2025-12-04

صدای مرگ، قارقار کلاغها

پیر زن مبتلا به سرطان بود. دکتر سفارش کرده بود که به هیچ وجه سیگار نکشد. دختر و پسرش که هر روز به نوبت، به دیدنش می آمدند مواظب بودند که سیگار نخرد و نکشد. اما او دور از چشم بچه هایش سیگار می خرید و پنجره اتاق خوابش را باز می کرد و جلو پنجره می ایستاد و با خیال راحت سیگار می کشید. تا رهگذران را می دید سلام و علیکی می کرد و در جواب توصیه همسایه ها لبخندی می زد و جواب می داد:« اؤلمک وار دؤنمک یوخ.» او عقیده داشت حالا که قرار است بمیرد، چه یک سال، چه چند ماه، مگر فرقی می کند؟ بگذار بخورم و بیاشامم و از زندگی چند روزه ام لذّت ببرم. حدود یازده ماهی رنج کشید.نفس کشیدن برایش سخت می شد و با آمبولانس به بیمارستان می بردند. چند روزی می ماند و دوباره برمی گشت و باز همان آش و همان کاسه. روز به روز لاغرتر و ضعیف تر می شد. با دیدن چهره تکیده اش متوجه می شدی که در انتظار عزرائیل لحظه شماری می کند. خودش می گفت که فرشته مرک، توی ترافیک گیر کرده است.

سه روز پیش دوباره حالش به هم خورد و باز راهی بیمارستان شد. الویرا با ترس و رنگی پریده به سراغم آمد. گفت:« او را به بیمارستان بردند. دیدمش. حالش بسیار بد بود. نمی توانست نفس بکشد. به زحمت نفس می کشیدو نگاهی به دور و بر و در خانه و باغچه انداخت. کلاغها دور خانه اش سر و صدا راه انداخته بودند. صدایشان شبیه شیون بود. من می دانم کلاغها برای بردنش آمده بودند.»
می گویم:« خرافاتی نشو زن! کلاغها برای دانه چیدن می آیند. ربطی به پیرزن ندارد. هنگام مرگ،  فرشته مرگ همان عزرائیل سراغمان می آید. نه کلاغ و فلان. »
می گوید:« نه باور کن. من یک جائی خواندم که وقتی یکی می میرد کلاغها دور خانه اش می چرخند. باور کن.»
پس از نوشیدن استکانی چای به خانه اش رفت.
دیروز دوباره آمد. باز رنگ پریده و ترسیده. گفت:« پیرزن دیروز درگذشت. نگفتم! گفتم کلاغها! دیشب روحش از جسمش رها شده بود و به خانه اش بازگشته بود. من روحش را حس کردم. صدایش را شنیدم. خیلی ترسیدم. تا صبح نتوانستم بخوابم. خدا را شکرکه شوهرم خانه بود.»
پرسیدم:« شوهرت این حال و احوالت را که دید، چه عکس العملی نشان داد؟»
گفت:« برایم قهوه درست کرد تا بنوشم و آرام بگیرم. او عقیده دارد که ترسیده ام و خوف برم داشته است. امروز را هم پیاده روی نرفت و پیشم ماند. خواست پیش تو بیایم و حال و هوایم عوض شود.»
گفتم:« حق با همسرت است. کمی آرام باش. روح پیرزن کاری با تو ندارد.»
کمی دلداری اش دادم و او با سر حرفهایم را تایید کرد. اما من وحشت را در چشمانش دیدم. بعد از رفتن او، طبق معمول از خانه بیرون آمده و سراغ لانه پرندگان رفتم. برایشان آب و دانه ریختم. کلاغها قارقار کنان دور و برم، پرواز کردند. یک لحظه یاد حرفهای الویرا افتادم. رو به نزدیک ترین کلاغ کرده و آرام پرسیدم:« برای بردن من آمده اید؟» نگاهی به من کرد و فوری روی زمین نشست و دانه هایی را که زیر پایم افتاده بود، برداشت و پرید.
از مرگ نمی ترسم، از ماندن طولانی در بستر مرگ می ترسم.
از مرگ نمی ترسم، از فلاکت زندگی طولانی و بی ثمر می ترسم.
از مرگ نمی ترسم، از دیدن عزای عزیزانم می ترسم.
*

No comments: