2010-06-21

آشپزی مور و ملخ

عصر دیروز تلویزیون را باز کردم که گالیله را از کانال پرو 7 تماشا کنم. برنامه آشپزی و طریقه پخت پیش غذا و غذا و دسر عجیب و غریب بود. مرد سینی فر ، را از داخل فر درآورد و ملخ های کباب شده را جلو دوربین گرفت و سپس آنها را دانه دانه داخل شکلات قهوه ای فرو برد و روی سینی مرتب چید. بعد یک کاسه کرم را از داخل یخچال بیرون آورد . طفلکی ها هنوز زنده بودند و داشتند تکان می خوردند که آنها را داخل ماهی تابه ریخته و با روغن تفت داد و سرخ کرد و بعد از کشیدن سوپ کرمهای سرخ شده را مثل پیازداغ و نعناع داغ روی سوپ پاشید. سپس ماکارونی را آماده کرد و یک پیاله سوسک را هم مثل کرمها داخل روغن و ماهی تابه سرخ کرد و با سس گوجه فرنگی و چه و چه قاطی کرد و ماکارونی را داخل بشقاب ریخت و سس سوسک را هم به جای گوشت چرخ کرده و قارچ ، روی ماکارونی ریخت و و آخر سر هم ملخ های شکلاتی خورده شد. حالم به هم خورد. می خواستم کانال را عوض کنم اما حس کنجکاوی جلویم را گرفت.بعد از تمام شدن برنامه کانال را عوض کرم که سریال مورد علاقه ام را تماشا کنم . اما چشمم به تلویزیون بود و فکرم به آشپزی عجیب که در گالیله دیدم. چهره مردی که آن غذا را خورد از جلوی چشمم دور نمی شود. اول با دیدن کرمها و سوسکها و ملخ ها چتدشش شد ، اما بعد خورد و گویا خوشش هم آمد. این فیلم مرا یاد فیلمهای عجیب و غریبی انداخت که آن قدیمها تماشا می کردیم. فیلم آدمخوارهای آمازون که دیگ پر از آب را روی آتش می گذاشتند و منتظر بودند آب جوش بیاید تا آدمیزادی را داخل آن بپزند و نوش جان کنند. آخر شکمی که با نان و پنیر سیر می شود چه نیازی به این همه تکاپو و تقلا دارد؟ اگر آدمیزاد هم به جان کرمها و سوسکها و ملخها بیفتد و بخور و بخور آغاز کند ، پس این خزنده گان و چرنده گان و حیوانات زبان بسته دیگر چه بخورند؟ این همه گیاه و سبزی و جک و جانور زمینی و دریایی و هوایی را که خدا برای سیر شدن شکم آدم خلق کرده ، کافی نیست که به جان سوسک و مور و ملخ بیفتیم؟ آن هم مادرمرده های بدبخت را زنده زنده در آتش سرخ کنیم ؟ به اورزولا گفتم :« آدمیزاد این موجود اهلی و عاقل عجب شگفت انگیز است ؟» گفت :« خوب دیگر دوران عوض می شود و همه چیز تغییر می کند و باید یواش یواش عادت کرد. » خلاصه هم با هم به توافق رسیدیم که دیگر از این به بعد غذاهای ناشناس نخوریم.
دیروز سوئد جشن عروسی بود . عمو اروند زیبا شرح داده است. یاد یک شعری افتادم که عاطفه خانم زن همسایه ما می خواند ... زن گرفت ، با پول جیب من گرفت
*

No comments: