صدای گریه می آید
روز بسیار گرمی را پشت سر گذاشتیم. عصر بادی وزیدن گرفت و خوش به حالمان شد که می توانیم به بالکن برویم
و کمی صحبت کرده و هندوانه ای خنک نوش جان کنیم. تازه می خواست صحبتمان گل کند که
صدای فریاد همسایه بلند شد. داشت فحش های بسیار رکیک می داد و گوئی یکی را می زد.
گویا پیرمرد خود را از چنگ و ناخن بلند زن نجات داده و خود را به بالکن رسانید. از
جا بلند شده و سر از بالکن خم کرده و گفتم:« کمی یواش تر، عیبه به خدا. زن و این
حرفهای زشت! والله اگر مرحوم مادربزرگم زنده بود، دهانت پر از فلفل تند می شد. نکن
گناه دارد.»
جواب داد:« تو و مادربزرگت را… بکنم. نمی فهمی این پدرسگِ… چه غلطی کرده؟
رختخواب کثیف شده. می گویم… به موقع برو دستشوئی. نمی فهمد و...» گفتم:« پیر است
و اختیارش دست خودش نیست. خودت می گفتی که دکتر گفته چاره ای ندارد. ناراحتی بفرست
خانه سالمندان. آنجا خوب مواظبت می کنند. گناه دارد. خدا را خوش نمی آید.» به تندی
جواب داد:« خانه سالمندان برود حقوق و دار و ندارش به آنجا می رسد. یک عمر زحمتش
را کشیده ام حالا که پیر شده دار و ندارش را بدهم پرستارهای… بخورند؟ مگر مغز خر
خورده ام!» گفتم:« پس بگو هم خدا را می خواهی هم خرما را.» سرم داد کشید و جواب
داد:« … اگر خیلی دلت به حالش می سوزد، بفرستمش پیش تو…» حرفهائی به زبان آورد
که تا به حال نشنیده بودم. رنگ از چهره ام پرید. داشتم از فرط خشم و نفرت خفه می
شدم که هاله بازویم را گرفت و مرا روی صندلی نشاند و لیوانی آب به دستم داد. سپس
صدای هق هق گریه و نفرین و نالۀ پیرمرد گوشمان را کر کرد. بساطمان را جمع کرده و به اتاق برگشتیم.
هاله پنجره را بست و پنکه را باز کرد.
من:« می شنوی با اینکه پنجره را بسته ایم، باز صدای نالۀ پیرمرد می آید.»
هاله:« می شنوم و دلم برای پیرمرد می سوزد. بدجوری کتک خورد. اما دلسوزی ما دردی
را دوا نمی کند.»
من:« دلم گریه می خواهد.»
هاله:« من نیز.»
سکوت می کنیم و عصر ما اینچنین می گذرد. روز بعد به هاله قول می دهم که دیگر با
این زن حرفی نزنم و کاری نداشته باشم. چون خودش را به بی حیائی زده و آنچه که دلش
می خواهد انجام می دهد و در جواب اعتراض، خود را به نفهمی می زند، گوئی که در گوش
خر یاسین می خوانی.
نئجه سن قانمیام
قالاسان یانا - یانا
لاری خوروز بانلاماییب
بانلاماز - ائششک آدام آنلامییب آنلاماز
No comments:
Post a Comment