2025-09-16

حکایت تاجی - قسمت دوّم

حکایت تاجی – از سیاه مشق های یک معلم – دفتر چهارم - قسمت دوّم 

همه پشت سر آقای دبیر- که گویا ورقه هایمان را دید زده و اوضاع وخیمش را دیده  که اینچنین خشمگین بود -  به کلاس برگشتیم. گلایه تاجی تمام نشد و با مهری قهر کرد و ورقه ای را که از او قرض گرفته بود، پس نداد.
یادش به خیر آن زمانها روزهای جمعه بود و ساک حمام و گرمابه و صدای رادیوی کهنه حمامچی و برنامه صبح جمعه ونیمکتهای چوبی سالن انتظار حمام. من و مهری و دلبر و اشرف و حکیمه و صدای کرو کر خنده هایمان و فریاد خشن زن حمامچی و ژست تاجی و روشور و کیسه و آب گرم و بخار خفه کننده حمام وسوسکهای سیاه و زردی که هر از گاهی سر از لوله فاضلاب بیرون می آوردند و با دیدن ما لبخند ژوکوندی زده و دوباره زیر لوله قایم می شدند. خستگی بعد از ظهر تعطیلی و تکالیفی که می بایست تا آخر شب نوشته و تمام می کردیم. تا اینکه آموختیم به کمک آبگرمکن نفتی و دوش و اتاقکی یک متر و نیمی و اوستا اسماعیل بنا، می توانیم گوشه حیاط خانه مان حمامی مثل نمره های گرمابه نخست بسازیم و حداقل جمعه های خوش بهاری و تابستانی در خانه حمام کنیم. با اینکه حمام قدیمی خانه ما  دارای موتور و بشکه و دم و دستگاه بود. اما با این حال زمستانهای سرد، ما را نیز راهی گرمابه  نخست می کرد. 

یکی دیگر از مشتریان زمستانی حمام، تاجی بود. سرما پول نبود که بین دارا و ندار تفاوت قائل شود. وقتی سر می رسید، تاجی مغرور را نیز راهی حمام می کرد. او نیز مثل ما روی نیمکت های چوبی می نشست و نوبت می کشید. در یک روز سرد زمستانی، مادرم بقچه حمام را به دستم داد و راهی حمامم کرد. با اشتیاق رفتم. چون می دانستم که مهری و دلبر و بقیه هم برای گرفتن نوبت به آنجاخواهند رفت. روی نیمکت نشستم. دقایقی نگذشت که دوستان هم آمدند. حکیمه گفت:« بچه ها جمعمون جمعه گلمون کمه. تاجی نیامده.»
مهری گفت:« چه بهتر. انشالله خواب بمونه و بعد از رفتن ما بیاد.»
هنوز اظهار نظرمان در مورد او تمام نشده بود که سر و کله اش پیدا شد و بعد از سلام گفت:« بچه ها جمعتون جمع بود من تون کم بود؟»
مهری گفت:« نه خیر همه مان سنگ پای قزوین آورده ایم.»
حکیمه گفت:« واخسئی! اول صبحی و روز تعطیلی مجبوریم بخار حمام را تحمل کنیم ، برای هفت پشتمان کافی است. دعوا نکنید.»
اشرف گفت:« بگوئید لعنت خدا بر شیطان .» بعد رو به دلبر کرده پرسید:« تو موهایت را با چی می شوئی؟ نه شوره دارد و نه می ریزد. ماشالله خیلی پرپشت است.»
دلبر گفت:« با صابون مراغه می شویم. خالص است و هیچ گونه ماده شیمیائی قاطی نمی کنند. فایده نداشته باشد، ضرری هم ندارد.»
تاجی گفت:« چی داری می گی؟ صابون مراغه که خاصیتی ندارد. بهتر است با گلنار سرت را بشوئی.»
گفتم:« صابون گلنار برای موها ضرر دارد بهتر است. اگر بار آخر بشوییم و موهایمان را آب بکشیم که برق بزند.»
تاجی گفت:« کی این حرف را زده؟ شماها بس که خسیس هستید. اجناس ارزان قیمت می خرید. یازیخلار.»
حکیمه خندید و گفت:« بچه ها تاجی راست می گوید. دیروز تبلیغ گلنار را از تلویزیون ندیدید؟ فکر کنم عارف می خواند. گلنار گلنار، صابون حموم گلناره / گلنار گلنار، خوب و بادوم گلناره / گلنار گلنار، تو حموم ببر همیشه / صد بار بشور، اما باز تموم نمیشه / چونکه روغن نارگیل، تو صابون گلناره، مرغوبه دلخواهه / طراوت پوست سر، تقویت موی سر با گلنار، با گلنار»
ما را باش حکیمه روی نیمکت حمام می کوبید و می خواند و ما دست می زدیم. هنوز بند آخرش تمام نشده بود که زن حمامچی با خشم جلو آمد و گفت:« ای وای خاک عالم! خجالت بکشید. مردها صدایتان را می شنوند. خفه شوید تا به مادرهایتان شکایت نکردم.»
حاجی خانمی که گوشه ای منتظر نوبت نشسته و گوئی از جنب و جوش ما خوشش آمده بود، رو به زن حمامچی کرد و با لبخند گفت:« مردها که آن طرف سالن هستند. صدای اینها را نمی شنوند. بچه اند دیگر دارند برای خودشان می خوانند.»
زن حمامچی گفت:« چی چی رو بچه اند. دخترهای گنده،
اره گئتسئیدیلر من جه قودوخلاری واریدی/ شوهر می کردند بچه ای هم قد من داشتند.»
بعد غرغر کنان وارد نمره  شماره پنج برای شستشوی مشتری شد. بعد از رفتنش، تازه خنده  ما شروع شد. داشتیم هیکل او را جلوی چشممان مجسم می کردیم. مهری گفت:« اگر زن حمامچی بچه من بود، چطوری می توانستم آن هیکل گنده اش را بغل کنم؟ کمر درد می گرفتم به خدا.»
تاجی گفت:« برای من فرقی نمی کرد. من یک کلفت استخدام می کردم که زن حمامچی را توی بغلش نگه دارد. اسمش را هم عوض می کردم و جینولولو می گذاشتم. حیف بچه ی من نیست که اسمش مدرن نباشد؟ یازیخلار!»
دلبر گفت:« وا! چی دارید می گوئید. اگر شوهرجان هایمان همچین موجود گنده ای را به جای نی نی کوچولوی ریزه پیزه، بغلمان می دیدند، می فرستادند خانه پدرمان. این هم شد بچه!»
اشرف گفت:« حق با دلبره. مگر ندیدی مشهدی اسماعیل پارسال زنش را خانه پدرش فرستاد که چه خبرته؟ شش تا دختر؟ بیچاره زن با وساطت بزرگترها به خانه برگشت و قول داد که دیگر دختر نزاید.»
حاجی خانم که تا آن لحظه به چرندیات ما گوش می کرد و می خندید، با شنیدن این سخن اشرف گفت:« بچه ها، اشتباه اول را مشهدی اسماعیل مرتکب شد. اشتباه دوم را هم زنش. بچه هدیه  الهی است. مهم این است که سالم و باشعور باشد. حالا زن بیچاره قول داده اما دختر یا پسر بودن که دست او نیست. کاش خدا به من نیز شش تا دختر می داد. پر جنب و جوش و شلوغ مثل شماها.» 
تاجی گفت:« نه حاجی خانم خدا نکنه بچه های زشت و بدقواره مثل اینها به شما می داد. کسی این بدترکیب ها را نمی گرفت و می ماندند ور دلت و ترشیده می شدند. خدا فقط یک دختر به خوشگلی من به شما می داد.»
حاجی خانم خندید و بعد برایمان تعریف کرد که بچه ندارد. پس از چند دقیقه ای نمره ای خالی شد و او در حالی که بقچه اش را بغل گرفته و وارد نمره می شد رو به ما کرد و با خنده گفت:« بچه ها برای این که صابون گلنار و مراغه، هیچ کدامشان با شما قهر نکنند، سرتان را اول با صابون مراغه بشوئید. تمیز که شد یک دور با صابون گلنار شسته و خوب آب بکشید که خوش عطر و شفاف شود.»

*

No comments: