2021-06-02

بابلی بابیوی باب ائیله، گؤرن دئسین ها بئیله

 بابلی بابیوی باب ائیله، گؤرن دئسین ها بئیله
دل پری دارد و یک ریز حرف می زند. می گوید:« دخترم دلش می خواست خارج از کشور ادامه تحصیل بدهد. دامادم هم دلش می خواست با یک دختر ایرانی ازدواج کند که در فرهنگ ایران بزرگ شده و آشنا به رمز و رموز و قوانین و چه می دانم چه. آرزو داشتم برای دخترم جهیزیه تهیه کنم که آن هم نشد. گویا داماد می گفت که همه وسایل لازم زندگی را دارد و از نظر مالی بی نیاز است. حالا دخترم ناراحت است که چه لوازم زندگی؟ مبلها کهنه هستند و ماشین لباسشوئی چنین است و آشپزخانه چنان است و الی آخر. قسمت دیگر! جانم قسمت. قسمت دن آرتیق یئمک اولماز /  بیشتر از قسمت نمی توان خورد.»  
می گویم:« آخر اکثر جوانهائی که در شرایط دختر و دامادت هستند ، به یکی از کشورهای هم مرز ایران سفر می کنند. همدیگر را می بینند. با اخلاق و روحیات همدیگر یک مقدار آشنا می شوند بعد ازدواج می کنند. بعضی وقتها هم داماد آینده برای عروس آینده دعوتنامه می فرستد و دو جوان با هم آشنا می شوند، سپس ازدواج می کنند.»
می گوید:«چه معنائی دارد که یک دختر تنهائی پاشود برود به یک مملکت غریب! رسم و رسومی گفتند. الکی نیست که . یعنی می گوئی دختر من خودش را سبک کند و برود دنبال پیداکردن شوهرراه بیفتد تا ترکیه برود که چی؟! در و همسایه به آدم چه می گوید؟»
در جواب سوالم که این دو چگونه با هم آشنا شدند، می گوید:« طریق ایمیل و چت صوتی و تصویری و چه و چه و به با هم آشنا شدند. گل گفتند و گل شنیدند. دخترم از خوش گفت که چنین است و چنان است و داماد هم از طرف دیگردرباره خودش فانتزی بافت. داماد آینده هم به پدرش یک وکالت نامه فرستاد و عقد غیابی انجام گرفت و دختر بار سفر بست و به خارجه رفت. یعنی عروس و داماد شب عروسی همدیگر را دیدند. درست مثل آن قدیمها. با این تفاوت که قدیمها ازدواج از روی عقل و تحقثق و مشورت بزرگترها صورت می گرفت و زن و شوهر تا آخر کنار هم زندگی می کردند.»
می گویم:« حالا ازدواج کرده اند بهتر است صبر داشته باشند و با هم کنار بیایند. برای اینکه با اخلاق و روحیات همدیگربیشتر آشنا شوند و به همدیگر عادت کنند، کمی زمان لازم است. مشکل شان به تدریج حل می شود.»
می گوید:« نه خیرجانم حل نمی شود. دخترم می خواهد دکور خانه را عوض کند، داماد پرخاش می کند که پول علف خرس نیست. برایم اندازه و متر فرستاده اند که اینجا بدهم پرده بدوزند
. پول که علف خرس نیست.»
می گویم:« چه ایرادی دارد؟ فکر کن برای دخترت جهیزیه آماده می کنی. پرده ای زیبا و شیک برایشان سفارش بده و بفرست.»
اما گویا حرفهای من بیهوده است. او یک ریز حرف می زند. از داماد می گوید. که دیگر تحمل رفتار زنش را ندارد و می خواهد او را به خانه پدر پست کند و مادر غرور دارد و می گوید:« دخترم را بفرست خانه خودم. کور آللاه دان نه ایستر، ایکی گؤز بیری ایری بیری دوز / کور از خدا چه می خواهد، دو چشم بینا
نگاهم به اوست و فکرم در عالمی دیگر. به مادرم فکر می کنم. به مادرم که همیشه می گفت:« ارین قاباغیندا بیر گؤزون کور اولسون، بیر قولاغین کار / در مقابل شوهرت یک چشمت کور باشد و از خیلی چیزها چشم پوشی کن و در مقابل خیلی حرفهایی که شنیده ای خودت را به کری بزن.» که غیر از این زندگی تلخ می شود.یا وقتی پریشانم می دید پرخاش می کرد که آرواد قیرمیزی بؤرک دئییل باشدان باشا قویولا / زن کلاه قرمز نیست که از سری برداشته بر سری دیگر گذاشته شود.
و من از صبری که آن زمان پیشه کردم، پشیمان نیستم.



No comments: