اسد علی محمدی بازی وبلاکی به راه انداخته ، بازی شیرین و پرهیاهوی وبلاکی که مدتی بود به دست فراموشی سپرده شده بود. نه تنها بازی ، که خود وبلاکستان داشت کم کم به تاریخ می پیوست. چراغهای خانه های مجازی یکی یکی خاموش می شدند. آنها که هنوز اشتیاق نوشتن داشتند ، فیلترخانه به سراغشان می آمد و در خانه شان را مهر و موم می کرد و صاحب خانه نیز مجبور می شد ، با دور فیلترینگ و چه و چه وارد خانه اش شود تا بتواند چند جمله ای بنویسد. دردسر هزینه و وقت و کم شدن مخاطب موجب دلسردی نویسنده شده و در پست آخرش خداحافظی کرده و به مخاطبین باقی مانده خبر می داد که دیگر نمی نویسد. فی لترخانه هنوز هم فعال است و با جان و دل سرگرم خانه نشین کردن و شکستن مداد صاحب خانه.
از فیل ترخانه که بگذریم می رسیم به عده ای از هموطنان عزیز که هنر نزد آنهاست و بس. آنها که کار و پیشه خاصی نداشته و ندارند بجز سرک کشیدن به وبلاکها و خوانده یا نخوانده فحش دادن. عده ای هم که دوست نداشته و ندارند مطالب خلاف میل خود را بشنوند و بخوانند شروع می کردند به پرخاش و دادن فحش هایی از نوع خواهر و مادر. یاد مادربزرگ مرحومم به خیر که می گفت :« شما خودتونو ناراحت نکنید ، کسی که فحش می دهد دهان خودش مردار می شود و باید آب بکشد. » حالا باید بگوید کسی که فحش می نویسد قلم و مداد خودش مردار می شود. این تعداد از عزیزان هنوز هم عادت خود را ترک نکرده اند و ساده ترین راه این است که بخش کنترل نظرات به کار بیفتد تا بیایند و دل خوش کنند که از طرف نویسنده وبلاک خوانده شده اند.
دوستی که سال گذشته وبلاکش را پاک کرد می گفت :« هم هزینه و وقت صرف کنم. زحمت بکشم و بنویسم و فحش بشنوم؟ مگر دیوانه ام؟ دفاتر دویست برگی ام کجا مرده اند که در اینترنت بنویسم و داداش بزرگه و داداش وسطی و داداش کوچکه فحش ها را ببینند و پرخاش کنند که زن جماعت را چه به نوشتن در اینترنت و خوانده شدن و ناسزا شنیدن؟»
آن یکی ، زن جوانی که وبلاکش را ساکت و بی صدا رها کرد و دیگر نمی نویسد. او از دغدغه هایش ، از غمی که بر دل داشت می نوشت. کاری به کار کسی نداشت. برای دل خودش می نوشت و برای خواننده گانی که می خواندند و تسلی اش می دادند. اسمی که برای وبلاک و نویسنده اش انتخاب کرده بود ، موجب شد که مرد رد یابی اش کند. شناختش و کار را به جایی کشاند که به آدرس ایمیل مخاطبین او چنین و چنان نوشت و خسته اش کرد. او که هنوز هم دلبسته وبلاکش است ، ساکت و خاموش نگاهش داشته است. خوب نخواستی و نخواستم . شما را به خیر و ما را به سلامت . این که دعوا ندارد. اما چه می شود کرد که آدمهای دنیای مجازی همانند که در دنیای واقعی زندگی می کنند. همه جور آدم پیدا می شود. اردبیل بیر شهر دیر هره سی بیر تهر دیر / اردبیل شهری است و آدمهایش هرکدام به گونه ای متفاوت هستند.
من اما از کودکی عادت به نوشتن دارم که ترک عادت به موجب مرض است. یادم می آید روزی از روزها، همکلاسی مان لیلا از خانم ناظم چند خط کش پی در پی نوش جان کرد، چنانکه که بعد از رفتن خانم ناظم ، خانم معلم مان دلش به حال لیلا سوخت و با حالتی عاجزانه گفت:« دخترم مواظب باش دیگر ! کاری نکن که عصبانی بشه. » زنگ تفریح یک صفحه از دفترش را پاره کرد و روی صفحه پشت سر هم نوشت خاک بر سر خانم ناظم خاک بر سر خانم ناظم .. و آخر سر وقتی صفحه پر شد ، با خنده نگاهی به صفحه ی کاغذ انداخت و گفت :« آخی دلم خنک شد. چهار تا خط کش زده بود چهل تا ناسزا بارش کردم و جرات نکرد جوابم را بدهد.» بعد هم صفحه را پاره کرد و داخل سطل آشغال انداخت. کلی خندیدیم و از او آموختیم که نوشتن بر هر دردی دواست. راستی که در آن دوران کودکی خانم ناظم و خط کش اش و آن چشمان درشت و غضب آلودش درد بی درمان مان بود. این خانم ناظم از همانهائی بود که تعارف مادرانمان را مبنی بر( اتی سنین سومویو منیم / گوشتش مال تو و استخوانش مال من ) باور داشت. این چنین بود که شروع به نوشتن کردم. دوران کودکی و نوجوانی ام کسی کاری به دفاتر و ورقه های قصه و شعر من نداشت. مادرم سر سطر را که نگاه می کرد ، نخوانده به خودم برمی گرداند. فقط موقع درس اجازه نوشتن و خواندن شعر و قصه نداشتیم. شاید به فکرش هم نمی رسید که نویسنده این قصه های غلط و عجیب و غریب خودم هستم. بعدها که زندگی حال و هوای خود را از دست داد ، نوشته هایم را مدتها در پستوی خانه که نه ، آنجا مکانی آشکار است. ( دو سه باری لو رفته و به دردسرم انداخته بود ، قصه ای که نوشته بودم و یابنده فکر کرده بود درباره ی او نوشته ام و کلی توی دردسر افتادم ) زیر سنگهای انبار شده در زیر زمین ، زیر کمد سنگین تلویزیون ، زیر گونی بزرگ برنج و خلاصه هر جایی که عقل انس و جن به آنجا نمی رسد ، ینهان می کردم. روزی از روزها میهمانی به قصد کمک وارد آشپزخانه شد و تا من بجنبم قابلمه بزرگ را جلو کشید و اسرار نگوی من برایش فاش شد. نگاهی به چهره ام انداخت و البته که بچه نبود و زود فهمید که این دفاتر نمی توانند دفاتر آشپزی و قلاب بافی و بافتنی ام باشند . فوری در قابلمه را بست و همراه من سرگرم پاک کردن لوبیا شد و رازم را فاش نکرد. خانه که خلوت شد دفاترم را از داخل قابلمه بیرون آوردم و نشانش دادم و دو سه تا از اشعارم را برایش خواندم . خوشش آمد و گفت که این نوشته ها نباید داخل دیگ و قابلمه پنهان شوند. اینها باید خوانده شوند. از او قول گرفتم که هیچ جا حرفی نزند. اما از قدیم گفته اند ( سؤزووی دئمه باجیوا ، باجیوین دا باجیسی وار / حرفت را به خواهرت نگو که خواهرت نیز خواهری دارد.) مدتی کوتاه از رفتنش گذشت و ناگهان متوجه شدم که یکی دارد داخل قابلمه و دیگ را می گردد تا دفاتر شعر و قصه ام را پیدا کند. زبانم به لکنت افتاد. اما جایشان را قبلا عوض کرده بودم. چه دنیای عجیبی است نه ؟ یکی از همان کودکی نویسنده و شاعر می شود. عضو انجمن نویسندگان می شود. هیجده ساله نشده کتاب چاپ می کند وآن دیگری در خزان زندگی تازه گرد و خاک از دفاترش می زداید. قسمتهای پوسیده از نم دست نوشته هایش را مرمت می کند. تازه می خواهد غلط های املایی و دستوری اش را نیز تصحیح کند ، البته اگر عمری باقی بماند. .
من نوشتن در این خانه مجازی را دوست دارم. به دلایل مختلف . یکی این که از پنهان کردن و پنهان شدن خسته شده ام. در کوچه پس کوچه های این دنیای مجازی که می چرخم ، فکر و ایده ی جدیدی برای نوشتن پیدا می کنم که موجب می شود بنویسم و بعد از اتمام کار می بینم که خیلی زیاد نوشته ام و از حوصله وبلاک خارج است. بایگانی اش می کنم برای وقتی مناسب و این نوشتن های پی در پی تمرین نوشتن هستند. به قول نق نقو من مرض نوشتن مزمن دارم. هر از گاهی می آیم و می نویسم و می روم. فقط یک بار بهار سال گذشته شیطان جنی به سرم زد که وبلاکهایم را از سیر تا پیاز حذف کنم. اما منصرف شدم .
البته دلایل اصلی رکود وبلاکستان را اسد علی محمدی - نق نقو – عمو اروند – سرزمین آفتاب – دختر همسایه – ف م سخن – نوشته و جان کلام را ادا کرده اند . من با زبان ساده و عامیانه نوشتم و به جزئیات ساده پرداختم..
خوشحالم که بلاک نیوز دوباره فعال شده است و امیدوارم فعال بماند.
*
از فیل ترخانه که بگذریم می رسیم به عده ای از هموطنان عزیز که هنر نزد آنهاست و بس. آنها که کار و پیشه خاصی نداشته و ندارند بجز سرک کشیدن به وبلاکها و خوانده یا نخوانده فحش دادن. عده ای هم که دوست نداشته و ندارند مطالب خلاف میل خود را بشنوند و بخوانند شروع می کردند به پرخاش و دادن فحش هایی از نوع خواهر و مادر. یاد مادربزرگ مرحومم به خیر که می گفت :« شما خودتونو ناراحت نکنید ، کسی که فحش می دهد دهان خودش مردار می شود و باید آب بکشد. » حالا باید بگوید کسی که فحش می نویسد قلم و مداد خودش مردار می شود. این تعداد از عزیزان هنوز هم عادت خود را ترک نکرده اند و ساده ترین راه این است که بخش کنترل نظرات به کار بیفتد تا بیایند و دل خوش کنند که از طرف نویسنده وبلاک خوانده شده اند.
دوستی که سال گذشته وبلاکش را پاک کرد می گفت :« هم هزینه و وقت صرف کنم. زحمت بکشم و بنویسم و فحش بشنوم؟ مگر دیوانه ام؟ دفاتر دویست برگی ام کجا مرده اند که در اینترنت بنویسم و داداش بزرگه و داداش وسطی و داداش کوچکه فحش ها را ببینند و پرخاش کنند که زن جماعت را چه به نوشتن در اینترنت و خوانده شدن و ناسزا شنیدن؟»
آن یکی ، زن جوانی که وبلاکش را ساکت و بی صدا رها کرد و دیگر نمی نویسد. او از دغدغه هایش ، از غمی که بر دل داشت می نوشت. کاری به کار کسی نداشت. برای دل خودش می نوشت و برای خواننده گانی که می خواندند و تسلی اش می دادند. اسمی که برای وبلاک و نویسنده اش انتخاب کرده بود ، موجب شد که مرد رد یابی اش کند. شناختش و کار را به جایی کشاند که به آدرس ایمیل مخاطبین او چنین و چنان نوشت و خسته اش کرد. او که هنوز هم دلبسته وبلاکش است ، ساکت و خاموش نگاهش داشته است. خوب نخواستی و نخواستم . شما را به خیر و ما را به سلامت . این که دعوا ندارد. اما چه می شود کرد که آدمهای دنیای مجازی همانند که در دنیای واقعی زندگی می کنند. همه جور آدم پیدا می شود. اردبیل بیر شهر دیر هره سی بیر تهر دیر / اردبیل شهری است و آدمهایش هرکدام به گونه ای متفاوت هستند.
من اما از کودکی عادت به نوشتن دارم که ترک عادت به موجب مرض است. یادم می آید روزی از روزها، همکلاسی مان لیلا از خانم ناظم چند خط کش پی در پی نوش جان کرد، چنانکه که بعد از رفتن خانم ناظم ، خانم معلم مان دلش به حال لیلا سوخت و با حالتی عاجزانه گفت:« دخترم مواظب باش دیگر ! کاری نکن که عصبانی بشه. » زنگ تفریح یک صفحه از دفترش را پاره کرد و روی صفحه پشت سر هم نوشت خاک بر سر خانم ناظم خاک بر سر خانم ناظم .. و آخر سر وقتی صفحه پر شد ، با خنده نگاهی به صفحه ی کاغذ انداخت و گفت :« آخی دلم خنک شد. چهار تا خط کش زده بود چهل تا ناسزا بارش کردم و جرات نکرد جوابم را بدهد.» بعد هم صفحه را پاره کرد و داخل سطل آشغال انداخت. کلی خندیدیم و از او آموختیم که نوشتن بر هر دردی دواست. راستی که در آن دوران کودکی خانم ناظم و خط کش اش و آن چشمان درشت و غضب آلودش درد بی درمان مان بود. این خانم ناظم از همانهائی بود که تعارف مادرانمان را مبنی بر( اتی سنین سومویو منیم / گوشتش مال تو و استخوانش مال من ) باور داشت. این چنین بود که شروع به نوشتن کردم. دوران کودکی و نوجوانی ام کسی کاری به دفاتر و ورقه های قصه و شعر من نداشت. مادرم سر سطر را که نگاه می کرد ، نخوانده به خودم برمی گرداند. فقط موقع درس اجازه نوشتن و خواندن شعر و قصه نداشتیم. شاید به فکرش هم نمی رسید که نویسنده این قصه های غلط و عجیب و غریب خودم هستم. بعدها که زندگی حال و هوای خود را از دست داد ، نوشته هایم را مدتها در پستوی خانه که نه ، آنجا مکانی آشکار است. ( دو سه باری لو رفته و به دردسرم انداخته بود ، قصه ای که نوشته بودم و یابنده فکر کرده بود درباره ی او نوشته ام و کلی توی دردسر افتادم ) زیر سنگهای انبار شده در زیر زمین ، زیر کمد سنگین تلویزیون ، زیر گونی بزرگ برنج و خلاصه هر جایی که عقل انس و جن به آنجا نمی رسد ، ینهان می کردم. روزی از روزها میهمانی به قصد کمک وارد آشپزخانه شد و تا من بجنبم قابلمه بزرگ را جلو کشید و اسرار نگوی من برایش فاش شد. نگاهی به چهره ام انداخت و البته که بچه نبود و زود فهمید که این دفاتر نمی توانند دفاتر آشپزی و قلاب بافی و بافتنی ام باشند . فوری در قابلمه را بست و همراه من سرگرم پاک کردن لوبیا شد و رازم را فاش نکرد. خانه که خلوت شد دفاترم را از داخل قابلمه بیرون آوردم و نشانش دادم و دو سه تا از اشعارم را برایش خواندم . خوشش آمد و گفت که این نوشته ها نباید داخل دیگ و قابلمه پنهان شوند. اینها باید خوانده شوند. از او قول گرفتم که هیچ جا حرفی نزند. اما از قدیم گفته اند ( سؤزووی دئمه باجیوا ، باجیوین دا باجیسی وار / حرفت را به خواهرت نگو که خواهرت نیز خواهری دارد.) مدتی کوتاه از رفتنش گذشت و ناگهان متوجه شدم که یکی دارد داخل قابلمه و دیگ را می گردد تا دفاتر شعر و قصه ام را پیدا کند. زبانم به لکنت افتاد. اما جایشان را قبلا عوض کرده بودم. چه دنیای عجیبی است نه ؟ یکی از همان کودکی نویسنده و شاعر می شود. عضو انجمن نویسندگان می شود. هیجده ساله نشده کتاب چاپ می کند وآن دیگری در خزان زندگی تازه گرد و خاک از دفاترش می زداید. قسمتهای پوسیده از نم دست نوشته هایش را مرمت می کند. تازه می خواهد غلط های املایی و دستوری اش را نیز تصحیح کند ، البته اگر عمری باقی بماند. .
من نوشتن در این خانه مجازی را دوست دارم. به دلایل مختلف . یکی این که از پنهان کردن و پنهان شدن خسته شده ام. در کوچه پس کوچه های این دنیای مجازی که می چرخم ، فکر و ایده ی جدیدی برای نوشتن پیدا می کنم که موجب می شود بنویسم و بعد از اتمام کار می بینم که خیلی زیاد نوشته ام و از حوصله وبلاک خارج است. بایگانی اش می کنم برای وقتی مناسب و این نوشتن های پی در پی تمرین نوشتن هستند. به قول نق نقو من مرض نوشتن مزمن دارم. هر از گاهی می آیم و می نویسم و می روم. فقط یک بار بهار سال گذشته شیطان جنی به سرم زد که وبلاکهایم را از سیر تا پیاز حذف کنم. اما منصرف شدم .
البته دلایل اصلی رکود وبلاکستان را اسد علی محمدی - نق نقو – عمو اروند – سرزمین آفتاب – دختر همسایه – ف م سخن – نوشته و جان کلام را ادا کرده اند . من با زبان ساده و عامیانه نوشتم و به جزئیات ساده پرداختم..
خوشحالم که بلاک نیوز دوباره فعال شده است و امیدوارم فعال بماند.
*
پ . ن - به نوجوانها حسودی نمی کنم بلکه به آنها غبطه می خورم . برایشان آرزوی موفقیت می کنم. در مورد خودم راضی ام که از قدیم گفته اند ( ضررین یاریسیندان قئییتمک ده منفعت دیر / برگشتن از نصف ضرر هم خودش نعمتی است. )
*
No comments:
Post a Comment