فرّخی یزدی - تاج الشعرا
داشت زیر لب زمزمه می
کرد
آن زمان که بنهادم، سر به پای آزادی
دست خود ز جان شستم از برای آزادی
هم صدای خوبی دارد و هم شعر زیباست. می گویم:« صدایت خیلی به دل می نشیند. »
می گوید:« این صدای من نیست. صدای شاعر لب دوخته مان است.»
عطیه خانم فوری وسط حرفمان می پرد:« هاله جان، احساساتی نشو. می خواست ساکت شود و
حرف نزند. کسی که می گوید چوبش را هم می خورد دیگر. دیلین
دئمه سین... یئمیسین.»
جوابش را نمی دهد. اما دوست جان می گوید:« دانیشدی دا،
دئدیلر دانیش، دئدی جامیش.»
چگونه ساکت می نشست. اگر هم می خواست نمی توانست. او شاعر بود و آزادی خواه،
دموکرات بود و مشروطه خواه و نمایندۀ مردم یزد. اگر قرار بود خاموش بنشیند که
نماینده نمی شد. زندانی شد و فرار کرد و بازگشت. سرانجام با آمپول پزشک احمدی کشتند
به بهانه بیماری مالاریا و... دریغ از مزار شناخته شده ای.
*
No comments:
Post a Comment