2011-08-02

راهبه ی پرنده

آن قدیم ها که ما بچه بودیم ، برنامه های تلویزیون عصرها شروع می شد و ساعت دوازده شب مجری برنامه شب به خیر می گفت و خداحافظی می کرد. من و همکلاسی ها سریال هایی همچون سرزمین عجایب ، راهبه ی پرنده و پیشتازان فضا را خیلی دوست داشتیم.
ماجرای سریال سرزمین عجایب از این قرار بود که فضاپیمایی از مسیر اصلی خارج می شود و در سرزمین دورو ناشناخته ای فرود می آید. خلبان و سرنشینان متوجه می شوند که در سرزمین یا کره غولها هستند. ساکنین آن سرزمین آدمهای غول پیکر بودند که سرنشینان فضاپیمای ما را آدم کوچولو می نامیدند. جالب اینجا که این دو گروه آدمهای گنده و کوچولو زبان همدیگر را می فهمیدند و به یک زبان مشترک صحبت می کردند. آدم کوچولوهای ما گاهی با حشرات غول پیکر، همچون عنکبوت و عقرب و سوسک و غیره روبرو و برای نجات جان خود تلاش می کردند. ان روز عصر که یکی از ساکنین - که زن زیبا و بلوندی بود - گرفتار تور عنکبوت شد و دوستانش موفق به نجات او نشدند و عنکبوت او را مثل مورچه و مگس گرفتار کرد و خورد ، چقدر غمگین شدیم. زنگ تفریح روز بعد ما تبدیل به مجلس عزای زن جوان شد. حکیمه با قلبی سرشار از نفرت می گفت :« اگر من جای آرتیست بودم یک مشت محکم توی دهان عنکبوت می زدم.» رحیمه با تاسف و دلسوزی جواب می داد :« آخی ! بیچاره ! دستهاش به تار عنکبوت چسبیده بود.» ربابه می گفت :« همه اش تقصیر همراهان بی معرفتش بود. دست روی دست گذاشتند و دوستشان جلوی چشمشان لقمه چپ عنکبوت شد.» لیلا می گفت :« خوب حالا اتفاقی بود که افتاد. سرنوشت اون بیچاره هم این بود دیگه . اگر دوستانش جلو می رفتند، آنها هم لقمه راست عنکبوت می شدند. عوضش عنکبوت اول نیشش زد و بی حس شد بعد خوردتش مگه ندیدید؟» حکیمه گفت :« نه چشمامو بسته بودم. دلم نیومد شاهد تکه تکه شدنش باشم. »
همین طور با آه و ناله داشتیم در غم آرتیست نگون بخت سوگواری می کردیم که صدای خانم ناظم ما را به خود آورد گویا که صحبت هایمان را شنیده است. گفت :« بچه ها چه خبرتان است؟ این چه حال و روزی است؟ این فیلمها قصه هستند. مثل قصه ملک محمد و دیو و جن و جادوگر و ... عنکبوت غول پیکرکجا بود؟ بروید سر کلاس الان زنگ را می زنم.» بعد با خودش نجوا کرد که با این حال و احوال چطوری درس معلم شان را خواهند فهمید؟ آللاه عاغیل پایلییاندا گؤیده قوش اوچوردوردولار / وقتی خدا به بندگانش عقل می داد اینها کفتر بازی می کردند.
راهبه ی پرنده ، دختر جوانی بود که می توانست پرواز کند و با این توانایی غیر عادی اش ماجراهای شیرینی بیافریند. بعضی وقتها خواب می دیدم که دست به دستش داده ام و با هم در هوا پرواز می کنیم.
پیشتازان فضا ، داخل سفینه فضایی دور کهکشانها و ستاره ها و سیارات می گشتند و با موجودات و فضاهای جدید آشنا می شدند. در بین شخصیت های سریال کاپیتان کرک و مستر اسپاک، دکتر و آن زن سیاه پوست لاغر اندام با مزه ، نقش های برجسته تری داشتند. سریال های قدیمی پیشتازان فضا اکنون هفته ای یک بار در یکی از کانالهای آلمان پخش می شود. می نشینم و تماشا می کنم. با هر قسمتی از سریال خاطرات کودکی و بی خیالیم ، دوستان دوران مدرسه و لبخند پدرم وقتی که برای نجات قهرمان های سریال دعا می خواندم، زنده می شوند. اکنون دیگر هنرپیشه ها پیر شده اند. در سریال های جدید هم هنرپیشه ها عوض و چهره هایشان یک جور عجیب و غریب گریم شده اند و به دل نمی نشینند. شاید هنگام تماشا از لبخند پدر ، دلداری مادر که – نگران نباش دختر جان آرتیست نمی میرد. بمیرد که فیلم تمام می شود – و از نقد و بررسی مان در زنگهای تفریح ، خبری نیست.
این فیلمها نیمه ی اول زندگیم را به یادم یم آورند ، نیمه ای که در آن زندگی با همه ی تفاوتها و تبعیض ها و سختی ها ، زیبا بود. لی لی و پنج سنگ و عروسک بازی و خاله بازی ، تماشای فیلم های فردین و فروزان و رقص و آواز زیبای فیلم های هندی ، کفشهای غمگین عشق و یک هلو و هزار هلوی شیرین صمد بهرنگی . نیمه ای که به هر بهانه ای می خندیدیم و می گریستیم. گاهی آرزو می کردیم مثل راهبه ی پرنده پرواز کنیم یا همراه پیشتازان فضا کهکشانها را زیر پا بگذاریم.
با تماشای این فیلم های قدیمی دلم برای تلویزیون شاوب لورنس تنگ می شود. همانی که شبیه کمد پا کوتاه بود و در هم داشت. بعد از تمام شدن برنامه ، درش را می بستیم و قفلش می کردیم. از میان برنامه تبلیغاتی هم شاوب لورنس را خیلی دوست داشتیم. من و همکلاسی ها تقریبا ازبر بودیم.
اخیرا درموردش نوشته بودم که نق نقوی عزیز و داداش بزرگ ، متن کامل شعر را به خاطرم آوردند. روح حاجی محمد برخوردار شاد. این هم شعر و آواز تبلیغاتی تلویزیون شاوب لورنس که با لهجه شیرین اصفهانی اجرا شده بود.
زن : بس که نشستم تو خونه مثل دیونه ، هی از این دنیا گله کردم ، دیگه من خسته شدم. هر چی به این شوور می گم ، آخر از این تنهایی من دق می کنم ، از صبح تا شب به دنبال کاسبی.
مرد : باز چی چی س به جون من نق می زنی ، قار می کنی ، قور می کنی ، یه چیزی رو دنبال می کنی؟
زن : وقتی که بچه ها می آن دیوار راستو می گیرن بالا می رن ، این ور و اون ور می پرن ، به هر دری سر می زنن ، مگه تو نگفتی که منو به دور دنیا می بری ، اینجا و اونجا می بری ، کنار دریا می بری هان؟
مرد : کسی که شوور داره بچه داره اینجا و اونجا نمی ره ، کنار دریا نمی ره، اگه دندون سر جیگر بذاری دنیا فردا می آرم تو خونه ، بشین و نگاه کن.
مرد ( فردا ) : دنیا همین جاست عزیز جون ، شاوب لورنس همونس که می خواستی ؟ شاوب لورنس یه دنیاس راسی راستی ، اگه اصفهون ما نصف جهونس ، شاوب لورنس خودش همه جهونس

No comments: