دلم می خواهد برگردم . به سالها سال پیش. به دنیای کوچکی که بجز لی لی و توپ و طناب و بئش داش و قصه های مادربزرگ و ملک محمد و زمردقوشو و دغدغه های برد و باخت بازی های شیرین کودکی ، مشغله دیگری در دنیا نباشد. دلم می خواهد آقا جمشیدمان اتوبوسی کرایه کند و خبر بدهد که فردا صبح راهی مشهد هستیم و مادرهایمان با عجله بشقاب و قاشق و برنج و اجاق پیک نیک را آماده کنند. چند تا پتو سربازی و بالش هم لای ملافه ای بپیچند و بدهند دست داداش ها و پسرخاله ها که داخل اتوبوس ببرند. آقاجمشیدمان داد بزند که لیوان یادتان نرود ها! من از لیوان های پلاستیکی آویزان از سقف اتوبوس چندشم می شود. همگی سوار شویم. مرده ها زنده شوند و به ما بپیوندند. آقا جمشیدمان ، خاله و دائی بزرگمان ، عمه بزرگ و عمو جانمان ، پدربزرگ و مادربزرگ هایمان ، پدر و داداش کوچکه مان ، همه باشند. شاگرد شوفر با صدای بلند برای سلامتی آقای شوفر و مسافران عزیز مشهد صلوات بفرستد و ما تکرار کنیم. چند دقیقه ای نگذسته اورقیه آنایم با هم سرحالی و زنده دلی داد بزند و بگوید:« آقای شوفر این که نشد. ضبط - مبطی باز کن و بخواند. یک کمی دلمان باز شود. سفر که بدون ضبط – مبط نمی شود. من به خاطر خودم نمی گویم ها! خود شما حوصله تان سر می رود و خوابتان می گیرد و ... » آنگاه شاگرد شوفر صبط صوت را باز کند و صدایش را بلند کند و جوادترین ترانه ها داخل اتوبوس بپیچد. من و مهناز و مهرناز و پریناز ردیف آخر بنشینیم و از پنجره اتوبوس بیرون را نگاه کنیم و سعی کنیم ، درختانی را که به سرعت از جلوی پنجره اتوبوس می گذرند بشماریم و از این گردش سریع درختان حالمان به هم بخورد و بگوئیم :« آقای شوفر نگهدار.» آقای شوفر اتوبوس را نگهدارد و غر بزند و بگوید:« مگر نگفتم از پنجره بیرون را نگاه نکنید؟ مگر نگفتم حالتان خراب می شود و قی می کنید وسط عروس بیابان نازنین من؟ حالا اگر داخل اتوبوس قی کنید خودتان باید بشوئید.» از اتوبوس پیاده شویم و یک کمی هوا بخوریم و به همدیگر قول دهیم که دیگر درختان گریزان از پنجره اتوبوس را تماشا نکنیم. از شهرها و روستاها و شمال بگذریم و به مشهد نزدیک شویم. نرسیده به دروازه شهر مشهد ، اورقیه آنایم بگوید :« بچه ها هر کسی بار اول وارد مشهد می شود ، اگر به محض دیدن ضریح دعا بکند و حاجت بطلبد خدا دعایش را بی بروبرگرد قبول می کند.» و ما دعا کنیم که سال دیگر هم بدون تجدید و با نمره دلخواه مادر خانم مان قبول شویم. با حسرت به هم بگوئیم :« آه ! اگر این درسمان تمام شود. استخدام می شویم و هر ماه یک عالمه حقوق می گیریم و دستمان به جیب خودمان می رود و آقای خودمان می شویم وخوشبخت می شویم و الی آخر.»دلم می خواهد باز کنم این تلویزیون لعنتی را و به جای مرگ و خون و وحشت ، جوادترین ترانه ها را بشنوم و ببینم। نمی دانم چه کسی در یوتیوب اسم این ترانه ها را جوادترین گذاشته. اما هر چه هست در دفتر خاطرات زندگی به خوشی ثبت است.
*
*
No comments:
Post a Comment