2006-06-11

ستاره


روز جمعه ستاره زنگ زد و مرا به جلسه خانمها دعوت کرد . برایش بهانه آوردم که نمی توانم اما اصرارش موجب شد که کوتاه بیایم . شرکت نکردن در این مجالس دلیل بر غرور و خود پسندی نیست ، بلکه بعضی وقتها سوال پیچ کردنها اذیتم می کند . آتان نه دردینه ن اؤلدو ( پدرت با چه دردی مرد ؟) باید بیتده ن سیرکیه جان ( ازسیر تا پیاز ) را برایشان شرح دهی . به این هم بسنده نمی کنند و شروع به پیچیدن نسخه و سفارش دوا و درمان می کنند .
بعد از ظهر آماده شدم و به قول مرحوم عمه ام گئیینیب گئجیندیم ( پوشیدم و بزک کردم ) و از خانه خارج شدم . در طبقه اول ساختمان ما زن و شوهر پیری زندگی می کنند که همزمان با من از خانه بیرون آمدند . خانم را که نگاه می کنی با آن سن و سال مانند نوعروس با نشاط و پرحوصله و زیباست . همیشه بزک کرده وصبح ها بی گودی بر مو پیچیده مشغول کارهای خودش است . گرچه صورتش چین و چروک بسیار دارد اما ترکیب و اندامش نشان می دهد که در جوانی زنی زیبا و دلربا بوده است . این زوج پیر همیشه در کنار هم و دست در دست هم هستند . آدم شیفته این همه مهر و صفا در این دنیای بی مهری ها می شود . با هم به ایستگاه اتوبوس رفتیم . مزیت اتوبوس و مترو در این آلمان به مرتب بودنش است . اگر وقت حرکتش را بدانی هیچوقت برای رسیدن به مقصد مشکلی نداری .
خلاصه به جلسه رسیدم ، ستاره خیلی خوشحال بود و این مجلس شادی به خاطر او برپا شده بود که بعد از 6 سال زندگی در هایم بالاخره دولت آلمان به او و پسر 9 ساله اش ایمان پاسپورت پناهندگی و اقامت در آلمان داده بود . موزیک آذربایجانی با سیدی ترانه های یعقوب ظروفچی شادی را به مجلس هدیه می کرد . گوئی این خواننده خوش صدا داشت با ترانه های شاد و زیبای آذربایجانی در شادی ستاره سنگ تمام می گذاشت .
از ستاره خواستم در مورد زندگی اش برایم حرف بزند و او گفت :
پدرم کارگر کارخانه ... است . ما پنج خواهر و برادریم . با همه فقرمان پدرم بچه دوست داشت و می گفت : قوی اوشاغین اولسون ، روزوسون الله وئره ر ( بگذار بچه به دنیا بیاید ، خدا روزی اش را می دهد ) نوزده ساله بودم که با رامین آشنا شدم . در مدت کوتاهی دوستی ما به عشق انجامید . او از خانواده ای ثروتمند و من از طیقه کارگر بودم . با اتومبیل آخرین مدل به دیدنم می آمد و هدیه های گرانبهائی برایم می خرید . در مدت زمان کوتاهی عشق آتشین ما موجب شد که تصمیم به ازدواج بگیریم .روزی گفت که مادرش را به خواستگاریم خواهد فرستاد . شب خواب از سرم پرید . خانه خودمان را برانداز کردم . ما خانه یک طبقه کوچک دو اتاقه ای داریم که یکی اتاق نشیمن است و کف آن را با موکت پوشانده ایم و دیگری اتاق مهمان که قالی کهنه و رنگ و رو رفته ای را پهن کرده ایم . پشت اتاق نشیمن هم ساندیخانا ( اتاقک تاریک و کوچکی است که معمولن بدون پنجره است . صندوقخانه ) است که آشپزخانه اش کرده ایم .دهلیز کوچکی هم دو اتاقمان را از هم جدا می کند که دستشوئی با آینه و جا کفشی در گوشه چپ این دهلیز جای دارد و با موکت پوشیده شده که مادرم با روفرشی که خودش بافته تزئینش کرده است . در مقابل آن همه ثروت و دارائی رامین خانه محقر و کوچک ما چه می توانست باشد . اوره گیمه قویولموشدو ( به دلم برات شده بود ) که خواستگارها خانه و مرا نخواهند پسندید . دلم می خواست مراسم خواستگاری در خانه عمه ام برگزار شود که با مخالفت عمه و والدینم رو برو شدم پدرم می گفت : زندگی که با دروغ آغاز شود با فاجعه پایان می یابد .
قبل از آمدن خواستگارها عمه به خانه مان آمد می دانستم که برای منصرف کردن و پند دادن به من آمده است . هر چه گفت به گوشم نرفت . من و رامین عاشق هم بودیم وفکر می کردیم که اختلاف فرهنگی و فقرو ثروت نمی تواند تاثیری در رابطه عاشقانه ما داشته باشد . گفتم : ایکی کؤنول بیر اولسا ، سامانلیق سئیران اولار ( اگر دو نفر همدیگر را دوست داشته باشند کاهدانی گلستان می شود ) و او گفت : ما انسانیم در کاهدانی چه می کنیم . بعد از این که از فقر فرهنگی هلاک شدیم ، این ضرب المثلها به دادمان نخواهد رسید . او خیلی حرف زد اما گوئی سنگ شده بودم حرفها و نصایح او در دلم کارگر نبود . من و رامین تصمیم خودمان را گرفته بودیم .
مراسم خواستگاری با سکوتی که خود خیلی حرفها داشت برگزار شد و خانواده داماد مرا و خانه و خانواده ام را نپسندیده بودند . پدرم خواستگارها را نپسندید و گفت : ائله بیل فیل بورنوندان دوشوبلر ( گوئی از دماغ فیل افتاده اند ) منظورش تکبر افراطی آنها بود .
پافشاری من و رامین و تهدید هر دومان که اگر اجازه ازدواج ندهید هر دو باهم خودکشی می کنیم ، موجب ازدواجمان شد . ماههای اول به سیر و سفر و عشقنامه گذشت . پس از مدتی اختلاف فرهنگی ما دو زوج چهره خود را نشان داد . ایراد گیری خانواده او از من و خیلی مسائل دیگر موجب شد که از چشم رامین بیافتم و پس از چهار سال که پسربچه ای سه ساله در آغوش داشتم طلاقم دادند . رامین مهریه ام را همراه با مبلغی پول داد که بتوانم احیانن برای خودم کاری دست و پا کنم . اما من پول نمی خواستم . بچه ام را می خواستم و برای سرپرستی او درآمد و مسکنی نداشتم . از رامین خواستم به جای پول مرا به عنوان دایه پسرم استخدام کند هم هر روز نزد او باشم و هم کمک مالی به من بشود . خندید و گفت من بچه را از تو دور می کنم که گدا گشنگی شما را یاد نگیرد و آنگاه تو می خواهی به عنوان دایه در کنارش باشی ؟ اگر مادر لایقی برای بچه ام بودی که طلاقت نمی دادم . هفته ای یک روز می توانی او را ببینی کاری نکن این شانس را هم از دست بدهی . حرفی نزدم . اما دوری از فرزندم را نیز نتوانستم تحمل کنم . مهریه و پولی را که رامین داده بود به قاچاقچی دادم و روزی که بچه را از پدرش تحویل گرفتم بدون معطلی و حتی اطلاع خانواده ام همراه قاچاقچی از مرز خارج شدم . و بالاخره به آلمان رسیدم و حالا بعد از شش سال زحمت اقامت گرفتم . شش سال زحمت یعنی مشقت تمام . کسانی که قاچاقی وارد آلمان می شوند آنها را به هایم یعنی پانسیون می فرستند . این خانه ها معمولن در نقاط دور افتاده قرار دارند . بعضی از آنها سربازخانه و بیمارستانهای قدیمی هستند . اینجا هر کسی اتاق مستقلی دارد که سرویس دستشوئی و حمام و آشپزخانه عمومی است . خورد و خوراک اینها را می پردازند. تا روشن شدن تکلیفشان اجازه کار و خارج شدن از منطقه و حوزه استانی را ندارند .
گفتم : ستاره جان . گناه عدم سازش تان را به گردن فقر و ثروت نیانداز . زنان و مردانی که با شرایط شما ازدواج کرده اند کم نیستند . من این وضع پیش آمده را به حساب احساس عدم مسئولیت شما دو نفر می گذارم . ما بعد از ازدواج مسبب یه وجود آمدن انسانهای کوچکی هستیم که به این دنیای بی داد قدم می گذارند اجازه نداریم آنها را بی پدر یا بی مادر رها کنیم . مگر این کودک به پدرش نیاز ندارد ؟ وقتی بزرگ شد و پدرش را خواست به او چه جوابی خواهی داد ؟ در جوابم گفت : مگر این کودک به مادر نیاز نداشت ؟ جرم من به جز فقر چه بود ؟ مگر رامین فقرمرا نمی دید . چطور شد که آن عاشق دو آتشه بتدریج تغییر کرد ؟
در جوابش چه می توانستم بگویم ؟ بجز تاسف چه حرفی بلد بودم ؟
پرسیدم : حالا اگر به ایران برگردی چه می شود ؟ گفت : رامین بر علیه من شکایت کرده است که بچه اش را دزدیده ام .
این جمله آخرش برایم خنده دار و مسخره و درعین حال دردناک بود . پرسیدم : یعنی چه ؟ مگر مادر هم می تواند دزد بچه خودش باشد ؟ گفت : بله ایمان به مدت یک روز مهمان و امانت من بود . اگر به ایران برگردم محاکمه و مجازات می شوم .
نمی توانم مجسم کنم . مردی به کلانتری مراجعه می کند و می گوید : آی هوار بچه ام را دزدیدند .
رئیس کلانتری می پرسد : به چه کسی مشکوک هستید ؟
او در جواب می گوید : مشکوک نیستم . دزد را می شناسم . مادرش است .
رئیس کلانتری می گوید : آی دزد بی شرم و بی چشم و رو . به چه جراتی توانسته است اقدام به بچه دزدی کند . دستیگرش می کنیم و پدرش را در می آوریم
.

8 comments:

Anonymous said...

باز هم داستانی تاسف باربود ...تو مملک ما همه چیز ممکنه حتی بچه دزدی توسط مادر!!اینجا هیچ چیز عجیب نیست به نظر من مشکل این خانم این بود که اختلافات فرهنگی رو مثل خیلیها که عاشق میشن و اختلافات رو نمیبینن نادیده گرفته بود

Anonymous said...

Ba dorod
Mikhastam begam ke khoshhamlam ke Setareh pesaresh ro alman bozorg mikone. Daste kam omidi hast ke Iman mesle pedaresh tarbiat nashe. Dar zemn motaghedam ke farhang be mizane daramad kari nadare...in jameeie bimare mast ke in moshkelat ro ijad mikone.

Anonymous said...

salam gaya gizi aziz, omid ke khob va shaad bashi.vaaaaaaay, ke vagean hamishe az khandane dastan ha dar morede jodaai bache az pedar ya madar , tamaae muhayam bar badan sikh mishavad , tasavvoer mikonam ke fagat 1 shab sherwinam bedune man va dur az man bashad ,, motasefane ghurure ma ensanha ye bozorg gaahi ghonche haye kochik ra par par mikone,!! fagat mikhastam az pedare Iman beporsam ke aya dust dasht ke zani az khanevadeye servatmand dasht va li drugh gu , bisedagat, bi vafa , khianat kar bud??? un moge ki ra entekhab mikard??

Anonymous said...

سلام.احوال شما؟هميشه ميخونم نوشته هاتون رو.هر چند گويا زياد علاقه اي به حضور آقايون ندارين تو وبلاگتون.شايد هم من اشتباه فهميدم.

Anonymous said...

ببین اینجا قانون برای حمایت بچست. استدلال اینه که آدم بالغ دلش امروز خواست و فردا نخواست عقلش رسید یا یک روز کمتر رسید فردا بیشتر شد قانون مواظب اینه که مرد یا زن هیچکدوم حقوق هم رو ضایع نکنن زن از نظر حقوق با مرد برابره حالا اگه از نظر فلان و فلان و هزار چیزه دیگه فرق داره اما زن و مرد اینقدر شبیه همند که هر دو صاحب حقوق مساوی باشند و اینقدر بالغ و آزاد که خودشون واسه خودشون تصمیم بگیرند اگه بابا بزرگ من هم بهتر و بیشتر بدونه باز فرق نمی کنه من وقتی خودم هستم که آزاد باشم خودم تصمیم بگیرم . حالا یه ایده آله که فقط مرگ زن و شوهر را از هم جدا کند خیلی از زوج ها نمی تونن ایده آل بشن همه فرمول ها هم تا یه حدی پیش گویی می کنن و کار می کنن و داستان به این سادگی نیست که شما بگی با این مرد صد در صد بله با اون یکی نه خلاصه عوامل پیش بینی نشده و نا شناخته و از بحث پرت شدم....اما بچه فرق داره تو دادگاه های اینجا محور توجه و حمایت بچست و از مشاور روانشناس می پرسن تا نظر تخصصی بده مرد و زن هم انقدر متمدنن که اول به بچه اهمیت می دن چون اخلاقا مسئولند. حالا ستاره مسئلش اینه که چطور امنیت آلمان رو با نیاز های روانی بچه جمع بزنه. من اگه باشم با یه روانشناس آلمانی که با مسائل فرهنگی و سیاسی ما آشناست مشاوره می کنم. اگه بچه براش مهمه برای بچه هم باید مسئله نیازهاش حل بشه نه معذرت می خوام خرکی یعنی با پلیس و دادگاه و زن ستیزی و از سنت کهنه شده بهانه آوردن . در ضمن شهربانو به حرفت خیلی فکر کردم و به همین دلیل دیگه آدرس وبم رو می نویسم تا بعد همه مطالب قدیمی رو هم توش بذارم

Anonymous said...

ببین اینجا قانون برای حمایت بچست. استدلال اینه که آدم بالغ دلش امروز خواست و فردا نخواست عقلش رسید یا یک روز کمتر رسید فردا بیشتر شد قانون مواظب اینه که مرد یا زن هیچکدوم حقوق هم رو ضایع نکنن زن از نظر حقوق با مرد برابره حالا اگه از نظر فلان و فلان و هزار چیزه دیگه فرق داره اما زن و مرد اینقدر شبیه همند که هر دو صاحب حقوق مساوی باشند و اینقدر بالغ و آزاد که خودشون واسه خودشون تصمیم بگیرند اگه بابا بزرگ من هم بهتر و بیشتر بدونه باز فرق نمی کنه من وقتی خودم هستم که آزاد باشم خودم تصمیم بگیرم . حالا یه ایده آله که فقط مرگ زن و شوهر را از هم جدا کند خیلی از زوج ها نمی تونن ایده آل بشن همه فرمول ها هم تا یه حدی پیش گویی می کنن و کار می کنن و داستان به این سادگی نیست که شما بگی با این مرد صد در صد بله با اون یکی نه خلاصه عوامل پیش بینی نشده و نا شناخته و از بحث پرت شدم....اما بچه فرق داره تو دادگاه های اینجا محور توجه و حمایت بچست و از مشاور روانشناس می پرسن تا نظر تخصصی بده مرد و زن هم انقدر متمدنن که اول به بچه اهمیت می دن چون اخلاقا مسئولند. حالا ستاره مسئلش اینه که چطور امنیت آلمان رو با نیاز های روانی بچه جمع بزنه. من اگه باشم با یه روانشناس آلمانی که با مسائل فرهنگی و سیاسی ما آشناست مشاوره می کنم. اگه بچه براش مهمه برای بچه هم باید مسئله نیازهاش حل بشه نه معذرت می خوام خرکی یعنی با پلیس و دادگاه و زن ستیزی و از سنت کهنه شده بهانه آوردن . در ضمن شهربانو به حرفت خیلی فکر کردم و به همین دلیل دیگه آدرس وبم رو می نویسم تا بعد همه مطالب قدیمی رو هم توش بذارم

Anonymous said...

مرد زندگی گرامی : از لطفی که دارید و نوشته ها را می خوانید تشکر می کنم . حضور و لطف شما موجب دلگرمی بنده است . شهربانو

Anonymous said...

منیژه جان با تشکر از محبت شما خواهر عزیزم امیدوارم که زوجها همیشه توافق داشته باشند و خانه ها پر از مهر و صفا باشد . کودکان به پدر و مادر احتیاج دارند . به نظر من بعد از تولد فرزندان باید بیشتر به فکر آینده آنها باشیم نه خود خواهی خودمان . راستی لطفن عوض من شروین جان را ببوس . شهربانو ( قایاقیزی )