نادر ابراهیمی می گوید:
من در یک لحظه، غفلتا، وقتی بسیار جوان بودم و کمک کارگر فنی در صحرا، عاشق صحرا
شدم. غفلتا، نمی دانم چه شد، امّا شدم.« آتش بدون دود » همۀ آن چیزی است که من
توانستم به پیشگاهِ معشوق ببرم و به او پیشکش کنم... خدا کند که مردم صحرا، این
هدیۀ کوچک را قبول کنند.
یاد آن روزها و شبهای صحرایی، آن غروب ها و آن مهتاب ها، آن پهناوری و خلوت، آن آفتاب و گلّه های خفته و آلاچیق ها، آن مردان و زنان خوب، و آن بچّه ها که زیبائی شگفت انگیزی داشتند، برای ابد در قلب کوچک من زنده است و خواهد ماند.
« از صفحات آخر کتاب آتش بدون دود – جلد هفتم»
یاد آن روزها و شبهای صحرایی، آن غروب ها و آن مهتاب ها، آن پهناوری و خلوت، آن آفتاب و گلّه های خفته و آلاچیق ها، آن مردان و زنان خوب، و آن بچّه ها که زیبائی شگفت انگیزی داشتند، برای ابد در قلب کوچک من زنده است و خواهد ماند.
« از صفحات آخر کتاب آتش بدون دود – جلد هفتم»
No comments:
Post a Comment