قدیمها زیاد می گریستم. هر دردی، هرستمی، اشک از چشمانم سرازیر می کرد. زمانی که نمی توانستم از خودم دفاع کنم، اشک می ریختم و گاهی هم اشک پیشتازی می کرد و هق هق گریه ام راه را بر حرف زدن می بست و در هر دو حال مقصرم نشان می داد. هر سرزنش و تحقیر وپرخاشی، بهانه ای به این چشمانِ صاحب مرده می داد تا اشکهایش را سرازیر کنند. آخر کسی که جواب ندهد، از خودش دفاع نکند، چگونه می تواند بی گناهی اش را ثابت کند. یک بار پیش چشم پزشک رفتم و از او خواستم دارویی تجویز کند تا این اشک بی موقع نریزد. پزشک هم جوابم کرد که نمی تواند مزاحم غدد اشکی شود و این کار وظیفه اعصاب و دل و جراتم است. او نیز سرزنشم کرد که گریۀ بی موقع بدبختی می آورد. خلاصه که از پیش پزشک ( کور پشمان ) برگشتم.
آن ایام آرزو می کردم که بر خود مسلط شوم و بدون گریه و زاری حرفم را بزنم. نشد که
نشد. می گویند گریه اسلحۀ زنان است، اما در مورد من برعکس، گریه اسلحه که نه، بلکه
مزاحمم بود. با گذشت زمان دلسردی سراغم آمد، قلبم از مهر خالی شد. با خود گفتم:«
به خدا حیف است، نور چشمانم و همین اشک های بلورین که مثل مروارید غلطان بر گونه
هایم سرازیر می شوند. ارزشش را ندارد.»
اکنون که با خنده ها و شیطنت های نوه جان هایم زندگی به کامم شیرین تر از شهد است،
با خود می گویم و تکرار می کنم که ای کاش اشک نمی ریختم.
No comments:
Post a Comment