشک می گوید که این بیماری سرطان است و خیلی هم پیشرفت کرده و چند ماهی بیشتر وقت ندارد. می دانم که به من خیلی ستم کرده اما دوستش دارم و بی او، چگونه زندگی کنم؟ از بیوه زن بودن می ترسیدم. حالا آمد به سرم از آنچه می ترسیدم.»
برای آرام کردنش حرفهائی می زنیم. برایش آرزوی صبرمی کنیم زیرا که امیدی برای شفای شوهرش نیست و به گفته خودش آمادۀ رفتن است و در انتظار عزرائیل.
او می رود و ما میمانیم. ته دلم می گویم که بیوه زن بودن هزار بار بهتر از داشتن شوهر ستمگر است.
من:« زن بیچاره! زندگیش پر از درد و ماجرا و بدبختی است. روی خوش ندید. صدای گریه اش قطع نشد. چه زن نگون بختی!»
هاله:« سال گذشته زیر مشت و لگد همین مرد له شد و صدای گریه هایش دل و جگرمان را سوزاند. زمستان سرد و برفی شب تا سپیدۀ صبح پشت در خانه نشست و از سرما لرزید و صدایش درنیامد. کارگری کرد و شوهرش دستمزد ناچیزش را از دستش گرفت و برای خودش سیگار و مشروب خرید. اکنون هم باید دردها و ناله های مرد را تحمل کند. خدا صبرش دهد.»
من:« یادت می آید چند ماه پیش زن بیچاره را کتک می زد و می گفت برو بمیر تا از دستت راحت شوم؟ شماتت کرد و به قول مرحوم شهریار خدا را خوش نیامد و مرگ را به سراغش فرستاد.»
هاله:« نگو! زبانت را گاز بگیر! تو هم داری شماتت می کنی.»
من:« شماتت نمی کنم. میخواهم بگویم که خدا هست و می بیند و می شنود و خودش بهتر از ما راه چاره را می داند. راستی، زورگو و ستمکار همه جا هست. مرد و زن، مسلمان و مسیحی و کافر، فرقی نمیکند. خدا ریشه ستم را بخشکاند. انشالله.»
هاله:« آمین.»
No comments:
Post a Comment