2011-08-30

به یاد شبهای شیرین رمضان

بچه که بودیم ، از فرارسیدن ماه مبارک رمضان غمگین و شاد می شدیم. غمگین از یک ماه گرسنگی و تشنگی در طول روز و شاد از میهمانی و بازی و کلوچه شیرین و زولبیا و بامیه بعد از افطار و بگوبخند کودکانه. بعد از خوردن سحری ، برای نماز صبح وضو می گرفتیم و منتظر اذان می شدیم و بعد از نماز صبح خواب از سرم می پرید و در طول روز خسته و خواب آلود بودم. مهرناز راحت می خوابید و می گفت خواب بعد از نماز صبح خیلی دلچسب هست. پریناز از گرسنگی در طول روز ناله می کرد و تشنگی امان مهناز را می برید. از مدرسه که به خانه برمی گشتیم ، مادرمان خبر می داد که افطار همگی مهمانیم. روزی خانه خاله و روز دیگر دایی و روز سوم و ... الی اخر. خوشحال می شدیم و مادرمان از ما می خواست که تکالیف مدرسه مان را انجام دهیم تا سرمان گرم باشد و موقع افطار زود برسد. اما من فقط می توانستم مشق هایم را تمام کنم . آن هم با چند غلط و اشتباه خدا می داند. الحق والانصاف خانم معلم مان هم چشم پوشی می کرد و در ماه رمضان تنبیه نمی شدیم. موقع افطار همه دور هم جمع می شدیم. هرخانواده ای کلوچه شیرین افطار یا اهری یا زولبیا و بامیه می خیرید و دست خالی به مهمانی نمی رفت. بنابر این شکم مبارک ما بچه ها حسابی جشن می گرفت. سفره پرنعمت افطار ، قبل از رسیدن مهمانان وسط اتاق پهن می شد و خرما و فرنی و حلوای خوشمزه عبدالرضاخان ، کلو.چه های رسیده از طرف مهمانان سفره را تزئین و دل گرسنه مان را بی تابتر می کرد. موقع افطار هم سوپ خوشمزه یا آش ماست ، سر سفره می آمد. بعد از خوردن افطار مادرهایمان از ما می خواستند که به آشپزخانه برویم و در شستن ظروف به صاحب خانه کمک کنیم. بشقابها و قاشق ها و ظروف کوچک را که قدرت شستن داشتیم به ما می دادند. شستن ظروف با اسفنج و آب گرم و پودر برف به عهده من و مهناز بود و آب کشیدن و خشک کردن به عهده مهرناز و پریناز. کارمان شاید یک ساعت طول می کشید. اما زمان به سرعت می گذشت. ما چهار دختربچه شیطون بلا همراه با شستن ظروف می گفتیم و شوخی می کردیم و صدای قاه قاه خنده مان گوش فلک را کر می کرد. - شاید برای همین هم فلک به شادی ما رشک برد و گفت :« صبر کنید خبرنن نوبارا آز قالیب. بزرگ که شدید می دانم با شماها چه کنم. » و بزرگ که شدیم هر کدام از ما را به دیاری پرت پرتاب کرد.- صدای ما در میان هیاهو و سر و صدای بزرگترها گم می شد. بعد از ما نوبت به آبجی بزرگ هایمان می رسید که مجبور بودند قابلمه ها و دیگ ها و آبکش ها را بشویند و با سیم ظرفشویی خوب بسابند. کار و همنشینی با دوستان هم سن و سال که فامیل هم بودیم ،در ان شبهای رمضان لذت بخش بود.
بعد از شست و شو ، اجازه داشتیم زولبیا و بامیه که فراوان بود بخوریم . برای ما چایی در مقابل کانادادرای و دوغ و شربت گل محمدی نوشیدنی درجه سه به حساب می آمد. هنگام بازگشت به خانه هم صاحب خانه کلوچه های شیرین را که داخل سینی بزرگ می چید وسط اتاق می گذاشت و می گفت :« هر کسی دوست دارد ببرد و سحری بخورد.» هر کسی به مقدار لازم برمی داشت و به این ترتیب سحری خوشمزه مان هم آماده بود. البته بزرگترها ترجیح می دادند سحری هر روزه شان را آماده کرده و بخورند.
عید فطر هم همه خانه پدربزرگ جمع می شدیم و بعد از نماز عید فطر ، ناهار میهمان سفره پربرکتش بودیم. آن قدیمها صفا و صمیمیت و مهر و بی ریائی میهمان همیشگی سفره هایمان بود.


اوروج نامازیز ، عبادتیز قبول


*

No comments: