آزادی
اوایل بهار باغچه و فضای سبز دور و بر ، پر از گلهای رنگارنگ بود. این گلها هم کنار باغچه روئیده بودند. امروز که داشتم از کنارشان رد می شدم ، چشمم به دانه های سیاهشان که از داخل کاسه های زرد رنگ گل بیرون را تماشا می کردند، افتاد. نگاهشان کردم. دانه های سیاه و براق درست شبیه و به اندازه منجوق های سیاهی بودند که از مشهدی علی بقال می خریدیم و برای خودمان گردنبند و دستبند می بافتیم. از همان هایی که حالا در فروشگاههای « سی اند ای » و « دی ام » و « تئدی » و غیره درست شده و به فروش می رسند. خیلی هایشان هم همین طوری به نخ ردیف شده اند و می شود خرید و به سلیقه خود بافت. یادش به خیر چقدر با منجوق های رنگارنگ می دوختیم و می بافتیم. فوری به خانه برگشتم و دوربین و پیاله مخصوص تخم گل ها را برداشته و به باغچه برگشتم. داشتم تخم گلها را جمع می کردم که بچه موریانه ای از لابه لای کاسبرگی توی پیاله افتاد. طفلکی چه حالی پیدا کرد خدا می داند.گفتم :« کوچولو موچولو این تو ، این هم دانه ها هر چقدر دوست داری بخور و بردار.» اما او صدایم را نمی شنید و با دستپاچگی تمام دور پیاله می گشت و از دیواره گرد و گودش بالا می رفت و دوباره لیز می خورد و کف پیاله می افتاد. خواستم با انگشتم بردارم و روی زمین بگذارم ، اما او بی قرار و وحشت زده دور خودش می چرخید و ترسیدم زیر انگشتان بزرگم له شود. نمی دانم شاید اگر قلبش بزرگ بود صدای تپیدن های تند و وحشت زده اش را می شنیدم. برگ سبز کوچکی را چیدم و آهسته داخل پیاله گذاشتم. طفلکی تا روی برگ سیز ایستاد ، فوری همراه با برگ ، برش داشتم و روی زمین رهایش کردم. به سرعت دوید و خود را لابه لای گل و جمن مخفی کرد. به یاد مرحوم فریدون مشیری و شعر آزادی اش افتادم. آزادی این زیباترین کلمه ، که آسان به دست نمی آید.
*
اوایل بهار باغچه و فضای سبز دور و بر ، پر از گلهای رنگارنگ بود. این گلها هم کنار باغچه روئیده بودند. امروز که داشتم از کنارشان رد می شدم ، چشمم به دانه های سیاهشان که از داخل کاسه های زرد رنگ گل بیرون را تماشا می کردند، افتاد. نگاهشان کردم. دانه های سیاه و براق درست شبیه و به اندازه منجوق های سیاهی بودند که از مشهدی علی بقال می خریدیم و برای خودمان گردنبند و دستبند می بافتیم. از همان هایی که حالا در فروشگاههای « سی اند ای » و « دی ام » و « تئدی » و غیره درست شده و به فروش می رسند. خیلی هایشان هم همین طوری به نخ ردیف شده اند و می شود خرید و به سلیقه خود بافت. یادش به خیر چقدر با منجوق های رنگارنگ می دوختیم و می بافتیم. فوری به خانه برگشتم و دوربین و پیاله مخصوص تخم گل ها را برداشته و به باغچه برگشتم. داشتم تخم گلها را جمع می کردم که بچه موریانه ای از لابه لای کاسبرگی توی پیاله افتاد. طفلکی چه حالی پیدا کرد خدا می داند.گفتم :« کوچولو موچولو این تو ، این هم دانه ها هر چقدر دوست داری بخور و بردار.» اما او صدایم را نمی شنید و با دستپاچگی تمام دور پیاله می گشت و از دیواره گرد و گودش بالا می رفت و دوباره لیز می خورد و کف پیاله می افتاد. خواستم با انگشتم بردارم و روی زمین بگذارم ، اما او بی قرار و وحشت زده دور خودش می چرخید و ترسیدم زیر انگشتان بزرگم له شود. نمی دانم شاید اگر قلبش بزرگ بود صدای تپیدن های تند و وحشت زده اش را می شنیدم. برگ سبز کوچکی را چیدم و آهسته داخل پیاله گذاشتم. طفلکی تا روی برگ سیز ایستاد ، فوری همراه با برگ ، برش داشتم و روی زمین رهایش کردم. به سرعت دوید و خود را لابه لای گل و جمن مخفی کرد. به یاد مرحوم فریدون مشیری و شعر آزادی اش افتادم. آزادی این زیباترین کلمه ، که آسان به دست نمی آید.
*
*
No comments:
Post a Comment