2010-06-27

قازانا سویوخ دییپدی


قازانا سویوق دییبدی = دیگ سرما خورده
یک روز زنی به پسرکش گفت :« برو در خانه ملانصرالدین و بگو دیگ شان را امانت بدهند می خواهیم شوربا بپزیم.»
پسرک در خانه ملا رفت . در را زد و ملا در را باز کرد پسرک بعد از سلام گفت:« مادرم می گوید دیگ را بدهید می خواهیم شوربا بپزیم.»
ملا گفت :« برو به مادرت بگو که دیگ سرما خورده است و نمی تواند خانه شما بیاید.«
پسرک به خانه برگشت و جواب ملا را به مادرش گفت. مادر عصبانی شد و گفت :« بچه جان مگر به تو نگفته ام که حرف را خوب گوش کن. مگر دیگ هم سرما می خورد. برو و دیگ را بگیر و بیاور.»
پسرک دوباره در خانه ملا رفت و ملا همان جواب را داد و پسرک به خانه برگشت. مادر فکر کرد که بچه اش حرف را درست تحویل نگرفته است. چادر بر سر کرد و خود به در خانه ملا رفت. ملا در را باز کرد. زن گفت :« پسرک را فرستادم از شما دیگ بگیرد. حرف را درست تحویل نمی گیرد و می گوید دیگ سرما خورده است.»
ملا گفت :« پسرک راست می گوید . من گفتم دیگ سرما خورده و نمی تواند خانه شما بیاید.»
زن با عصبانیت میگفت:« دیگ چگونه سرما می خورد ملای خانه خراب !؟ »
ملا جواب داد :« بهانه از این بزرگتر همسایه خانه خراب!؟«
*
گونلرین بیر گونونده بیر آرواد اوغلان اوشاغینا دئدی :« گئتگینن ملانصرالدین گیلین قاپی سینا دئگینن قازانی بورج وئرسینلر ایستیریک شوربا پیشیرک.»
اوشاق گئدیب ملا گیلین قاپیسینی دویدو. ملا قاپییا چیخدی . اوشاق سلام نان سونرا دئدی :« آنام دئییر قازانیزی بورج وئرین ایستیریک شوربا پیشیرک.»
ملا دئدی :« گئت آناوا دئگینن قازانا سویوق دییبدی سیزه گله بیلمز.»
اوشاق ائوه قاییدیب آناسینا ملانین دئدیغی سؤزو دئدی. آنا هیرسله نیب اوشاغا دئدی :« بالا به سنه دئمه میشم سؤزو یاخشی تحویل آل !؟ گئتگینن ملاگیله دئنن قازانی وئرسینلر شوربا پیشیرک.»
اوشاق بیرده ملا گیلین قاپیسینا گئدیب قاپینی دؤیدو. ملا قاپییا چیخیب ، گئنه همان جوابی اوشاغا وئردی. اوشاق بیرده ائوه قاییدیب ملانین سؤزون آناسینا دئدی.آنا ائله بیلدی به اوشاق سؤزو یاخشی تحویل آلمییب . اؤزو چادراسینی باشینا سالیب ملا گیله گئدیب قاپینی دؤیدو. ملا قاپییا چیخدی. آرواد دئدی :« آی ملا اوشاغی قازانا گؤنده ریرم . سؤزو باشادوشمور گلیب دئیر قازانا سویوق دییب .»
ملا دئدی :« اوشاق سؤزو دوز باشا دوشوب من دئدیم کی قازانا سویوق دییب سیزه گله نمز.»
آرواد هیرسله نیب دئدی :« ائو خاراب ملا نئجه سویوق دییر قازانا؟»
ملا دئدی :« ائو خاراب قونشو ، بوندا یئکه ماهانا؟
»
*

گرفتم فالی و حافظ چنین گفت

ما نگوییم بد و میل به ناحق نکنیم
جامه کس سیه و دلق خود ابرق نکنیم
رقم مغلطه بر دفتر دانش نکشیم
سر حق بر ورق شعبده ملحق نکنیم
عیب درویش و توانگر به کم و بیش بد است
کار بد مصلحت آنست که مطلق نکنیم
خوش برانیم جهان در نظر راهروان
فکر اسب سیه و زین مغرق نکنیم
آسمان کشتی ارباب هنر می شکند
تکیه آن به که بر این بحر معلق نکنیم
شاه اگر جرعه رندان نه به حرمت نوشد
التفاتش به می صاف مردق نکنیم
گر بدی گفت حسودی و رفیقی رنجید
گو تو خوش باش که ما گوش به احمق نکنیم
حافظ ار خصم خطا گفت نگیریم بر او
ور به حق گفت جدل با سخن حق نکنیم
*

2010-06-24

زن متولد ماکو اهل چت نیست

زن متولد ماکو اهل چت نیست
زن متولد ماکو اهل پیام های آنچنانی نیست
زن متولد ماکو قصه گویی بیش نیست
دوستان می بخشید که بخش نظرات وبلاک را بستم و دیگر در هیچ وبلاکی پیامی نخواهم نوشت. شاید آن که با اسم و آدرس وبلاک من من پیام های نامناسب می نویسد و به چت روم می رود خودش خجالت بکشد
.
*

2010-06-21

آشپزی مور و ملخ

عصر دیروز تلویزیون را باز کردم که گالیله را از کانال پرو 7 تماشا کنم. برنامه آشپزی و طریقه پخت پیش غذا و غذا و دسر عجیب و غریب بود. مرد سینی فر ، را از داخل فر درآورد و ملخ های کباب شده را جلو دوربین گرفت و سپس آنها را دانه دانه داخل شکلات قهوه ای فرو برد و روی سینی مرتب چید. بعد یک کاسه کرم را از داخل یخچال بیرون آورد . طفلکی ها هنوز زنده بودند و داشتند تکان می خوردند که آنها را داخل ماهی تابه ریخته و با روغن تفت داد و سرخ کرد و بعد از کشیدن سوپ کرمهای سرخ شده را مثل پیازداغ و نعناع داغ روی سوپ پاشید. سپس ماکارونی را آماده کرد و یک پیاله سوسک را هم مثل کرمها داخل روغن و ماهی تابه سرخ کرد و با سس گوجه فرنگی و چه و چه قاطی کرد و ماکارونی را داخل بشقاب ریخت و سس سوسک را هم به جای گوشت چرخ کرده و قارچ ، روی ماکارونی ریخت و و آخر سر هم ملخ های شکلاتی خورده شد. حالم به هم خورد. می خواستم کانال را عوض کنم اما حس کنجکاوی جلویم را گرفت.بعد از تمام شدن برنامه کانال را عوض کرم که سریال مورد علاقه ام را تماشا کنم . اما چشمم به تلویزیون بود و فکرم به آشپزی عجیب که در گالیله دیدم. چهره مردی که آن غذا را خورد از جلوی چشمم دور نمی شود. اول با دیدن کرمها و سوسکها و ملخ ها چتدشش شد ، اما بعد خورد و گویا خوشش هم آمد. این فیلم مرا یاد فیلمهای عجیب و غریبی انداخت که آن قدیمها تماشا می کردیم. فیلم آدمخوارهای آمازون که دیگ پر از آب را روی آتش می گذاشتند و منتظر بودند آب جوش بیاید تا آدمیزادی را داخل آن بپزند و نوش جان کنند. آخر شکمی که با نان و پنیر سیر می شود چه نیازی به این همه تکاپو و تقلا دارد؟ اگر آدمیزاد هم به جان کرمها و سوسکها و ملخها بیفتد و بخور و بخور آغاز کند ، پس این خزنده گان و چرنده گان و حیوانات زبان بسته دیگر چه بخورند؟ این همه گیاه و سبزی و جک و جانور زمینی و دریایی و هوایی را که خدا برای سیر شدن شکم آدم خلق کرده ، کافی نیست که به جان سوسک و مور و ملخ بیفتیم؟ آن هم مادرمرده های بدبخت را زنده زنده در آتش سرخ کنیم ؟ به اورزولا گفتم :« آدمیزاد این موجود اهلی و عاقل عجب شگفت انگیز است ؟» گفت :« خوب دیگر دوران عوض می شود و همه چیز تغییر می کند و باید یواش یواش عادت کرد. » خلاصه هم با هم به توافق رسیدیم که دیگر از این به بعد غذاهای ناشناس نخوریم.
دیروز سوئد جشن عروسی بود . عمو اروند زیبا شرح داده است. یاد یک شعری افتادم که عاطفه خانم زن همسایه ما می خواند ... زن گرفت ، با پول جیب من گرفت
*

2010-06-20

دنیای ضرب المثل ها

ضرب المثل ها جملات کوتاه خوش آهنگ یا تک بیتی یا تک مصراع هایی هستند که بجز زیبا و دلنشین سازی جملات کاربردهائی اصلی در سخنان ما دارند. وقتی نمی خواهیم حرفمان را به طور مستقیم و صاف و پوست کنده به طرف مقابل بگوئیم از ضرب المثل استفاده می کنیم. ضرب المثل ها ریشه در ماجراهای تاریخی و احساسی و دینی و قومی و آداب و رسوم ما دارند.
پالازی بورون ائلینن سورون / چوال را به خود بپیچ و همراه ایل و قوم حرکن کن.
یعنی پای بند آداب و روسم قوم و طایفه ات باش.
شاهلار گئدیب تختی قالیب / شاهان رفته اند و تختشان باقی مانده.
یعنی همه می میریم و مال دنیا را با خود نمی بریم.
گونه دئییر چیخما من چیخیم / به خورشید می گوید نتاب که من می خواهم بتابم. کنایه از زیبا بودن یکی است.
اما وقتی می گوئیم . یازیق ائله گؤزلدی کی گونه دئییر باتما من باتیم / طفلکی چنان زیباست که به خورشید می گوید غروب نکن که من می خواهم غروب کنم. منظورمان از زشتی چهره طرف است.
به کسی که به آخر و عاقبت خود فکر نمی کند و فقط برای حفظ ظاهر و ظاهرسازی زندگی می کند و خود را آن بالا بالاها می بیند و می دانیم که روزی بر زمین خواهد خورد ، می گوییم :« بالتاینان بوز اوسته یئریر ناواخ اوز اوسته یئره گله آللاه بیلیر » با تبر روی یخ راه می رود چه وقت با سر بر زمین خواهد خورد خدا می داند.
اما وقتی یکی ادعا می کند که از دیگری برتر است و دائم دیگری را مقصر می داند و خود را پاک و منزه از هر گناه کرده و ناکرده اش می داند و به مزمت دیگری می پردازد و خود را حق به جانب جلوه می دهدو آنقدر عذاب می کشد و پرخاش می کند گکه دلمان به حالش می سوزد ، ناچار می گوئییم :« سوغان یئمه سن گؤینه مه سن » اگر پیاز نخوری دل و جگرت هم نمی سوزد.
اما ضرب المثل مهم دیگری نیزداریم که می گوید :« بؤیوکون سؤزونه باخمایان پئشمان قالار » کسی که حرف بزرگتر را گوش نکند پشیمان می شود.
یاد اوغلوننان اوغول اولماز ، آتا چیخماز ، قارداش اولماز
یاد اوغلو اولوکو یولداش اولا ، یار اولا ، بیر نئچه چاغ مونس اولا ، همدم اولا ، دردیوه همدم اولا ، آما گؤروبسن آتا کیمی جان یاندیرا ؟ قارداش کیمی یول گؤزلویه ؟ اوغول کیمی یولوندا جاندان گئچه؟

هره نین اؤز یئری وار / هر کدام ( پدر و برادر و فرزند و یار و همدم ) جای مخصوص خود را دارند. اگر حرمت و جایگاه هر کدام به جای خود حفظ شوند حرمت نیز بر جای می ماند.
سرانجام از این ضرب المثل یک کمی بیشتر خوشم می آید :
ایت دری دن ال چکیب دری ایت دن ال چکمیر / سگ از پوست دست برداشته پوست از سگ دست برنمی دارد.
کتایه از کسی است که دست بردار معامله نیست که نیست. آدم باید دست بر دعا بردارد و از پروردگار متعال برایش آرامش و درمان روحی طلب کند. الهی آمین!
از آنجا که ضرب المثل ها مخاطب خاصی ندارند گوینده ضرب المثل به خاطر این که برای شنوده گان یا مخاطبین سوئ تفاهم پیش نیاید در آخر طبق معمول می گوید : « سؤزو آتدیم یئره صاحابی گؤتوره » حرفی حرف را به زمین انداختم که صاحبش بردارد. یعنی خواننده یا شنونده منظورم شخص شما نیستید. مخاطب خودش جواب را دریافت کرد.
*

2010-06-17

شب آرزوها ، رغایب ، رقئییب

چرخ فلک چرخید و روزها و شبها را پشت سر گذاشت . یک سال گذشت و بار دیگر اولین پنج شنبه از ماه رجب ، شب آرزوها ، رقئییب از راه رسید. میهمانی مرده ها با پختن حلوا و شعله زرد و چیدن خرما روی سینی احسان شروع شد. امروز قرار است سر مزار عزیزانمان حاضر شویم و با آنها تجدید دیدار کنیم. رهگذران و حاضرین در مزار راشیرین کردن کام به خواندن فاتحه و یاسین دعوت کنیم. این تنها هدیه ایست که به آنها می رسد.
امروز به یاد پدر حلوائی پختم به شیرینی خاطرات خوش کودکی ، به گرمی دستهای پرمهرش ، به لطافت دل مهربانش.
امشب دو شمع به یاد برادر و پدر روشن خواهم کرد و دو شاخه گل رز سرخ ، از همانهائی که پدر دوست داشت و باغچه حیاط را با آنها زینت داده بود ، از باغچه کوچکم خواهم چید و کنار شمعها خواهم گذاشت. شمعها را روشن خواهم کرد و منتظر پروانه های کوچ و رنگی خواهم ماند که بیایند و دور گل و شمع بچرخند و بچرخند و بچرخند. آنچنان که پر و بالشان بسوزد و خاکستر شود ، بلکه بروند و سلام مرا به هر دو عزیزم برسانند.
به عکس پدر خیره خواهم شد. عکسی که به من نگاه می کند و لبخند می زند. شاید نتوانم جلوی اشکهایم را بگیرم . اما امشب نباید گریه کنم. چون او اشک را در چشمانم دوست نداشت. گریه هایم به شدت اذیتش می کرد. گریه نخواهم کرد. آخر رغایب است . پنج شنبه است و می گویند ارواح مسلمین آزادند و به سراغ عزیزانشان می روند. امشب او مهمان من است و نباید بد بگذرد و غمگین بازگردد.
*
صادق اهری وبلاکستان در غم از دست دادن عزیزی عزادار است. برای او و خانواده اش آرزوی صبر می کنم.
*
روح رفتگان تان شاد ، صبرتان زیاد، دلتان آرام
*

2010-06-12

پسرک و باباش


سوار اتوبوس شدم . طبق معمول همیشه پدری با دخترک و پسرک دبستانی اش که گوئی کلاس اول و دومی هستند ، روی صندلی های چهارنفری نشسته بودند. در این مدت همسفری کوتاه ، پسرک را یک کمی شناخته ام. او شیطان و بازیگوش و پر سر و صداست. از مدرسه هم خوشش نمی آید. هر بار بهانه ای می تراشد. اما هربار پدرش آب پاک روی دستش می ریزد. دیروز صبح هم پسرک در حالی که با دو دست شکمش را گرفته بود و آه و ناله می کرد رو به پدرش کرد و گفت :« این دفعه راستی راستی شکمم درد می کند . دارم می میرم . باور نمی کنی؟»
پدر با لبخند جواب داد :« باور می کنم. »
پسرک گفت :« یعنی من باید اول بمیرم تا باور کنی ؟ می دانی اگر حالا از درد شکم بیفتم و بمیرم چه می شود؟»
پدر باز با خنده جواب داد :« می دانم چه می شود. فوری آمبولانس را خبر می کنیم و می آیند و تو را به بیمارستان می برند.»
پسرک با کنجکاوی پرسید :« بعد چه می شود؟»
پدر جواب داد :« بعد دکتر معاینه ات می کند . اگر زنده باشی یک آمپول بهت می زند و اگر مرده باشی تو را داخل فریزر می گذارند تا روز به خاک سپاری سرد و خنک بمانی و گندیده نشوی.»
پسرک پرسید :« حالا نمی شود آمپول نزنند؟»
پدر جواب داد :« نه نمی شود. مگر اینکه مرده باشی . آن وقت ازشر آمپول خلاصی.»
پسرک لبخندی زد و گفت :« خوب داخل فریزر رفتن که آسانتر و راحت تر است. حالا اونجا مثل فریزر خودمان بستنی قیفی توت فرنگی هم هست؟»
پدرش گفت :« نه جانم پستنی قیفی توت فرنگی در آلدی فراوان است. عصر قرار است با مادرت خرید کنیم. برای خواهرت بستنی قیفی می خریم و سهم تو را هم داخل فریزر برای فردای خواهرت نگهداری می کنیم.»
پسرک اعتراض کرد و گفت :« چرا ؟ بعنی خواهر هم بستنی خودشو بخوره هم مال منو ؟ این که نمیشه . میشه سهم منو هم بیاری توی فریزر بیمارستان که بخورم ؟»
پدر باز با حوصله گفت :« نه عزیزم نمیشه . تو آنجا یخ زده ای و یکی دو روز دیگر قراره دفن بشی .»
پسرک با تاسف فراوان گفت : « حیف ! کاش زنده می ماندم و بستنی قیفی می خوردم.»
پدرش گفت :« عزیزم کسی مجبورت نمی کنه که بمیری . می توانی زنده بمانی و بستنی قیفی بخوری . از آن 6 تائی ها می خریم که به هرکدومتون سه تا برسه. اما حیف شکمت خیلی درد می کنه و قراره بمیری.»
پسرک آب دهانش را قورت داد و گفت :« حالا اگر من نمیرم و زنده بمانم ، اما امروز رو به مدرسه نروم چه می شه ؟»
پدر گفت :« نه نمیشه یا باید بمیری و بگذاریمت داخل فریزر بیمارستان ، یا زنده باشی و به مدرسه بروی و عصر بستنی قیفی بخوری و تکالیف مدرسه ات را انجام بدهی.»
بالاخره هوس خوردن بستنی قیفی بر درد الکی شکم پیروز شد و پسرک یک دفعه با خوشحالی گفت :« پاپا ! پاپا ! ببین ! حالم خوب شد . دیگر شکمم درد نمی کند.»
پدر خندید و گفت :« آفرین بر این شکم حرف شنو ات . چه شکم عاقلی داری ! پس عصر همگی با هم به آلدی می رویم.»
سه ایستگاه بعد پیاده شدند . پدر با آن حوصله جوابگوئی اش به پسرک اش ، چهره پدرم را در نظرم مجسم کرد. بچه که بودم با دخترهای همسایه به مدرسه می رفتم. بعضی وقتها پدرم مرا به مدرسه می رسانید.روزهائی که با او به مدرسه می رفتم موجب می شد که حرکاتش را زیر نظر بگیرم. من روپوشم را می پوشیدم . بعد مادرم موهای بلندم را شانه می زد و دو تا گیس می بافت و روبان سفیدم را به سرم می زد. کفشهایم را می پوشیدم و منتظر پدرم می شدم. پدرم پیراهن سفید و کت و شلوار سیاه اش را می پوشید. کراواتش را می بست. کفش هایش را می پوشید و رویشان دستمال می کشید. مواظب بود که چرک و کثیف نباشند. بیشتر وقتها کفشهایش را با حوصله و سلیقه واکس می زد. می گفت :« بچه ها زندگی در اجتماع را از معلم ها و کارکنان مدرسه می آموزند.» بعد دستم را می گرفت و دو تائی دربند پیچ در پیچ را پشت سر می گذاشتیم و به راسته کوچه می رسیدیم. از بازارچه می گذشتیم. بوی خاک تازه بازارچه را دوست داشتم. مغازه دارها جلوی در مغازه شان را آب و جارو می کردند. گرچه پدرم هر روز پول توجیبی می داد، اما هر وقت با او می رفتم برایم چوبی مدادی و لووشک ترش می خرید. بعضی وقتها هم موقع سلام و علیک با سید عطاری که دوستش بود ، سید عطار توی جیب روپوشم یک مشت سنجد می ریخت. بعضی وقتها هم خرما و آلبالوی خشک می داد. پدر برایم سمبل نعمت و برکت بود. دستم را که می گرفت . دستهایش همیشه گرم بود حتی در سردترین روزهای زمستان. دم در مدرسه که می رسیدم ، خانم معلم یا هرکدام از کارکنان مدرسه که پدرم را می دیدند با او سلام و احوالپرسی می کردند و من چقدر خوش به حالم می شد. آخر پدر معصومه و حکیمه و ربابه و خیلی ها بازاری بودند. پدرم شیک پوش ترین پدر بود.آن زمانها کارمندان کت و شلوار و پیراهن سفید می پوشیدند و کراوات می زدند. بعد ها دیگر از مد افتاد. پیراهن شکل خود را عوض کرد. پدرها در محل کار نیز تسبیح به دست گرفتند و پاشنه کفش شان خوابید و کار به جائی رسید که داخل اداره و محل کار دمپائی جای کفش رسمی را گرفت
.

2010-06-06

بورانی سریش یا کیریش

آن قدیمها بهار که می شد ، پدر به عمه و عمو و دیگر همولایتی ها سفارش می کرد که سبزیجات و گیاهان خوشمزه بهاری را تهیه و با خود بیاورند. عمه قول می داد که هر وقت کردها آمدند از آنها سبزیجات را خریده و بیاورد. بهار کردها به کوه ودشت می رفتند و یک عالمه سبزی می چیدند و برای فروش به شهر می آوردند. قزه یاغی ، یاغلی جا ، یئملیک ، کهلیک اوتو ، بابانک ، چوبان کیبریتی ، داغ گشنیشی ، دونبالان ، گؤبه لک ، کنگر ، یارپیز ، بولاغ اوتو ، اوه لیک ، آغ پئنجر ، سریش و ...
سریش که ما به آن کیریش می گوییم ، شبیه تره معمولی است با ایت تفاوت که برگهای آن سفت تر و پهن تر از تره معمولی است. سریش را قبل از به گل نشستن می چیدند و به ماکو می آوردند. این سبزی را بعدها همراه با بقیه سبزیجات کوهستانی بین بساط سبزی فروشهای دستفروش راسته کوچه تبریز دیدم.
مادربزرگم بعد از پاک کردن سریش ، آن را خرد می کرد و داخل آب جوش می جوشاند تا برگها خوب بپزند. سپس سریش پخته شده را داخل آبکش می ریخت تا آبش کشیده شود. در این فاصله یک عدد پیاز درشت را داخل ماهی تابه در روغن سرخ می کرد . به اندازه ای که رنگش طلائی شود. بعد ماهی تابه را از روی اجاق برمی داشت و چند حبه سیر خردشده ، نمک ، زردچوبه و فلفل به آن اضافه می کرد. بعد سریش را داخل ماهی تابه می ریخت و ماهی تابه را روی اجاق می گذاشت تا آب اضافی باقیمانده سریش نیز بخار شود . مواد را خوب قاطی می کرد . آخر سر نیز چند دانه تخم مرغ داخل مواد می ریخت و خوب به هم می زد . بعد از پخته شدن تخم مرغ ، غذا را که به آن ،« کیریش بورانی سی » می گفتیم داخل سینی می کشید و وسط سفره می گذاشت. دور وتا دور سینی هم چند دانه تربچه قرمز کوچولو می چید.همراه این غذا یک کاسه ماست و سیر نیز آماده می کرد.
او غذاهایی را که با ماست و سیر خورده می شد ، روزهای پنج شنبه می پخت. چون بعد از ظهر پنج شنبه ها مدارس تعطیل بود. می گفت :« سیر بر صد درد بی درمان دواست. اما بعد از خوردنش به میان جمع رفتن مکروه است.»
روش پختن بورانی سریش یا کیریش مثل بورانی اسفناج است . دامغانی ها به بورانی اسفناج « نرگسی » می گویند.
بجز بورانی اسفناج و سریش ما بورانی های دیگری هم داریم مثل بورانی کدو سبز ، بورانی شنبلیله ، بورانی کنگر
با سبزیجاتی مثل اوه لیک و آق پئنجر و یاغلی جا و قزه یاغی ، غذاهای خوشمزه می پزیم که بعدها روش پخت شان را خواهم نوشت.

2010-06-04

رویاهایم آزادند : die Gedanken sind frei


رویاهایم آزادند ، ترانه فولکلوریک و قدیمی آلمانی است نام شاعرش گویا معلوم نیست. اما شاعر در عالم رویاهایش سدها و تابوها را می شکند و به آرزوهایش می رسد.در مورد شعر توضیح مختصری را که مربی ژیمناستیک داده اضافه کردم.
رویاهایم آزادند . همیشه همراه من هستند. نه کسی می تواند شکارشان کند ، نه می تواند لوی شان بدهد. آنها کنار من ، به حضورشان ادامه می دهند. من به آنچه که دلم می خواهد و به آنچه که خوشحالم می کند می اندیشم. همه چیز آرام پیش می رود. کسی نمی تواند مانع امیال و آرزوهای من شود. من شراب را همراه با دلدارم ، دوست دارم.دلدارم به خاطر من بهترین ها را انجام می دهد. او همیشه همراه من است و رویاهایم آزادند. کسی نمی تواند مزاحم من شود . کسی نمی تواند حبسم کند. رویاهایم زنجیرها را می گسلند ، قفس ها را می شکنند و آزادم می کنند. نگرانی ها را از دل و جانم می زدایند و من می توانم با تمام وجودم و از ته دلم بخندم و شاد باشم.
رویاهایم آزادند.
*