بعد از ظهر یک روز زمستانی ، تازه به اتاقم رسیده بودم که خانم زر وارد شد و گفت : خانم معلم پاشو به عروسی می رویم . گفتم : کسی دعوتم نکرده است . خندید و گفت : چه دعوتی ؟ برای عروسی که دعوت لازم نیست . نمی خواستم بروم اما او باز خندید و گفت : خانم جان ترا به خدا ناز نکن . گفتم لباس مناسب عروسی ندارم . گفت : قربانت بروم این بلوز و دامنی که تنت است چه عیبی دارد ؟ گفتم : خوب دعوتم نکرده اند و می گوئی رسم ما نیست .لباسم را مناسب می بینی . حالا که به عروسی می رویم نمی توانیم که دست خالی برویم . قاه قاه خندید و گفت : خانم جان ترو خدا ناز نکن و بهانه نیار کادو را بزرگترها داده اند به من و تو چه مربوط است که تو کار آنها دخالت کنیم . خلاصه با همان بلوز و دامنی که تنم بود رفتم . مجلس عروسی این روستائیها مجلس واقعی شادی بود . نه ترس از لباس یک دست ، نه صرف وقت برای آرایش و نه زحمت و اضطرابی دیگر ، هیچ چیز لازم نبود . با خانم زر وارد اتاق که شدیم ، مورد لطف و محبت بزرگ و کوچک قرار گرفتم . بانوان گیس سفید کنار کرسی برایم جا دادند و خانم زر هم به حرمت دوستی با من ، کنارم نشست . برای این محبتها نمی توان قیمت گذاشت . این الطاف روستائیان را نمی توان با هزاران ریمل ماکس فاکتور و ادکلن ماکسی و لوازم آرایش لانکوم و ... که روز معلم مادران در شهرها مجبورند برای حفظ غرور فرزندشان با خون دل تهیه کنند ، عوض کرد . خلاصه اوزون سؤزون قیسسا سی ( سخن کوتاه کنم )کنار بزرگترها نشستم ومثل آنها به دو متکای نرم و بزرگ و گلدار لم داده ، گوشه ای از لحاف کرسی را روی زانویم کشیدم.
زنان جوان به ترتیب دست مادر شوهر و مادر را می بوسیدند و با دایره زن نوازنده می رقصیدند . زن نوازنده ترانه تکراری خود را می خواند و زیبارویان به رقص و طنازی می پرداختند. بر خلاف ما شهریها که نوار کاستمان را نیز داخل کیفمان می گذاریم تا با اهنگ آن مثلن زیباتر برقصیم . هنوز هم صدای خواننده در گوشم است ، گوئی که دارد در گوشم زمزمه می کند .
...
علی بالا باشماقلارین یاغلارام علی بالا کفشهایت را واکس می زنم
علی بالا اوستونه گول باغلارام علی بالا رویش گل می بندم
علی بالا گئجه لر بئیواخ گلسن علی بالا اگر شب دیر بیائی
علی بالا دسمال آلیب آغلارام علی بالا دستمال به دست گرفته گریه می کنم
...
علی بالا اوره گیم سنه بنددیر علی بالا دلم در بند عشق توست
علی بالا دیلین شکردی ، قنددیر علی بالا زبانت قند و شکر است
علی بالا آناوی ائلچی گؤنده ر علی بالا مادرت را بفرست خواستگاری
علی بالا بو قه ده ر صبیر بسدیر علی بالا این قدر صبر کفی است
...
علی بالا بو دام اوسته قوش اولماز علی بالا روی این بام پرنده نمی نشیند
علی بالا سن اولماسان گون دوغماز علی بالا اگر تو نباشی روز آغاز نمی شود
علی بالا منی سنه وئرسه لر علی بالا اگر مرا به تو بدهند
علی بالا دونیادا غمیم اولماز علی بالا توی دنیا هیچ غمی نخواهم دشت
...
علی بالا دام دام اوسته دامیمیز علی بالا روی بامتان بام ماست
علی بالا قوشادیر ائیوانیمیز علی بالا ایوان ما دو تاست
علی بالا سن اوردان گل من بوردان علی بالا تو از آن سو بیا و من از این سو
علی بالا کوراولسون دوشمانیمیز علی بالا چشم دشمنانمان کور شود
...
مشوق رقص این عروسان زیبا و طنازمادرشوهرها بودند . اگر چه آنها نسبت به عروس بسیار سخت گیر بودند اما مواظب آنها نیز بودند . این تعصب و محبت عمیق برایم خیلی خوشایند بود حتی اگر عروسی نمی توانست خوب برقصد بعد از تمام شدن رقص ، مادر شوهر قربان صدقه اش می رفت و تشکر می کرد . گؤزل گلین الین قولون آغریماسین . ( عروس زیبا دستت درد نکند )در بین این عروسها ، زن جوانی توجه ام را جلب کرد ، خدای من این زن چهره ای لاغر و تکیده داشت وقتی می خواست دست مادرشوهرش را که بغل دستم نشسته بود ببوسد ، نگرانش شدم که بازویش با یک حرکت می شکند . در حالی که می رقصید مادرشوهرش نیز قربان صدقه اش می رفت که بویان قوربان گلین قربان قد وبالا ت عروس . با حرکات دستها و پاهایش ، بیاد عروسک پلاستیکی دوران کودکیم افتادم که بعد از یکی دو بار بازی و تعویض لباسهایش دست و پایش لق و به هر بهانه ای کنده می شد . یکباره دلم لرزید که نکند دست و پایش از هم جدا شوند . مثل عروسک پلاستیکی من . از خانم زر پرسیدم : این زن چه مشکلی دارد اوفله سن جانی چیخار . (گوئی اگر فوتش کنی جانش تمام می شود .) خانم زر آهسته گفت : خانه که رفتیم می گویم .
هوا گرگ و میش که شد ، سر و صدا هم بلند شد گفتند عروس را می آورند . صدای عاشقها به تدریج نزدیک می شد . داماد پشت بام با سیبی سرخ در دست منتظر عروس بود . عروس که به در اتاق رسید سیبی از ان بالا برسرش انداخت . خنده ام گرفت و به خانم زر گفتم : اوللی هئچ ده یمه سین . خندید و گفت : ایکی ده ته پیک ویرارلار ، و بعد ادامه داد که خوب داماد دارد به عروس خوشامد می گوید . پرسیدم : عروس بیچاره اگر سیب بر سر مبارکش اصابت کند چه می شود ؟ گفت : مثل من سرش گیج می رود . گویا وقتی مشهدی قنبرش از بالای بام به او سیب می انداخته به فرق سرش اصابت کرده و طفلک خانم زر ما حالش کمی به هم خورده است . در حیاط خانه غوغائی بود . آواز خوش عاشقها درهوا پیچیده بود . افسوس می خورم به اینکه آن موقع به عقلم نرسید ، کاغذ و قلمی با خود ببرم و اشعارشان را بنویسم .
عروس را به اتاق آوردند . قرار بود اول شام مردان را بدهند .پس باز برای رقص فرصت بود . زمزمه زنان و دختران جوان را شنیدم که می خواستند برقصم . سرانجام به صدا درآمدند که خانم معلم باید برقصد . اول قبول نکردم . آخر من همیشه با مهناز می رقصیدم و به جز رقص آذربایجانی رقصی دیگر بلد نبودم . در خواست جوانها موجب شد که توجه گیس سفیدان به من جلب شود و بانوی کهن سال مجلس مشهدی گول گز خانم که دید خواهش جوانها در من اثری نمی کند با لبخند و لحنی که گوئی به عروس یا دخترش امر می کند گفت : قیز اویناماسان سنه شام یوخدو ،( دختر اگر نرقصی برای تو از شام خبری نیست ) . از لهجه صمیمانه و خودمانی اش خوشم آمد . خوب می رقصم . چرا که نه در مقابل چه کسانی بر خودم می بالم . به کدام حسنم فخر می فروشم ؟ مگر اتم کشف کرده ام ، یا ادیسون هستم که بر خود ببالم . چه بسا اگر اینها امکانات مرا داشتند هر کدام دانشمندی بودند . در مقابل دل پاک و باصفائی که اینها فرش زیر پایم کرده اند پذیرفتن امر گیس سفیدشان بر من واجب است . از جای بلند شده و با آواز و دایره زن خواننده به رقص و پایکوبی پرداختم . دختران و زنان جوان با کف زدنهایشان مشوق رقص آذری من بدون حضور مهنازم بودند . بعد از تمام شدن رقص من مادرها و مادرشوهرها قربان صدقه ام رفتند . خدای من آنها چه صمیمی و مهربان بودند . گوئی می خواستند در آن لحظه جای خالی مادرم را که می بایست آنجا می بود و تشویقم می کرد بگیرند
سفره شام پهن شد و برای هر دو نفر یک کاسه ابگوشت و یک بشقاب پر گوشت و نخود و سیب زمینی آوردند . معلوم بود که کاسه من و خانم زر یکی خواهد بود . فقط لطف کرده و دو قاشق برایمان آوردند و این کافی نبود . یاد ضرب المثل معروف بیرکنده گئتدین گؤزو قییق سنده اول گؤزو قییق ،( خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو ). در خانه مان مادرم اجازه نمی داد در یک ظرف دو نفرغذا بخورند ومی گفت : این گونه غذا خوردن غیربهداشتی است و فرشته ها خوششان نمی آید . من نمی توانستم به این همه آدم پر مهر و صفا آن هم در آن مجلس صمیمی درس بهداشت بدهم . آخر چگونه می توانستم با جدا کردن ظرف غذایم دل پاک و بی ریای خانم زر را بشکنم . مشهدی گول گز خانم با صدای بلند یکی از خانمهای پذیرائی کننده را صدا کرد و گفت : برای خانم معلم بشقاب دیگری بیاور . با شنیدن این صدا بی اختیار داد زدم : نه ، من با خانم زر می خورم . واین خانم زر بود که در جای خود به صورتم نزدیک شده و مرا بوسید و گفت : من با خانم معلم می خورم . هر چند که روز بعد دوستم گلایه و نکوهش کرد که با این کارم ابهت معلمی را زیر پا گذاشتم و گویا میزبان می بایست برای من سینی و غذای مخصوص می آورد . اما من چنین فکر نکردم . چون صمیمیت و محبت را در دل این مردم نسبت به خود محکم کردم . با خود فکر کردم که فرشته ها هم خوششان آمد . ما انسانیم و هر کدام غرور و شخصیت مخصوص به خود داریم . من نمی توانستم دل پاک و پر مهر خانم زر را ، صفای روستائیان را فدای غرور بیجای خود کنم . اصلن اگر قرار بود آداب و رسوم آنها را نپسندم ، چه کار در مجلسشان داشتم ؟ آبگوشتی که با او شریک شده و خوردم جز یکی از غذاهای خوشمزه و به یاد ماندنی بود که همیشه در دفتر خاطراتم جای مخصوصی را به خود اختصاص داده است .
بعداز شام وچای خواهرهای داماد رقصیدند و گویا جشن تمام شد من و خانم زر هم بلند شده و روی گل عروس خانم را بوسیدیم و به خانه برگشتیم . بین راه از خانم زر پرسیدم : پس چرا مادرها ماندند و فقط ما جوانها داریم به خانه می رویم .؟ کاش باز هم می ماندیم و می رقصیدیم . گفت : برنامه رقص و آواز تمام شد . گفتم : اگر تمام شد پس چرا بیشتر زنها ماندند ؟ خندید و گفت : خانم جان من سنه قوربان ، آدام چوخ بیلر آز دانیشار ( خانم قربانت ، آدم زیاد می داند و کم حرف می زند .) اما من دست بردار نبودم . و بالاخره گفت : دخترها نباید به این کارها کاری داشته باشند . سرت را بیانداز پائین و مثل دخترهای خوب برو بخواب .
به خانه که رسیدیم . صحبت ما باز گل کرد . بحث ما در مورد گلی بود . همان زن نحیفی که رقصش نگرانم کرده بود . خانم زر گفت : در روستای ما ازدواج با نظر و تصمیم بزرگترها صورت می پذیرد . نه دختر نه پسر هیچکدام نقشی در انتخاب همسر ندارند . قربان و گلی پسرعمو و دخترعمو هسنندو قبل از اینکه قربان به سربازی برود عروسی کرده اند . اما قربان بعد ازبرگشتن ازخدمت ، گلی را نخواست. می گفتند یکی او را جادو کرده است اما حقیقت این نبود . قربان هنگام ازدواج نوجوان بود و حالا که به حد بلوغ رسیده زنش را نمی پسندد . چون دو برادر شدیدن مخالف طلاقند ، مجبور است با او زندگی کند . اینجا مرد زنش را به قصد تنبیه می زند و این طبیعی است ، اما قربان زنش را به قصد کشت می زند که نگران کننده است . دو برادر می گویند در قانون ما دو نفر طلاق وجود ندارد . مرگ باید زن و مرد را از هم جدا کند . این دو تا زمانی که زنده اند باید از هم جدا شوند وگرنه جدائی دلخراشی در انتظارشان است . یکی می میرد و دیگری روانه زندان می شود . گفتم : مگر این ده کدخدا ندارد ؟ این کدخدا باید کاری کند . گفت : پدر گلی کدخداست .
عروس کوچک گفت : خانم زر ادامه نده امشب شیرینمان را خراب نکن . و او ادامه نداد . در حالی که نگاههایمان به هم می گفت که شب شیرینمان با این درد خراب شد . در مورد موضوع دیگری صحبت کردیم در حالی که فکر هر سه مان پیش گلی رنجور و بیمار بود .
چند هفته ای از این ماجرا گذشت . صبح روزی که چادر برسرم کرده و می خواستم راهی مدرسه شوم صدای شیون از کوچه بغلی بلند شد . دو مادر سر و صورت خود را با ناخن می خراشیدند . اخرین ضربه ای که بر سر گلی خورده بود جانش را گرفته بود .
اؤلوم وار اؤلوم اؤلوم ، اؤلوم وار ظولوم ظولوم .( یکی به اجل خود می میرد و دگری به ظلم .
زنان جوان به ترتیب دست مادر شوهر و مادر را می بوسیدند و با دایره زن نوازنده می رقصیدند . زن نوازنده ترانه تکراری خود را می خواند و زیبارویان به رقص و طنازی می پرداختند. بر خلاف ما شهریها که نوار کاستمان را نیز داخل کیفمان می گذاریم تا با اهنگ آن مثلن زیباتر برقصیم . هنوز هم صدای خواننده در گوشم است ، گوئی که دارد در گوشم زمزمه می کند .
...
علی بالا باشماقلارین یاغلارام علی بالا کفشهایت را واکس می زنم
علی بالا اوستونه گول باغلارام علی بالا رویش گل می بندم
علی بالا گئجه لر بئیواخ گلسن علی بالا اگر شب دیر بیائی
علی بالا دسمال آلیب آغلارام علی بالا دستمال به دست گرفته گریه می کنم
...
علی بالا اوره گیم سنه بنددیر علی بالا دلم در بند عشق توست
علی بالا دیلین شکردی ، قنددیر علی بالا زبانت قند و شکر است
علی بالا آناوی ائلچی گؤنده ر علی بالا مادرت را بفرست خواستگاری
علی بالا بو قه ده ر صبیر بسدیر علی بالا این قدر صبر کفی است
...
علی بالا بو دام اوسته قوش اولماز علی بالا روی این بام پرنده نمی نشیند
علی بالا سن اولماسان گون دوغماز علی بالا اگر تو نباشی روز آغاز نمی شود
علی بالا منی سنه وئرسه لر علی بالا اگر مرا به تو بدهند
علی بالا دونیادا غمیم اولماز علی بالا توی دنیا هیچ غمی نخواهم دشت
...
علی بالا دام دام اوسته دامیمیز علی بالا روی بامتان بام ماست
علی بالا قوشادیر ائیوانیمیز علی بالا ایوان ما دو تاست
علی بالا سن اوردان گل من بوردان علی بالا تو از آن سو بیا و من از این سو
علی بالا کوراولسون دوشمانیمیز علی بالا چشم دشمنانمان کور شود
...
مشوق رقص این عروسان زیبا و طنازمادرشوهرها بودند . اگر چه آنها نسبت به عروس بسیار سخت گیر بودند اما مواظب آنها نیز بودند . این تعصب و محبت عمیق برایم خیلی خوشایند بود حتی اگر عروسی نمی توانست خوب برقصد بعد از تمام شدن رقص ، مادر شوهر قربان صدقه اش می رفت و تشکر می کرد . گؤزل گلین الین قولون آغریماسین . ( عروس زیبا دستت درد نکند )در بین این عروسها ، زن جوانی توجه ام را جلب کرد ، خدای من این زن چهره ای لاغر و تکیده داشت وقتی می خواست دست مادرشوهرش را که بغل دستم نشسته بود ببوسد ، نگرانش شدم که بازویش با یک حرکت می شکند . در حالی که می رقصید مادرشوهرش نیز قربان صدقه اش می رفت که بویان قوربان گلین قربان قد وبالا ت عروس . با حرکات دستها و پاهایش ، بیاد عروسک پلاستیکی دوران کودکیم افتادم که بعد از یکی دو بار بازی و تعویض لباسهایش دست و پایش لق و به هر بهانه ای کنده می شد . یکباره دلم لرزید که نکند دست و پایش از هم جدا شوند . مثل عروسک پلاستیکی من . از خانم زر پرسیدم : این زن چه مشکلی دارد اوفله سن جانی چیخار . (گوئی اگر فوتش کنی جانش تمام می شود .) خانم زر آهسته گفت : خانه که رفتیم می گویم .
هوا گرگ و میش که شد ، سر و صدا هم بلند شد گفتند عروس را می آورند . صدای عاشقها به تدریج نزدیک می شد . داماد پشت بام با سیبی سرخ در دست منتظر عروس بود . عروس که به در اتاق رسید سیبی از ان بالا برسرش انداخت . خنده ام گرفت و به خانم زر گفتم : اوللی هئچ ده یمه سین . خندید و گفت : ایکی ده ته پیک ویرارلار ، و بعد ادامه داد که خوب داماد دارد به عروس خوشامد می گوید . پرسیدم : عروس بیچاره اگر سیب بر سر مبارکش اصابت کند چه می شود ؟ گفت : مثل من سرش گیج می رود . گویا وقتی مشهدی قنبرش از بالای بام به او سیب می انداخته به فرق سرش اصابت کرده و طفلک خانم زر ما حالش کمی به هم خورده است . در حیاط خانه غوغائی بود . آواز خوش عاشقها درهوا پیچیده بود . افسوس می خورم به اینکه آن موقع به عقلم نرسید ، کاغذ و قلمی با خود ببرم و اشعارشان را بنویسم .
عروس را به اتاق آوردند . قرار بود اول شام مردان را بدهند .پس باز برای رقص فرصت بود . زمزمه زنان و دختران جوان را شنیدم که می خواستند برقصم . سرانجام به صدا درآمدند که خانم معلم باید برقصد . اول قبول نکردم . آخر من همیشه با مهناز می رقصیدم و به جز رقص آذربایجانی رقصی دیگر بلد نبودم . در خواست جوانها موجب شد که توجه گیس سفیدان به من جلب شود و بانوی کهن سال مجلس مشهدی گول گز خانم که دید خواهش جوانها در من اثری نمی کند با لبخند و لحنی که گوئی به عروس یا دخترش امر می کند گفت : قیز اویناماسان سنه شام یوخدو ،( دختر اگر نرقصی برای تو از شام خبری نیست ) . از لهجه صمیمانه و خودمانی اش خوشم آمد . خوب می رقصم . چرا که نه در مقابل چه کسانی بر خودم می بالم . به کدام حسنم فخر می فروشم ؟ مگر اتم کشف کرده ام ، یا ادیسون هستم که بر خود ببالم . چه بسا اگر اینها امکانات مرا داشتند هر کدام دانشمندی بودند . در مقابل دل پاک و باصفائی که اینها فرش زیر پایم کرده اند پذیرفتن امر گیس سفیدشان بر من واجب است . از جای بلند شده و با آواز و دایره زن خواننده به رقص و پایکوبی پرداختم . دختران و زنان جوان با کف زدنهایشان مشوق رقص آذری من بدون حضور مهنازم بودند . بعد از تمام شدن رقص من مادرها و مادرشوهرها قربان صدقه ام رفتند . خدای من آنها چه صمیمی و مهربان بودند . گوئی می خواستند در آن لحظه جای خالی مادرم را که می بایست آنجا می بود و تشویقم می کرد بگیرند
سفره شام پهن شد و برای هر دو نفر یک کاسه ابگوشت و یک بشقاب پر گوشت و نخود و سیب زمینی آوردند . معلوم بود که کاسه من و خانم زر یکی خواهد بود . فقط لطف کرده و دو قاشق برایمان آوردند و این کافی نبود . یاد ضرب المثل معروف بیرکنده گئتدین گؤزو قییق سنده اول گؤزو قییق ،( خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو ). در خانه مان مادرم اجازه نمی داد در یک ظرف دو نفرغذا بخورند ومی گفت : این گونه غذا خوردن غیربهداشتی است و فرشته ها خوششان نمی آید . من نمی توانستم به این همه آدم پر مهر و صفا آن هم در آن مجلس صمیمی درس بهداشت بدهم . آخر چگونه می توانستم با جدا کردن ظرف غذایم دل پاک و بی ریای خانم زر را بشکنم . مشهدی گول گز خانم با صدای بلند یکی از خانمهای پذیرائی کننده را صدا کرد و گفت : برای خانم معلم بشقاب دیگری بیاور . با شنیدن این صدا بی اختیار داد زدم : نه ، من با خانم زر می خورم . واین خانم زر بود که در جای خود به صورتم نزدیک شده و مرا بوسید و گفت : من با خانم معلم می خورم . هر چند که روز بعد دوستم گلایه و نکوهش کرد که با این کارم ابهت معلمی را زیر پا گذاشتم و گویا میزبان می بایست برای من سینی و غذای مخصوص می آورد . اما من چنین فکر نکردم . چون صمیمیت و محبت را در دل این مردم نسبت به خود محکم کردم . با خود فکر کردم که فرشته ها هم خوششان آمد . ما انسانیم و هر کدام غرور و شخصیت مخصوص به خود داریم . من نمی توانستم دل پاک و پر مهر خانم زر را ، صفای روستائیان را فدای غرور بیجای خود کنم . اصلن اگر قرار بود آداب و رسوم آنها را نپسندم ، چه کار در مجلسشان داشتم ؟ آبگوشتی که با او شریک شده و خوردم جز یکی از غذاهای خوشمزه و به یاد ماندنی بود که همیشه در دفتر خاطراتم جای مخصوصی را به خود اختصاص داده است .
بعداز شام وچای خواهرهای داماد رقصیدند و گویا جشن تمام شد من و خانم زر هم بلند شده و روی گل عروس خانم را بوسیدیم و به خانه برگشتیم . بین راه از خانم زر پرسیدم : پس چرا مادرها ماندند و فقط ما جوانها داریم به خانه می رویم .؟ کاش باز هم می ماندیم و می رقصیدیم . گفت : برنامه رقص و آواز تمام شد . گفتم : اگر تمام شد پس چرا بیشتر زنها ماندند ؟ خندید و گفت : خانم جان من سنه قوربان ، آدام چوخ بیلر آز دانیشار ( خانم قربانت ، آدم زیاد می داند و کم حرف می زند .) اما من دست بردار نبودم . و بالاخره گفت : دخترها نباید به این کارها کاری داشته باشند . سرت را بیانداز پائین و مثل دخترهای خوب برو بخواب .
به خانه که رسیدیم . صحبت ما باز گل کرد . بحث ما در مورد گلی بود . همان زن نحیفی که رقصش نگرانم کرده بود . خانم زر گفت : در روستای ما ازدواج با نظر و تصمیم بزرگترها صورت می پذیرد . نه دختر نه پسر هیچکدام نقشی در انتخاب همسر ندارند . قربان و گلی پسرعمو و دخترعمو هسنندو قبل از اینکه قربان به سربازی برود عروسی کرده اند . اما قربان بعد ازبرگشتن ازخدمت ، گلی را نخواست. می گفتند یکی او را جادو کرده است اما حقیقت این نبود . قربان هنگام ازدواج نوجوان بود و حالا که به حد بلوغ رسیده زنش را نمی پسندد . چون دو برادر شدیدن مخالف طلاقند ، مجبور است با او زندگی کند . اینجا مرد زنش را به قصد تنبیه می زند و این طبیعی است ، اما قربان زنش را به قصد کشت می زند که نگران کننده است . دو برادر می گویند در قانون ما دو نفر طلاق وجود ندارد . مرگ باید زن و مرد را از هم جدا کند . این دو تا زمانی که زنده اند باید از هم جدا شوند وگرنه جدائی دلخراشی در انتظارشان است . یکی می میرد و دیگری روانه زندان می شود . گفتم : مگر این ده کدخدا ندارد ؟ این کدخدا باید کاری کند . گفت : پدر گلی کدخداست .
عروس کوچک گفت : خانم زر ادامه نده امشب شیرینمان را خراب نکن . و او ادامه نداد . در حالی که نگاههایمان به هم می گفت که شب شیرینمان با این درد خراب شد . در مورد موضوع دیگری صحبت کردیم در حالی که فکر هر سه مان پیش گلی رنجور و بیمار بود .
چند هفته ای از این ماجرا گذشت . صبح روزی که چادر برسرم کرده و می خواستم راهی مدرسه شوم صدای شیون از کوچه بغلی بلند شد . دو مادر سر و صورت خود را با ناخن می خراشیدند . اخرین ضربه ای که بر سر گلی خورده بود جانش را گرفته بود .
اؤلوم وار اؤلوم اؤلوم ، اؤلوم وار ظولوم ظولوم .( یکی به اجل خود می میرد و دگری به ظلم .
...
اوللی هئچ ده یمه سین
ایکی ده ته پیک وورارلار
اوچ ده نیزراق آتارلار
...
دورتده جانیوی گؤتور قاچ
ضربه اول ، مواظب باش که به تو نخورد
بار دوم لگد وی زنند
بار سوم جفتک می اندازند
دفعه چهارم جانت را بردار و فرار کن
این شعر را از خانم زر یاد گرفته بودم کنایه از عزیز بودن در اول و بتدریج مورد ضرب و شتم قرار گرفتن بود .
5 comments:
salam gayagiziye aziz, omid kekhob va khosh bashi, rasti az vagti ke be in khuneye jadid umadeii, comment gozashtan kami barayam sakht shode, va nemidanam chera coment hayam sabt nemishavad, ?? vali be har hal man hamishe hameye khaterate ziabayetan ra mikhanam, in yeki ham mesle un yeki neveshtehayetan ziba va fasih bud, nemidanam chera har dafe ke neveshtehayetan ra mikhanam , 1 hesse ajibi behem dast mide, hessi ke mige ,gayagizi ra mishnasi, in shere Ali Bala ra ham man kheyli dust daram, rastesh durane daneshjuii 1 dust pesari dashtam ke esmesh ali bud va man hamishe in ahang ra barash mikhuna, albatte be shukhi, vagarne sedaam koja bud!! :-)), montazere neveshte haye baditun hastam
قلمت خیلی زیباست، مشتاقم بیشتر از این با شما آشنا بشم من هم یک اذربایجانی هستم که فرهنگ و ادبیاتم را خیلی دوست دارم
قلمت خیلی زیباست، مشتاقم بیشتر از این با شما آشنا بشم من هم یک اذربایجانی هستم که فرهنگ و ادبیاتم را خیلی دوست دارم
در ضمن وبلاگتان را هم لینک دادم
یاشار یاغیش گرامی : با تشکر از لطف شما متاسفانه نتوانستم در سایت شما پیام بنویسم . موفق باشید از راهنمائی شما در مورد فرهنگ و ادبیات آذربایجانی خوشنود خواهم شد . شهربانو
Post a Comment