2025-09-30

حکایت تاجی - قسمت سوّم

حکایت تاجی قسمت سوم و آخر
سیاه مشق های یک معلّم - دفتر چهارم

زمستان و بهار، با درسها،  شیطنت ها و تنبلی های ما گذشت و امتحانات ثلث سوّم را داده و دو سه هفته ای منتظر کارنامه  ثلث سوّم ماندیم. یادش به خیر، زمان ترک جلسه امتحان، از دبیرمان خواهش می کردیم که اجازه بدهد نمونه سوال را با خود ببریم. بعضی ها اجازه می دادند و به محض بیرون آمدن از جلسه کتابهایمان را باز می کردیم تا ببینیم چه جوابهائی به سوالات داده ایم. بیشتر وقتها حدس می زدیم که چه نمره هائی ممکن است بگیریم. اما وقتی سوالات به نظرمان سخت می آمد، تا گرفتن کارنامه، تعطیلی زهرمارمان می شد. طفلک مهری به من زنگ می زد و می گفت :« اگر نمره فیزیکم ده شود، فقط ده، نمره دیگری نمی خواهم یک بار سوره یاسین برای قبر بقیع می خوانم. یک کاسه گندم هم به کبوترهای مسجد ویجویه می دهم.»
اشرف می گفت:« اگر تجدیدی بیاورم دق مرگ خواهم شد من هم دو بار یاسین و دو کاسه گندم نذر می کنم.»    
طفلک رقیه، شاگرد زرنگ و درسخوان اما معدِلش نیز بهانه ای برای تهدید به خانه نشین شدنش بود.
تاجی از هفت دولت آزاد بود. او علاقه ای به درس خواندن و کار کردن نداشت. می گفت:« دختر چه درس بخواند و چه نخواند خانه شوهر می رود و کارش به شستن کهنه بچه و غذا پختن و اطاعت از شوهر ختم می شود. پس لزومی ندارد خودش را عذاب بدهد. می خواهم صد سال سیاه قبول نشوم. خدا یک شوهر حاجی و بازاری قسمتم کند. لباس های شیک، جواهرات گران قیمت برایم بخرد. سالی یک بار هم به زیارت برویم. اگر چنین شوهری قسمتم شود، از خدا هیچ چیز دیگری نمی خواهم.»
بالاخره پس از دوهفته ای انتظار و دوری از دوستان، برای گرفتن کارنامه به مدرسه رفتیم. تابستان رنگ و روی همه را عوض کرده بود. آن روز مجبور نبودیم با روپوش به مدرسه برویم. لباسهای رنگارنگ، چادرهای سفید گلدار و
تونوکه جوراب ( جوراب شلواری نازک ) حیاط مدرسه را به سالن مد تبدیل کرده بود. البته این را هم بگویم که کسی از ترس خانم کاشف جرات پوشیدن مینی ژوپ و جوراب نازک  نداشت.  
آن روز هر کدام از ما داشتیم دربارۀ آنچه که در این چند روزه انجام داده ایم و بعد از این چه خواهیم کرد، صحبت می کردیم. بالاخره خانم ناظم پشت میکروفن رفت و دستها به دعا بلند شد. یکی خدا را به جان امام حسین قسم می داد. دیگری گندم کبوترهای مسجد را اضافه می کرد. آن یکی سوره یاسین را دوبرابر نذر می کرد. خلاصه که بازار رشوه به درگاه خدای تبارک و تعالی گرم بود و خدا از دیدن دخترکان امیدوار و مضطرب که به هر دلیل و بهانه ای به درگاهش روی آورده اند، دلشاد بود. با گرفتن کارنامه ها، هرکدام از ما نذرمان را ادا می کردیم حتی در صورت تجدید شدن. ما خدا را شکر می کردیم که بالای سرمان بوده و کمکمان کرده و دست رد بر سینه مان نزده وگرنه وضع می توانست از این هم بدتر باشد. راستی که قربان لطف خدا.
بعد از گرفتن کارنامه ها، باز در حیاط مدرسه به بحث و گفتگو ایستادیم. تاجی با تاخیر وارد مدرسه شد. قیافه اش خیلی تغییر کرده بود. او که در طول سال تحصیلی قیافه ای سیاه و ابروهائی پرپشت و لبهائی تیره رنگ و کلفت و سبیل های سیاه بدریخت داشت، یکباره چهره عوض کرده، موهای سیاه  صورتش رفته و گونه براق و گندمگونش نمایان شده بود. ابروهای پرپشت و جارومانندش نازک شده و چشمان قهوه ای خوش رنگش لابه لای مژه های ریمل کشیده و بلندش می درخشیدند. گردن و بازوها و گوش هایش، زیر نور خورشید می درخشید. گردنبند و دستبند و گوشواره و انگشتری های طلایش او را تبدیل به ستاره درخشان در آسمان آفتابی مدرسه کرده بود. نامزدش که خرده بازاری نو پائی بود، برای نامزدش چه ها که نخریده بود. بعد از سلام و احوالپرسی به طرف دفتر رفت و کارنامه اش را گرفت و برگشت. وضع را پرسیدیم. قاه قاه گفت:« تجدیدی آوردم. آن هم نه یکی نه دو تا دوهزار و شصت و شش تا. شهریور محض تعارف می آیم امتحان می دهم. قبول شدم چه بهتر. نشدم فدای سرم.»
سپس طلاها و صورت بزک کرده اش را به رخمان کشید و با خنده ای آنچنانی ادامه داد:« سیاه بودم سفید شدم، نقره بودم طلا شدم. شماها به فکر خودتان باشید.
یازیخلار
بعد از تمام شدن سال تحصیلی دیگر تاجی را ندیدیم.
چند سالی گذشت. روزی از روزها به مجلس عزاداری یکی از اقوام رفته بودم. اتاق مجزائی را برای سماور و استکان و چای و قند اختصاص داده بودند. سفره ای روی زمین پهن شده و سماور بزرگی در گوشه ای در حال جوشیدن و قوری بزرگ چای روی آن در حال دم کشیدن بود. در گوشه ای دیگر، دو تا علاالدین که روی یکی کتری آب جوش و روی دیگری کتری بزرگ قهوه گذاشته بودند، به چشم می خورد. آن قدیمها مردم فقط در مراسم عزا قهوه می نوشیدند. آن هم داخل استکانهای کوچک قهوه خوری، همان استکانهای کمربارک لب طلائی که پدربزرگم چائی می نوشید. به این استکانها، استکان قهوه یا
اینجه بئل می گفتند. کنار سماور تشکچه گذاشته و دو تا متکا نیزبه دیوار تکیه داده بودند. صاحبخانه رو به دختر و عروسش کرد و گفت:« تا چند دقیقه دیگرچای تؤکن طاهره خانم می آید چند تا حوله و دستمال تمیز بیاورید.» 
خانمی رو به عروس کرد و گفت:« دخترم پیر بشی انشالله، سطل آب یادتان رفته. الان طاهره می آید و غر می زند.»
عروس گفت:« طاهره خانم گفته اگر استکانها را داخل سطل بشوئید نمی آیم. می گوید اینگونه استکان شستن تمیزی که نه بلکه کثیفی است. گفته باید دو سه تا دختربچه دم دستش باشند که استکانهای خالی را زیر شیر آب، آب بکشند.»
خانم گفت:« وای به حق حرفهای نشنیده. او کارگر است یا کارفرما؟ »
صاحبخانه گفت:« یک کمی حق دارد. آخر یک سطل و آن همه استکان. خوب نیست که. تازه این همه دخترخانم دور و برمان است. به نوبت استکانها را می شویند.»
در بیشتر مجالس کنار سماور، سطل بزرگ آب می گذاشتند.
چای تؤکن استکانهای جمع شده از جلوی مهمان را داخل آب سطل فرو می برد و بعد با حوله خشک کرده، چائی یا قهوه می ریخت. وقتی رنگ آب کمی تغییر می کرد، آب را بیرون می ریخت و سطل را می شست و پر آب می کرد.
چای تؤکن طاهره خانم آمد و سلامی کرد و روی تشکچه نشست و به متکاها تکیه داد و بعد از رفع خستگی راه، از جا بلند شد. در کتری بزرگ قهوه را باز کرد و گفت:« دارد می جوشد. الان قهوه را آماده می کنم.»
بعد داخل کتری نسکافه و شکر ریخت و خوب هم زد. فتیله علاالدین را خیلی کم کرد و کتری را رویش گذاشت تا گرم بماند. دستهایش با سرعت  و در یک چشم به هم زدن سینی های بزرگ چای را آماده می کرد. بیخود نبود که برای چای ریختن و آشپزی و شست و شو، از او نوبت می گرفتند. نگاهش کردم. این زن به نظرم خیلی آشنا می آمد. او درست شبیه همکلاسی ما تاجی بود. چشمان قهوه ای خوش رنگ، چهره سیاه و گندمگون و لبهای کلفتش تاجی را به خاطرم می آورد. خواستم بپرسم که با تاجی چه نسبتی دارد؟ شاید خواهر یا دخترخاله اش باشد. اما جرات نکردم. خانواده و طایفه تاجی کجا و کار در خانه مردم کجا؟ یک لحظه احساس کردم که متوجه نگاههایم شده است و بالاخره به صدا درآمد و آهسته پرسید:« چیه مثل طلسم شده ها چشم از من برنمی داری؟ مگر آدمیزاد ندیده ای؟ نکند در آسمان ماه تابان دیده ای
یازیخ؟ الیم آیاغیما دولاشیر / دست و پایم به هم می پیچد.
وای خدایا! یازیخ؟ یعنی این زن تاجی خودمان است؟ امکان ندارد. گفتم:« ببخشید به نظرم خیلی شبیه یکی از همکلاسی هایمان هستید.»
زهرخندی زد و گفت:« من همان لحظه اول تو را شناختم. تو چطور مرا نشناختی؟ یازیخ؟»
گفتم:« حدس زدم. اما »
گفت:« اما چی؟ جرات نکردی به دلت راه بدهی که این همان تاجی معروف و بالا نشین هست که الان پائین نشسته ؟»
گفتم:«استغفرالله. این چه حرفیه؟»
گفت:«البته که استغفرالله. من همیشه بالانشینم. چون نان از عرق جبین می خورم. برای همین هم به خودم خیلی افتخار می کنم وهر جا برای کار می روم، متکا و تشک می خواهم. من اربابم. ارباب خودم و دلم می خواهد همیشه ارباب  باشم.»
گفتم:« البته که ارباب هستی.»
گفت:« داری تعارف می کنی؟ آخرین روزی که همدیگر را دیدیم یادت هست؟ من فکر می کردم زندگی همین هست که می بینم. فکر این جاهایش را نکرده بودم. بعد از درگذشت پدرم، شوهرم هم ورشکست  و فراری شد. لامصب آنقدر بدهی بالا آورده بود که ارث پدری ام هم مشکلی از ما حل نکرد. دار و ندارمان را فروختیم و مستاجر خانه خرابه ای شدیم که سقفی بالای سرمان باشد. سه تا بچه دارم و هر سه دهان دارند وخودت بهتر از من می دانی که دهان نان می خواهد. تنها کاری که از دستم برمی آید چای و قهوه دم کردن و ظرف شستن و غذا پختن است، که انجام می دهم. گاهی وقتها خودم را سرزنش می کنم که اگر سه چهار سالی زحمت می کشیدم و درس می خواندم. دیپلم می گرفتم و کارمند می شدم و چرخ زندگیم راحت تر از این می چرخد. اما خوب دیگر حسرت و کاش، نان سفره نمی شود. از آن همه غرور همین تشک و متکایی مانده که سر کار بدان تکیه می کنم.»
گفتم:« تو عقلت رو به کار انداختی و به فکرت رسید که می توانی این کار را بکنی. اگر من گرفتار می شدم عقل ناقصم به این کار نمی رسید.»
گفت:« آدمی که گرفتار شد، عقلش نیز خود به خود به کار می افتد. چاره ای ندارد.»

گفتم:«آخر تو برادرشوهرها و برادرهائی داری که شاید از نظر مالی حال و روز خوشی داشته باشند. چرا از آنها کمک نخواستی؟»
گفت:« از آنها کمک می خواستم که چی می شد؟ انتظار داشتی طلاق بگیرم و بروم ور دل زن داداشها بشینم و از هرکدام طعنه ای بشنوم  و بچه هایم تحقیر شوند؟ یا اینکه ور دل مادرشوهر بنشینم و هر دهن گشادی پشت سرم حرفی دربیاورد؟ برادرشوهرهایم جوانند و دهان مردم دروازه. برادرهایم خیلی مخالفت کردند که دارم با این کارم شرافتشان را لکه دار می کنم. اما من به شرافت کسی کاری ندارم. در مجالس زنان چائی می ریزم و آشپزی می کنم. منتم را می کشند و از من وقت می گیرند. توی مدرسۀ بچه ها هم اسم و شغلم را پرسیدند، گفتم چای تؤکن طاهره. اگر چه چای تؤکن طاهره هستم. اما سرم همیشه بالاست. هرگز خم نشده ام و خم نمی شوم. دست گدائی پیش هیچ کسی دراز نمی کنم. اگر طلاق گرفته و به خانۀ برادر می رفتم، بیوه مردی پیدا کرده و شوهرم می دادند. گاهی ازش کتک می خوردم و زمانی فحش می شنیدم و در مقابل شکایت از او می گفتند:«
دیلین دئمه سین...یئمه سین. کیشی باتمان اولسا آرواد یاریم اولار. 
می توانستم به خاطر لقمه نانی بشکنم. اما نشکستم و نمی کشنم. با تمام سختی ها مقابله می کنم و منتظر شوهرم می مانم بالاخره مشکلش حل می شود و برمی گردد. در همیشه به همین پاشنه نمی چرخد. او به من خیانت نکرد، من نیز به او خیانت نمی کنم. طفلک از دست طلبکارها به جنوب فرار کرده که مثلا هم مخفی شود و هم کار کند. اما بدبخت بیشتر وقتها گرسنه است و کاری هم گیر نمی آورد. دلم به حالش می سوزد و بعضی وقتها برایش پول توجیبی هم می فرستم. یک دفعه فکر نکنی که  داش اوتوروب کسسه یین گونونه آغلیر( سنگ نشسته به حال خشت می گرید.)  زمانی داشت و می خوردیم و راحت زندگی می کردیم. سر و گوش و گردنم طلا بود. فلک زده بدبخت حالا ندارد فقیرتر از من است. ال الی یووار، ال ده دؤنر اوزو یووار/ دست دست را می شوید، دست هم برمی گردد رو را می شوید.»   
سر صحبتمان باز شد. هر کدام به حسب و حال خودمان از فلک بدکردارو از صورتی که به ضرب سیلی سرخ می کنیم شکایت کردیم. از آن روز سالهای سال می گذرد و از سرنوشت او خبر ندارم. امیدوارم زنده و سلامت باشد. خدای ناکرده مرده هم باشد، در گوشه ای از دفتر خاطراتم زندگی می کند.  
*
خانم ناهید کاشف مدیر دبیرستان مان، بانوئی شیرزن و نمونه، اگر زنده است سلامت باشد و گرنه روحش شاد و مکانش آرام.
*

2025-09-26

مرگ ایوان ایلیچ

 











مرگ ایوان ایلیچ
نویسنده: لیو تالستوی( لئو نیکلایویچ تولستوی ) فیلسوف، عارف و نویسندۀ روسی
سروش حبیبی:  مترجم آثار ادبی به زبان های روسی، فرانسه، انگلیسی و آلمانی 

*
وقتی من نباشم، چه چیز خواهد بود؟ هیچ چیز نخواهد بود. من کجا خواهم بود یعنی مرگ همین است؟ نه من نمی خواهم!
صفحۀ 61
*
ایوان ایلیچ بیش از همه چیز، از دروغی رنج می برد که معلوم نبود چرا همه می گفتند و اصرار داشتند که او را بیماری عادی بدانند نه محتضری در آستانۀ مرگ
صفحۀ 73
*
یکی بالای سرش گفت:« تمام کرد!»
ایوان ایلیچ شنین و آن را در روح خود تکرار کرد. در دل گفت:« مرگ هم تمام شد. دیگر از مرگ اثری نیست.»
نفس عمیقی کشید، امّا نفسش نیمه کاره ماند. پیکرش کشیده شد و مرد.
صفحۀ 104
*

چه روزهائی بر من گذشت

 متنی دیگر از سما شورائی که به ترکی آذربایجانی ترجمه کردم

چه روزهایی … آخ که چقدر افتادم ، چقدر خیزیدم ، چقدر توی خودم چون کلافی سر در گم پیچیدم و روزهای سپیدم را به جایی گره زدم که به ناکجای شکستن ها میرفت. اما تو هم مردش نبودی ، تو کوچک بودی . قامتت که نه ، اما دلت کوچک بود . نوزده سالگی من ، به تویی گره خورده بود که هنوز بلد نبودی گره های ساده ً غرور را بگشایی و کورشان نکنی به دندان ِ حماقت و خودخواهی هایت.
?و حتی دوست خوبی هم نبودی برای من که نوزده سال از عمر را بر تو بخشیدم . حیف از منی که با تو سر کردم . تو حتی از خودت نپرسیدی چطور ترکم کنی بدون اینکه صدای شکستن بشنوی از پشت سرت . می دیدی و خودت را میزدی به آن راه که ساده تر است . …
دنیای عجیب و کوچکی ست . گرد است و گذرا .
گاهی فکر میکنم فراموش کرده ام اما نبخشیدمت . نه به خاطر خودت که هیچوقت نمیخواستمت ،
نه ... ، به خاطر روزهای خاکستری و سوالهای ناتمام ِ بی پاسخم که چرا به خود بها ندادم.
تا چندی پیش فکر میکردم زمانی اگر باز ببینمت به تو دوباره خواهم گفت که چقدر دوستت نداشته ام . از همان اولی که زیر پای آرزوهایم را خالی کردی.
بار اول که رفتی ، ترسیدم ، گم شدم و دیدم که در من خموش چه فرو ریخت ! . نفهمیدم کجای جهان ایستاه ام و سهم من از این سالیان چه بود ! باز برگشتی و من به خودم دروغ گفتم . خواستم باور کنم که حتما من اشتباه کرد ام و من کم گذاشتم . تو آمدی و من مثل همان نوزده سالگی باز اشتباه کردم.
بار آخر ، من باید میرفتم و باید آن نه را به تو میگفتم که در نوزده سالگی . آخر رهایت کردم و رها شدم . دیگر هیچ جای خالی ای نداشتم که قد ِ تو باشد .
مادر میگوید : تا آخر عمر که تنها نمیشود !
به او میگویم : مادر ، چرا تنها ؟ من روزگاری روی خودم قمار کردم و باختم و اکنون آنطور هستم که باید بودم. جایی ایستاده ام که اندازه ً من است . حسش خوب است که بندی به پایم نیست . حسش خوب است که دیگر نمی ترسم و این نترسیدنم خیلی خوب است .
و من به این فکر میکنم که من از کدام شب ، من از کدام روز ، زیستن را بی داشتن ِ نیاز به کسی یا دستی و آغوشی میخواهم ؟ و من از کی اینقدر نگاه آدمها را می بینم و دلم هوایی نمی شود و
برای خودش سرخوشانه می تپد و خودش را می سپارد به هر ثانیه ای که رنگ می گیرد ، بی حساب و فکر و معادله و دل تنگ و جان شیفته . و عقلم سر میجنباند و میگوید : بگذار تا بگذرد که بالاتر از سیاهی رنگی نیست … 
*

نه گونلر کئچدی منه
آه ! نه گونلر! نه قدیر ییخیلدیم ، نه قدیر آیاغا قالخدیم ، نه قدیر اؤز دوره مه دولاندیم ، نه قدیر قیوریلیب آچیلدیم ، من اؤز آق بختیمی سنین کیمی سینیق بیر بوداغا دویونله دیم . آما سن ، سن اری دئییل دین ، سن خیردایدین ، چوخ خیردا . بوی بوخونون یوخ بلکی اوره گین.
اون دوققوز یاشلیغیم سنه دویونلن میشدی . سنی کی هله اؤز بئنجیریلغ دویونلریوی آچماغی باشارمیردین .
سن منه کی اون دوققوز ایل عؤمرومون گؤزل چاغلارین سنه باغیشلامیشدیم ، یاخچی یولداش اولا بیلمه دین.
حیف منه ، حیف منه کی عمرومو سنه باغیشلادیم . حیف منه کی سنین له یاشادیم.
سن حتی اؤزوندن سوروشمادین نه سیاق مندن آیریلاسان
کی سینماغین سسین دالینجا ائشیتمییه سن
گؤروردون ، آنجاق گؤرمه مه زلیقدان گلیردین کی سنینی اوچون ان قولای بیر ایشیدی
نه خیردا دونیادی ! نه عجایب دونیادی! گیرده دی ! گئچه راق دی
هردن اؤز - اؤزوه دوشونورم سنی اونودموشام ، اما باغیشلامامیشام
نه فقط اؤزون اوچون کی هئچ واخ ایسته میردیم
نه بؤز گونلر اوچون
نه یاریم قالمیش ، جاواب سیز قالمیش سوروش لار اوچون
جاواب وئره بیلمیرم اؤزومه ، کی نییه اؤو قیمتیمی بیلمدیم؟
نئچه واخ بوندان قاباغا کیمی اؤز - اؤزومه دوشونوردومسنی گؤرجک همن بیرداها دئیه جاغام کی سنی نئچه سئومیردیم. همان گوندن کی ارزو دیلکلریمین آیاقینین آلتین بوشاتدین.
ایلک گئتدیین زامان ، قورخدوم ، اؤزومو ایتیردیم ،بیلمه دیمن دونیانین هاراسیندا دورموشام .نئچه ایلدن سورا منیم پاییم بویودو.
بیرداها گلدین و من اؤزومه یالان ساتدیم.اؤزومو ایناندیردیم کی گناهلارین هامیسی مندئیدی. سن گلدین من ده اون دوققوز یاشینداکی چاغلار کیمی گئنه ده آلداندیم
آخیردا دوشوندوم کی ، من گرک گئدم و یوخو سنه دئیم. اون دوققوز ایلدن سورا گئتدیم سندن قورتولدوم. داها اوره گیمدن بوش یئر قالمامیشدی کی سنین یئرینی گؤستره.
آنام دئییر : آخیراجاق یالقیز یاشانیلماز.
دئییرم : آی آنا ! نییه به یالقیز؟ من عؤمور بویو قمار اوینادیم، اوتوزدوم . ایندی اویام کی وارام.. بیر ائله یئرده دورموشام کی منیم بویوم قدیر دی
نه گؤزل دویغودو ، نوخداسیز آیاق !
نه گؤزل دویغودو ! قورخماماق !و بو قورخماماغیم نه گؤزل دیر
و ایندی من بونو دوشونورم
من هانسی گئجه دن
من هانسی گونوزدن
یاشاماغی بیر ایریسینین الیدن آیری ، قوجاغیندان آیری ایستییرم .
من نه زاماندان باخیشلاری گؤنده هاوایی اولمورام
اوره گیم اؤز - اؤزونه نه گؤزل چیرپیر
ثانیه لرنن ، لحظه لرنن نه گؤزل رنگ آلیر
حساب کتاب سیز ، معامله سیز ، آلیش وئریش سیز
باشیمداکی عاغلیم باش قاوزییب دئییر:
قوی کئچیب گئتسین کی قارادان باشقا بویا یوخدو
*

خواب هایم

متنی زیبا از سما شورائی که به ترکی آذربایجانی ترجمه کردم.

خواب هایم را دوست دارم. در خواب آغوشها واقعی اند و بوسه ها لبالب از اعتماد داشتن.
من در خواب هایم هیچگاه دنبال حقیقت نمیگردم. کوچه ها همان کوچه اند و آن کسی که در بیداری به دنبالش میگردی همان . در خواب آدمهای آرزوهایم نه جای دوری میروند و نه رفتن را بلدند …
در خواب، کودکی ام هر روز صبح زود، با چشمانی بازیگوش، ته کوچه ای تنگ و باریک متولد میشود. 
۱۴ سالگی جان میگیرد و همکلاسی ها در راه مدرسه باز عاشق میشوند .خواب های من ۳۰ سال جوان تر از منند و هنوز نمیدانند که بزرگ شدن ، زیاد هم خوب نیست . زمان را نمیفهمند و معنی تنهایی بزرگتر ها را نمیشناسند .
در خواب های من ، پسر همسایه رو به روی ما ، هنوز عاشق من است و مرا با موی های دمب اسبی کرده ام هر روز تا دم مدرسه بدرقه میکند .
بقال سر کوچه ما هنوز همانقدر خوشبخت است با ۶ بچه قد و نیم قد و زنی که هر سال حامله میشود و اصلا زیبا نیست .
مادر در خواب هایم ، چون قدیم جوان، چاق, سفید و سر حال است و ورخت میشوید و بر طناب حیاط پهن میکند. مادر بزرگم هم هست و هنوز به همان خوش مزگی آن زمان ها ، برایمان ماکارونی با ته دیگ سیب زمینی میپزد
دیشب خواب دیدم ، مردی کوچک اندام و زشت و غریبه را دوست دارم . در خواب بازو در بازویش انداخته و بی دلهره از اینکه راست بود یا دروغ، در کوچه ای راه میرفتیم
تنش گرم و واقعی بود . میشناختمش و من باور میکردم که مرد من است ، بی هیچ دغدغه ای از نداشتن و ترس از رفتنش ..
من خواب هایم را دوست دارم و میترسم بیدار شوم و ببینم هنوز تنهایی هایم اینجایند و غربتی که بعد از این همه سال ، هیچوقت عادت نمیشود ..
*
سما شورائی
*
ترجمه به ترکی آذربایجانی
یوخولاریمی سئویرم نئیه کی:
یوخودا قوجاقلار دوغرودولار و اؤپوجوکلر گؤوه نجدن دولو.
یوخولاریمدا دوغرونون دالیسیجا دولانمیرام. کوچه لر همان کوچه دیلر و دالیسیجا دولانان سئوگیلی همان.
یوخودا دیلکلریمده اولانلار نه بیر یئره گئدیرلر نه ده گئتمه یی باشاریرلار.
یوخودا ، اوشاقلیغیم ، دار دودوک کوچه لرده ، اویناقلایان گؤزلرینن دوغولور.
اون دؤرد یاشلیق جانلانیب مدرسه یولداشلارینان بیرلیکده ، عاشیق اولورلار.
یوخولاریم ، اوتوز یاش مندن قوجادیلارو هله ده بیلمیرلر بؤیومک چوخ دا یاخجی دئییل. اونلار دئورانین دولانماسین بیلمیرلر و بؤیوکلوغون یالقیزلیغین تانیمیرلار.
یوخولاریمدا جام – جاما یاشایان قونشونون اوغلو ، هله ده منی سئویر، ادالیمجا دوشوب ، منی دالی دان دم اسب باغلادیغیم هؤروکلریمله ، مدرسه قاباغیناجاق یولاسالیر.
کوچه باشینداکی باققال هله ده بخته ور دیر. آلتی دانا نارین بالالارینان بئله ، بویلو اولان آروادی هله ده ائله چیرکین دی.
یوخولاریمدا ، آنام قدیمکی کیمی گئنج دی ، توپول دو ، گؤزل دی ، آغجادی. هله ده پالتار یوور ، شه ریتدن آسلیر.بؤیوک آنام دا هله یاشییر. وای نه دوزلو آرواددیر! هله ده بیزه قازماقلی ماکارونی پیشیریر.
کئچن گئجه یوخو گؤردوم. بیر قیسسابوی ، چیرکین ، غریبه بیر کیشینی سئوریدیم. کوچه میزده کیمسه دن قورخمادان ، قول – قولا گئدیردیک. اللری ایستی ایدی . دوغرویدو. تانییب و اینانیردیم کی او منیم یاریم دیر. کیمسه دن قورخمادان ، تیتره مه دن ، و اونون گئتمه سیندن قورخمادان
یوخولاریمی چوخ سئویرم ، اویانماقدان قورخورام. قورخورام اویانام و گؤرم کی هله ده یالقیزلیغیم منیم یانیمدادیر. و هله ده غریب لیغیم کی ایللر اؤتن دن سورادا ، آلیشمامیشام.
یوخ!!
… آل … یش .. ما … می… شام

*

2025-09-25

اوخولون بیرینجی گونو

 اوخولون ایلک گونو

آی او گونلر، نه گؤزل گونلریدی. اوچ آی یای تعطیلیندن سونرا، مدرسه لر آچیلیردی. سئوینجک اویانیب، حاضیرلانیردیم. دفتر، مداد، مداد سیلن، مداد قددین، سو قومقوماسی، پنیر – چؤرک بلله سی، بیرده آنامین تیکدیغی ال دسمالی، هامیسینی کیفیمه قویوب، آتامین الیندن توتوب، مدرسیه گئتمک اوچون ائودن چیخیردیم. ایلک گون آنام هامیمیزی قرآن آلتیندان کئچیردیردی. قرآن کریمی اؤپوپ سورا، ائودن چیخیردیق. آنام خیرداپوللاری تصدق اوچون چیخیب، تاخچادا بیر نعلبکی نین ایچینه قویوردو.
آنامین اولدوزکیمی پاریلدایان گؤزلری، امیدنن باخیب، منه باشاریلی اولماق یولون و آتامین ایستی و یوموشاق و گوجلو اللرینین ایستی سی و گؤنجی، ان گوجلو و مهربان اورکلی اولماغین یولون گؤرسدیر.

آنام دییردی:« اوخویون، اؤز الیز اؤزجیبیز اولسون. اوخویون حرمتیز چوخ اولسون. اوخویون قئیین – قودا یانیندا باشیز اوجا اولسون.»
آتام دئیردی:« اوخویون یولوز آچیق اولسون. اوخویون قازانجیز چوخ اولسون. اوخویون گله جکده ان یاخجی ائولادلار تربیت ائیله یین.»
*
دستمال: بوندان قدیم حاضیر دستمال لار یوخویدو. اولسایدی دا باهایدی و هر زامان آلماق اولمازدی. اونون اوچون آنالاریمیز تازا چادرا تیکن ده، بوجاقلاریندا قالان پارچادان بیزه دستمال تیکردیلر. کهنه اولان پالتارلاری، چادرالاری دا آتمازدیلار. اونلارین دا پوزولمامیش یئرلرین کسیب دستمال تیکردیلر. هر گون مدرسه دن ائوه گلدیغیمیزده، دستمالیمیزی صابونلاییب، آساردیق.
بوندان قدیم مدرسه لرده بیز اوشاقلار هامیمیز بیریدیک. بس ها بس یوخویدو. هئچ کیم تازا مدل، تازا مارک، تازاو... بیلمیردیک. هامیمیز بیر بوی دا بیر بویادایدیق.
آی او چاغلار، نه گؤزل چاغلاریدی.

 

2025-09-23

اول مهر، اولین روز درس

اول مهر

یادش به خیر، پس از گذراندن سه ماه و اندی تعطیلات تابستانی، با خوشحالی از خواب بیدار شده و آمادۀ مدرسه شدم. مادرم کیف سال قبل ام را قبلا شسته و تمیز کرده بود. داخل این کیف یک جلد دفتر چهل برگی و مداد و مدادتراش و پاک کن و خط کش گذاشتم. مادرم لقمه های نان و پنیر را آماده و به هرکدام از ما لقمه ای داد که به هنگام گرسنگی بخوریم. برای نوشیدن آب، لیوان های پلاستیکی تاشو داشتیم که زنگ تفریح از شیر آب پر کرده و می نوشیدیم. داشتن لیوان پلاستیکی و شانه ازاوامر خانم ناظم بداخلاق مدرسه مان بود. خوشحالی ام بیشتر برای دیدار دوبارۀ همکلاسی هایم بود. مادرهایمان اجازۀ رفت و آمد همکلاسی ها را نمی دادند. حق هم داشتند چون فرزندان خاله و دایی و عمه و عمو برای دوستی و ارتباط خانوادگی کافی بودند. اوّل مهرماه خوش می گذشت. دغدغۀ تنبیه خانم معلم و تنبل کشیدن سر صف خانم ناظم را نداشتیم. کتاب های درسی نو را می دادند و خانم معلم روز اوّل را با آشنایی ما و توضیح دادن اخلاق و روحیّات و خلق و خو و روش تنبیه اش، سپری می کرد و ریاضی تمرین می کردیم و سپس یک درس از فارسی می داد. مشقی می گفت و پس از خوردن زنگ آخر شاد و خندان به خانه برمی گشتیم و پدر برایمان جلد می خرید و کتابهایمان را جلد می گرفت. خانم معلم و خانم ناظم، فقط هفتۀ اوّل مهرماه مهربان بودند.
یکی از همان روزهای اوّل  دبستان، پدرم پرسید:« بچّه جان های قشنگ من، سوالی از شما دارم. درست جواب بدهید.
ایری اوتوراق دوز دانیشاق »
گفتیم که جواب درست می دهیم. پرسید:« اگر خانم و آقا معلم و خانم ناظم و آقا ناظم بداخلاق نباشند چه می شود؟»
گفتم:« درس نمی خوانیم. دیر به مدرسه می رویم، مشق هایمان را نمی نویسیم. صبح که از خواب بیدار می شویم موهایمان را شانه نمی کنیم.»
پرسید:« آخر شهریور چه می شود؟»
داداش بزرگه گفت:« یا مردود می شویم یا تمام مواد تجدیدی و سه ماه تابستان زهرمارمان می شود.»
پدر گفت:« مهمتر از همه بی ادب و بی نزاکت وغیر اجتماعی و هزار ایراد دیگر.»
مادر گفت:« پس باید فردا به مدرسه تان بروم و دست خانم معلم و خانم ناظم تان را ببوسم و بگویم
آی الینه دؤنوم. اتی سنین سومویو منیم.»
تنبیه به هر صورتی آزار دهنده بود از ضربه های خط کش که بر دستان کوچکمان تا تنبل کشیدن ها سر صف. اما به هر حال خواندیم و آموختیم و مودب شدیم و گلیم خود را از آب بیرون کشیدیم.  
در این اوّلین روز درس برای آموزگاران و دانش آموزان و تمامی اولیای مدارس موفقیّت و سالی پربار و کم دردسر آرزو می کنم.

2025-09-18

به یاد سیّد محمّد حسین بهجت تبریزی ( شهریار )

ترکی بیر چشمه ایسه، من اونو دریا ائله دیم

سخن از شهریار که به میان می آید چهرۀ پدرم جلو چشمم  مجسّم می شود. حیدربابا را از روی تاقچه اتاق برمی داشت و قدم زنان می خواند:
حیدربابا مرد اوغوللار دوغ گینان
نامردلرین بورونلارین اووگینان
گدیکلرده قوردلاری توت بوغگینان
قوی قوزولار آیین – شایین اوتلاسین
قویونلارین قویروقلارین قاتداسین
سپس رو به ما می کرد و می پرسید:« بچّه ها بگوئید معنی آیین – شایین در زبان فارسی چیست؟»
به فکر فرو می رفتیم و جواب می دادیم که آیین – شایین، همان آیین – شایین است دیگر.
او لبخندی می زد و میگفت:« چه جواب قانع کننده ای!»
سپس به خواندن خود ادامه می داد و پس از دقایقی کتاب را تا کرده و سرجایش می گذاشت. تاقچه بالای سرش، شبیه کتابخانه کوچک دیواری بود با چند جلد کتاب از قبیل قرآن کریم وحافظ و شهریار.  روزی دبیر ادبیّات ما در مورد شعرا صحبت می کرد و سخن به شهریار رسید، زبان به انتقاد گشود که شهریار در دنیای شعر و ادبیّات جایی ندارد. مثلا چه خدمتی به ادبیّات ما کرده است!؟ حیدربابا ایلدیریملار شاخاندا. که چی بشود؟! خوب شد که کتابش ممنوع شده است. بعد لبخندی مثال دهن کجی زد و مطلب را به پایان رسانید.
آن روز عصر سخنان آقای دبیر را برای پدر تعریف کردم. ناراحت شد و در جواب گفت:« علت قدغن شدن حیدربابا، به زبان ترکی نوشتن اش است. چون اعلیحضرت زبان های مادری را دوست ندارد و می خواهد همه فارسی حرف بزنند و کتابها واشعار نیز به زبان فارسی نوشته و سروده شود. آخر کسی نیست بگوید، سواد کافی نداری حداقل خاموش باش.» سپس به من تاکید کرد که مبادا حرفهایش را پیش کسی بگویم.
پدرم که خود دفتردار دبیرستان مهستی تبریز بود، گاهی اشعار فارسی شهریار را که روی کاغذی نوشته شده بود، برایمان می خواند و پس از پایان شعر، صفحه کاغذ را لای پوشه ای می گذاشت. پوشه پدر پر از ورقه هایی از اشعار و مطالب مهم بود که توسط همکارانش دست به دست می گشت و او نیز یادداشت برمی داشت. کتابی را که به امانت می گرفت، می خواند و مطالب مهم اتش را یادداشت می کرد و سپس امانت را به صاحبش برمی گرداند.
امروز مصادف است با درگذشت این شاعر عزیز تبریزی و ایرانی و این روز، روز شعر و ادب فارسی نام گرفته است.
شاعران برجسته و عزیز وطنم، روز شعر و ادب فارسی، خجسته و دل و جانتان ایمن از بلا و قلم تان توانا.
*
مرحوم بهزاد بهزادی در کتاب فرهنگ لغات ترکی آذربایجانی – فارسی، آیین – شایین را چنین معنی کرده است.
آیین – شایین:
بی مقدّمه و ناگهانی، در حالت عادی و آرامش
امّا چه کنم که به نظرم « آیین – شایین » معنی فارسی ندارد. شاید نزدیک به این معنی استاد بهزادی باشد.
*
کاری به کار سیاست ندارم. اما در عجبم از کسانی که علم سیاست دارند و خود را یک سر و پا گردن عالمتر از دیگران می دانند، باز حسرت کسی را می خورند که امر به تک حزبی شدن ایران کرد، امر به قدغن شدن زبان مادری را کرد، بچّه هایش کاری ) بجز خوردن اموال سرشار ایرانی را که پدرشان از ایران خارج کرده اند ) ندارند.
*

با یاد و خاطرۀ ثمینه باغچه بانِ گرامی

 نخستین زنان ایران

ثمینه باغچه بان 
( تولد 4/1/1306 – درگذشت 26/6/1404 ) دختر جبّار باغچه بان. نویسندۀ کودکان و نوجوانان و معلم مدرسه کرولال ها بود.
*
مهری آهی
( زاده 1301 – درگذشت 1366 ) مترجم ادبیّت روسی
*
سیّده توران میرهادی
( تولد 1306 - درگذشت 1395 ) استاد ادبیّات کودک، نویسنده و کارشناس ادبیّات کودک، از بنیانگذاران شورای کتابِ کودک  

بدرالملکوک بامداد
( تولد 1277 - درگذشت 1366 ) روزنامه نگار، نویسنده، آموزگار و فعال اجتماعی و عضو انجمن کانون بانوان
*
شمس الملوک مصاحب
( تولد 1292 - درگذشت 1376 ) شاعر، نویسنده و از نخستین سناتورهای زن مجلس سنای ایران بود.
*
مهرانگیز منوچهریان
( تولد 1285  - درگذشت 1379 )  حقوقدان، موسیقی دان و سیاستمدار بود.
*
قمر آریان 
(تولد 1301 – درگذشت 1391 ) از نخستین فارغ التحصیلان دانشکده ادبیات دانشگاه تهران. پزوهشگر و نویسنده
*
تاج ماه آفاق الدوله
در دوره قاجار می زیست. نخستین زن مترجم ایران. نویسنده، مترجم، شاعر
*
طوسی حائری
( زاده 1296 – درگذشت 1372 ) نویسنده، مترجم و نخستین گویندۀ زن رادیو ملّی ایران بود.
*
مستوره افشار
( زاده 1259 – درگذشت 1325 ) از فعالان جنبش زنان ایران بود.
*
سارا سادات خادم الشریعه
استاد بین المللی شطرنج ، استاد بزرگ زنان،متولد 20 اسفند 1375 در شهر تهران
*
الناز رکابی
سنگ نورد، متولد 29 مرداد 1368  در زنجان
*
صدف خادم
اوّلین زن بوکسور که در مسابقه رسمی به پیروزی رسید. متولد 3 بهمن 1373 در تهران
*
کیمیا علیزاده زنوزی
متولد 19 تیر 1377 در کرج تکواندوکار ایرانی، نخستین زنی است که در بازی های ریودوژانیرو موفق به کسب مدال شد.
*

2025-09-16

حکایت تاجی - قسمت دوم

حکایت تاجی – از سیاه مشق های یک معلم – دفتر چهارم - قسمت دوّم 

همه پشت سر آقای دبیر- که گویا ورقه هایمان را دید زده و اوضاع وخیمش را دیده  که اینچنین خشمگین بود -  به کلاس برگشتیم. گلایه تاجی تمام نشد و با مهری قهر کرد و ورقه ای را که از او قرض گرفته بود، پس نداد.
یادش به خیر آن زمانها روزهای جمعه بود و ساک حمام و گرمابه و صدای رادیوی کهنه حمامچی و برنامه صبح جمعه ونیمکتهای چوبی سالن انتظار حمام. من و مهری و دلبر و اشرف و حکیمه و صدای کرو کر خنده هایمان و فریاد خشن زن حمامچی و ژست تاجی و روشور و کیسه و آب گرم و بخار خفه کننده حمام وسوسکهای سیاه و زردی که هر از گاهی سر از لوله فاضلاب بیرون می آوردند و با دیدن ما لبخند ژوکوندی زده و دوباره زیر لوله قایم می شدند. خستگی بعد از ظهر تعطیلی و تکالیفی که می بایست تا آخر شب نوشته و تمام می کردیم. تا اینکه آموختیم به کمک آبگرمکن نفتی و دوش و اتاقکی یک متر و نیمی و اوستا اسماعیل بنا، می توانیم گوشه حیاط خانه مان حمامی مثل نمره های گرمابه نخست بسازیم و حداقل جمعه های خوش بهاری و تابستانی در خانه حمام کنیم. با اینکه حمام قدیمی خانه ما  دارای موتور و بشکه و دم و دستگاه بود. اما با این حال زمستانهای سرد، ما را نیز راهی گرمابه  نخست می کرد. 

یکی دیگر از مشتریان زمستانی حمام، تاجی بود. سرما پول نبود که بین دارا و ندار تفاوت قائل شود. وقتی سر می رسید، تاجی مغرور را نیز راهی حمام می کرد. او نیز مثل ما روی نیمکت های چوبی می نشست و نوبت می کشید. در یک روز سرد زمستانی، مادرم بقچه حمام را به دستم داد و راهی حمامم کرد. با اشتیاق رفتم. چون می دانستم که مهری و دلبر و بقیه هم برای گرفتن نوبت به آنجاخواهند رفت. روی نیمکت نشستم. دقایقی نگذشت که دوستان هم آمدند. حکیمه گفت:« بچه ها جمعمون جمعه گلمون کمه. تاجی نیامده.»
مهری گفت:« چه بهتر. انشالله خواب بمونه و بعد از رفتن ما بیاد.»
هنوز اظهار نظرمان در مورد او تمام نشده بود که سر و کله اش پیدا شد و بعد از سلام گفت:« بچه ها جمعتون جمع بود من تون کم بود؟»
مهری گفت:« نه خیر همه مان سنگ پای قزوین آورده ایم.»
حکیمه گفت:« واخسئی! اول صبحی و روز تعطیلی مجبوریم بخار حمام را تحمل کنیم ، برای هفت پشتمان کافی است. دعوا نکنید.»
اشرف گفت:« بگوئید لعنت خدا بر شیطان .» بعد رو به دلبر کرده پرسید:« تو موهایت را با چی می شوئی؟ نه شوره دارد و نه می ریزد. ماشالله خیلی پرپشت است.»
دلبر گفت:« با صابون مراغه می شویم. خالص است و هیچ گونه ماده شیمیائی قاطی نمی کنند. فایده نداشته باشد، ضرری هم ندارد.»
تاجی گفت:« چی داری می گی؟ صابون مراغه که خاصیتی ندارد. بهتر است با گلنار سرت را بشوئی.»
گفتم:« صابون گلنار برای موها ضرر دارد بهتر است. اگر بار آخر بشوییم و موهایمان را آب بکشیم که برق بزند.»
تاجی گفت:« کی این حرف را زده؟ شماها بس که خسیس هستید. اجناس ارزان قیمت می خرید. یازیخلار.»
حکیمه خندید و گفت:« بچه ها تاجی راست می گوید. دیروز تبلیغ گلنار را از تلویزیون ندیدید؟ فکر کنم عارف می خواند. گلنار گلنار، صابون حموم گلناره / گلنار گلنار، خوب و بادوم گلناره / گلنار گلنار، تو حموم ببر همیشه / صد بار بشور، اما باز تموم نمیشه / چونکه روغن نارگیل، تو صابون گلناره، مرغوبه دلخواهه / طراوت پوست سر، تقویت موی سر با گلنار، با گلنار»
ما را باش حکیمه روی نیمکت حمام می کوبید و می خواند و ما دست می زدیم. هنوز بند آخرش تمام نشده بود که زن حمامچی با خشم جلو آمد و گفت:« ای وای خاک عالم! خجالت بکشید. مردها صدایتان را می شنوند. خفه شوید تا به مادرهایتان شکایت نکردم.»
حاجی خانمی که گوشه ای منتظر نوبت نشسته و گوئی از جنب و جوش ما خوشش آمده بود، رو به زن حمامچی کرد و با لبخند گفت:« مردها که آن طرف سالن هستند. صدای اینها را نمی شنوند. بچه اند دیگر دارند برای خودشان می خوانند.»
زن حمامچی گفت:« چی چی رو بچه اند. دخترهای گنده،
اره گئتسئیدیلر من جه قودوخلاری واریدی/ شوهر می کردند بچه ای هم قد من داشتند.»
بعد غرغر کنان وارد نمره  شماره پنج برای شستشوی مشتری شد. بعد از رفتنش، تازه خنده  ما شروع شد. داشتیم هیکل او را جلوی چشممان مجسم می کردیم. مهری گفت:« اگر زن حمامچی بچه من بود، چطوری می توانستم آن هیکل گنده اش را بغل کنم؟ کمر درد می گرفتم به خدا.»
تاجی گفت:« برای من فرقی نمی کرد. من یک کلفت استخدام می کردم که زن حمامچی را توی بغلش نگه دارد. اسمش را هم عوض می کردم و جینولولو می گذاشتم. حیف بچه ی من نیست که اسمش مدرن نباشد؟ یازیخلار!»
دلبر گفت:« وا! چی دارید می گوئید. اگر شوهرجان هایمان همچین موجود گنده ای را به جای نی نی کوچولوی ریزه پیزه، بغلمان می دیدند، می فرستادند خانه پدرمان. این هم شد بچه!»
اشرف گفت:« حق با دلبره. مگر ندیدی مشهدی اسماعیل پارسال زنش را خانه پدرش فرستاد که چه خبرته؟ شش تا دختر؟ بیچاره زن با وساطت بزرگترها به خانه برگشت و قول داد که دیگر دختر نزاید.»
حاجی خانم که تا آن لحظه به چرندیات ما گوش می کرد و می خندید، با شنیدن این سخن اشرف گفت:« بچه ها، اشتباه اول را مشهدی اسماعیل مرتکب شد. اشتباه دوم را هم زنش. بچه هدیه  الهی است. مهم این است که سالم و باشعور باشد. حالا زن بیچاره قول داده اما دختر یا پسر بودن که دست او نیست. کاش خدا به من نیز شش تا دختر می داد. پر جنب و جوش و شلوغ مثل شماها.» 
تاجی گفت:« نه حاجی خانم خدا نکنه بچه های زشت و بدقواره مثل اینها به شما می داد. کسی این بدترکیب ها را نمی گرفت و می ماندند ور دلت و ترشیده می شدند. خدا فقط یک دختر به خوشگلی من به شما می داد.»
حاجی خانم خندید و بعد برایمان تعریف کرد که بچه ندارد. پس از چند دقیقه ای نمره ای خالی شد و او در حالی که بقچه اش را بغل گرفته و وارد نمره می شد رو به ما کرد و با خنده گفت:« بچه ها برای این که صابون گلنار و مراغه، هیچ کدامشان با شما قهر نکنند، سرتان را اول با صابون مراغه بشوئید. تمیز که شد یک دور با صابون گلنار شسته و خوب آب بکشید که خوش عطر و شفاف شود.»

*

2025-09-15

روزی روزگاری رادیو قاصدک

تبریک
سال 1385 بود که وبلاک نویسی را شروع کردم. نوشتن حکایتها و شعر و شعرا و زبان مادری و... به من روحیّه ای تازه داد. غم گذر عمر و بازنشسته و بیهوده بودن را کناری گذاشته و فعالیّت فرهنگی ام را آغاز کردم. همان اوایل متوجّه رادیویی شدم به نام« رادیو قاصدک» رادیوی وبلاک نویسان، با صدای صاف و دلنشین« سما شورایی» همشهری مان. برنامه اش روزهای یکشنبه از ساعت 17 الی 18 به وقت اروپا از زوریخ پخش می شد. ما وبلاک نویسان می نوشتیم و او دست چین می کرد و هر هفته متنی را می خواند و موسیقی قشنگی انختاب کرده و یک ساعتمان را به خوبی و خوشی پر می کرد. تا اینکه اواخر سال 2008 تصمیم گرفت به کارش خاتمه دهد و « رادیو قاصدک و صدای سما» را به خاطره ها بسپارد. به قول خودش هر آمدنی، رفتنی هم دارد. برنامه اش رفت و پس از مدتی صفحه سایت اش خارج از دسترس شد. اما همچنان کوشا و در زندگی موفق و شکست ناپذیر. به او گفته بودم که زندگی راکد نیست. تکراری نیست. روزی پیش می آید که صفحه ای با ورق های سفید و معطرش زندگی ات را معطر و شیرین می کند.
تا این که چند روز پیش خبر داد که موجودی کوچک و خوشبوی با صفحه ای سفید وپرنور، وارد زندگی اش شده است و این موجود زیبای بهشتی چیزی جز« نوه » و این صفحۀ سفید پرنور صفحه ای جز پیدایش « مادربزرگ» نیست. آری مادربزرگ که می شوی زندگی رنگ و روی تازه ای به خود می گیرد. گویی که دری به دنیایی از لذت و عشق به رویت باز می شود و خستگی سالیان متمادی عمرت را از دل و جانت می زداید.

مادربزرگ رادیو قاصدکِ وبلاک نویسان، قدم نورسیده ات مبارک. 

2025-09-14

جادو جنبل

خدایا پناه بر تو 

دارد از گذشته اش تعریف می کند و می گرید. از عشق و علاقه ای می گوید که سبب ازدواجشان شد. زندگی عاشقانه شان، یکی دو سال به خوبی و خوشی سپری شد. یک روز گرم و آفتابیِ تابستان همه چیز به هم ریخت. عشق و علاقه ای که شوهرش به او داشت عرض یک روز همراه با بادگرم و خورشید سوزانِ وسط ظهر، سوخت و دود شد و به هوا رفت. سر موضوعی کوچک و پیش پا افتاده دعوا کردند و مرد گفت که دوستش ندارد. از همان روز او را به اسم صدا نکرد. می گوید:« وقتی صدایم می کرد، داد می زد که آهای الاغ با توام، زیر سیگاری را بیاور. آهای حیوان بی شاخ و دم پس این چائی من چه شد. مادرش جادویمان کرد.»
می گویم:« این چه حرفی است. عقل و منطق هم خوب چیزی است. جادو جنبل دیگر چه صیغه ای است!؟»
می گوید:« تو باور نکن. اما من به چشم خودم دیدم. اول تابستان مسافرت رفتیم. کلید دست مادرش بود که به سبزی های حیاط آب بدهد. بعد از دو هفته به خانه برگشتیم. شب رختخواب را باز کردم که بخوابیم. لکّۀ بزرگی درست وسط ملافۀ تشک و همچنین لحافمان بود. تعجب کردم. هر دو فکرکردیم که خوب نَشُسته ام و چرک است. اما صبح روز بعد هرچه با آب داغ و پودررختشوئی و حتی پودر لباسشوئی و
ایستیکان داواسی ( وایتکس ) شُستم، لکّه نرفت. پیرزن باتجربه ای گفت که این روغن گرگ است و نمی رود. بدخواهان این روغن را به لباس و ملافه شخص مورد نظر می مالند تا در نظر شوهرش زشت و کریه و شبیه چهارپا دیده شود. داخل سماور هم دعا ریخته بود. اگرچه سماور را شسته و دوباره پرآب کردم، اما گویا دعا اثرش را کرده و تلاش من بیهوده بود. از همان روز زندگی ما از این رو به آن رو شد. سالها تحمّل کردم و بچّه هایم را بزرگ کردم. تا اثر جادو می رفت و یکی دو روز با هم مهربان می شدیم، مادرشوهر متوجّه شده و دست به کار می شد. او زنی بسیار زیرک و با احتیاط  بود. خدا می داند چه چیزهای کثیف و چندش آوری به خوردم داد. حالا خدا را شکر که طلاق گرفتیم و با جادو جنبل هایش دیوانه ام نکرد.»
دلم می خواهد دلداریش دهم. دلم می خواهد به او بگویم که همه این حرفها و باورها خرافاتی بیش نیستند. اما نمی توانم. با خود می گویم:« حتما روغن و خون گرگ خاصیّت نفرت آفرینی دارند. حتما دعا نویس ها روی کاغذ دعا  ماده ای می مالند که اثر نفرت پراکنی دارد. مثل داروی اعتیاد، داروی بیهوشی، الکل و مستی و هزار زهرمار دیگر.»
خواب از سرم می پرد. در حالی که پی در پی استغفرالله می گویم، چشمانم را می بندم، بلکه شاید بخوایم.
*
عزیزینم دوشه سن
گؤی دن یئره دوشه سن
منی یاردان ائیله ین
یامان درده دوشه سن
*

2025-09-13

حکایت تاجی - قسمت اول

حکایت تاجی از کتاب سیاه مشق های یک معلم - دفتر چهارم

اسمش طاهره بود،  اما مثل بیشتر همکلاسی های دیگر، از اسمش خوشش نمی آمد و دلش می خواست ، تاجی صدایش کنیم. مهری می گفت:« آخر اینهم شد اسم؟ طاهره که بهتر از تاجی است!»
جواب می داد:« شما چه می دانید فرق اسم قدیمی و مدرن چیست؟ طاهره از مد افتاده! یازیخلار!»
تکیه کلامش یازیخلار بود. یعنی بیچاره ها ، بینواها ، طفلکی ها. او بجز خودش همه  ما را بینوا و طفلکی به حساب می آورد. پدرش ، حاجی آقای پولداری بود. برای همین هم تاجی خود را یک سر و گردن بالاتراز ما می دید. لباسها و نوشت افزارهای درسی اش از آنچه که ما داشتیم قیمتی تر بود. بیشتر وقتها خودش را برای ما می گرفت و وسط ظهر که ما در گوشه ای از حیاط روی روزنامه های کهنه می نشستیم، او یا نمی نشست و یا روسری کهنه اش را از داخل نایلون سیاه رنگش در می آورد و پهن می کرد و رویش می نشست. دلش می خواست به هر شکلی که شده خودش را بالاتر از ما نشان بدهد. گاهی وقتها قاطی جمع ما نمی شد. اما خنده های بلند مهری، آواز خوش حکیمه و حکایتهای ملانصرالدین دلبر، او و دیگر همکلاسی ها را دورمان جمع می کرد. آن روز امتحان جبر داشتیم. همه ورقه هایمان را آماده کرده و منتظر دبیرمان شیم. آن زمانها فقط سوالات امتحانی ثلث سوم را پلی کپی می کردند. دبیرانمان سوالات امتحانی ثلث اول و دوم و امتحانات قوه ای را روی تخته سیاه می نوشتند و ما هم در ورقه هایمان رونویسی کرده، سپس  پاسخ سوالات و مسائل را جلوی هر سوالی می نوشتیم. دقایقی به آمدن دبیرمان نمانده بود که داد تاجی با آن صدای پر از ادا و اطوارش در آمد و گفت:« ای وای! واخسئی! حالا چه کار کنم؟ ورقه ام را در خانه جا گذاشته ام.»
مهری گفت:« من ورقه اضافه دارم. به تو می دهم فردا عوضش را برایم می آوری.»
تاجی با افاده گفت:« زود باش دیگه.»
مهری در حالی که ورقه را به تاجی می داد گفت:« من می خواهم  کارمند مخابرات شوم. آن وقت جبر به چه دردم می خورد؟»
حکیمه در حالی که با دو دست به نیمکت می کوبید گفت: « جبر و حساب و هندسه ، درد و بلای مدرسه.»
مهری ادامه داد:« هرکس نکند تقلب امروز، او جانور است نه دانش آموز.»
دلبر گفت: « تقلب توانگر کند مرد را، اگر توتسالار بیر وئره للر اونا./ اگر تقلب را بگیرند نمره یک می دهند.»
تاجی غر زد و گفت:« بسه دیگه مزه پرانی نکنید. به جای این مزخرفات یک تکه برگ بسم الله زیرزبان بگذارید. تجدید بشوید این شعر و غزل به دادتان نخواهد رسید یازیخلار.»
آقای دبیر وارد کلاس شد و یکی یکی سوالها را روی تخته سیاه نوشت و ما شروع به حل مسائل کردیم. خدا را شکر که در میان سوالها خبری از تانژانت و کتانژانت و کسینوس نبود.
پس از نوشتن جواب سوالها، یکی یکی ورقه هایمان را به آقای دبیرمان دادیم و او اجازه  داد که از کلاس خارج شویم. تا از کلاس بیرون رفتیم، اولین سوالمان از همدیگر « چطور نوشتی؟ » بود. در گوشه ای از حیاط دور هم جمع شده و داشتیم در مورد سوالی که نمی دانستیم غلط نوشته ایم یا درست بحث می کردیم که تاجی با خشم فراوان به طرفمان آمد و در حالی که صدایش بیشتر به داد شبیه بود و قان قان چاغیریردی ( دعوا می طلبید.) رو به مهری کرد و گفت:« دیوانۀ احمق، تو که راضی نبودی چرا به من ورقه دادی؟ می توانستم از یکی دیگر قرض بگیرم.»
همه مان با تعجب نگاهش کردیم و مهری با تعجب پرسید:« یعنی چه؟»
تاجی باز با خشم گفت:«  یعنی زهرمار، یعنی ده ده مین دردی، یعنی باشیوا داش سالیم، یعنی آللاه باشیوی قویوب آیاغیوا داش سالماسین ( یعنی زهرمار، یعنی درد پدرم، یعنی سنگ بر سرت، یعنی خدا سرت را گذاشته به پایت سنگ نیاندازد.)  تو ورقه را با رضایت خاطر به من ندادی و من امتحان را خراب کردم. »
حکیمه حاضرجواب گفت:«  بابا سوم سوم دئیینجه دئنه ن سوماق ( به جای اینکه هی سم سم بگوئی یک دفعه بگو سماق) و راحتمان کن. بگو آفتابه برداشتم به امتحانم. این بدبخت گناهی نکرده که بهت ورقه داد. »
مهری گفت:« همین را بگو. مسلمانا یاخجی لیق یوخدو واللاه ؟ / به مسلمان خوبی نیامده به خدا.»
خلاصه که بچه ها داشتند جرو بحث می کردند که آقای دبیر از پشت سر رسید و گفت:« مگر با شماها نیستم؟ مگر نگفتم همه ورقه هایشان را دادند برگردید سر کلاس؟ نه خیر! شماها اهل درس خواندن نیستید. همه اش دور هم جمع شوید و کر و کر بخندید. فقط تخمه آفتابگردان کم دارید تنبلها. زود باشید.»
ادامه دارد



2025-09-11

به نام خداوند جان و خرد

دنیز سویو ایت آغزیندان میندار اولماز
ایت هوره ر کروان کئچر

هوا سرد و ابری و بادی و بارانی است. سری به بالکن می زنم. باد نم نم باران را به صورتم می پاشد. من که دوست دارم چائی ام را در هوای آزاد بنوشم، نم نم باران وادارم می کند که به اتاق برگردم. دارم به حال و هوای خودم چائی می نوشم که تلفن زنگ می زند. عطیه خانم است و صدای خشمگین اش. سلام و احوالپرسی خلاصه ای کرده و سپس می گوید:«سخنان آن زن را شنیدی؟»
می گویم:« نه! کدام زن؟»
می گوید:« … را همان که به فردوسی فحش داد؟ در اینستاگرام… صفحه را دارد؟»
می گویم:« یک چیزهایی شنیدم. اما فرصت و حوصلۀ گوش کردن به حرفهایش را ندارم و دنبالش نکردم. از اول هم صفحه اش را نگاه نمی کردم.»
می گوید:« نمی دانی چه جنجالی شده! حرفهای بسیار زشتی درمورد فردوسی زده. زنیکه بی حیا. بزرگان جوابش را داده اند و … تو هم یک چیزی بنویس.»
می گویم:« مگر خودت نمی گویی بزرگان جوابش را داده اند و ممنوع الکار و فلان شده است؟ حالا چه نیازی به من کم سواد است. می گویی بی حیاست و از قدیم گفته اند
بی حیایه سلام وئر کئچ.
»
با کنایه می گوید:« می دانم که حمایت نمی کنی. تو از اول هم با فردوسی مشکل داشتی. چون او زن ستیز است و گفته زن و اژدها هر دو در خاک به. »
می گویم:« من با فردوسی مشکل ندارم. زن ستیز هم نیست. اثباتش گردآفرید است و بس. تازه آب دریا به دهن سگ مردار نمی شود. جان آقا جانت بگذار چائی را نوش جان کنم.»
دلخور می شود و خداحافظی می کند. گوشی را قطع می کنم و چائی سرد شده ام را تازه می کنم. یاد دکتر انوشه می افتم که گفت:« بحث کردن با جاهل مثل سیلی زدن به صورت خود است.»
*
اما فردوسی دروصف « گردآفرید» اینچنین نوشته است.
زنی بود بر سان گردی سوار
همیشه به جنگ اندرون نامدار
کجا نام او بود گردآفرید
زمانه ز مادر چنین ناورید
چنان ننگش آمد ز کار هجیر
چو شد لاله زنگش به کردار قیر
بپوشید درع سواران جنگ
نبود اندر آن کار جای درنگ
نهان کرد گیسو به زیر زره
بزد بر سر ترگ رومی گره
فرود آمد از دژ به کردار شیر
کمر بر میان بادایی به زیر
به پیش سپاه اندر آمد چو گرد
چو رعد خروشان یکی ویله کرد
که گردان کدامند و جنگاوران
دلیران و کارآزموده سران
*


 

2025-09-10

بچّه که بودیم


بچّه که بودیم، زندگی حال و هوای دیگری داشت. خانه هایمان دو اتاقه و حیاطمان بزرگ و با صفا بود. یک اتاق برای مهمان و دیگری، اتاق نشیمن و پشت اتاق نشیمن صندوقخانه کوچک برای عوض کردن لباس و زیر زمین خانه، آشپزخانۀ مادر، حمامی که با موتور روشن می شد و آب را گرم می کرد. همگی در یک اتاق نشسته و می خوردیم و درس می خواندیم و ساعت ده شب، داستان شب را از رادیو گوش می کردیم و خواب راحت و بی دغدغه ای داشتیم. زنگ تفریح با لقمه ای نان و پنیر، گاهی هم نان خالی شکم خود را سیر می کردیم. کسی پز لباس آخرین مدل و مال و ملک پدر را نمی داد. پدرانمان قهرمان بودند و مادرانمان مقدس، خانم معلم ها داناترین و کلاغها خبرنگارانِ مادر.
سرگرمی من در فصل بهار و تابستان، باغچه بزرگِ حیاطمان بود که پدرم دورتا دورش گلهای اطلسی و داوودی کاشته و وسط باغچه پر بود از سبزی خوردنی های رنگارنگ. بین سبزی ها، پرپیان و دور درختِ بزرگِ هلو، بوته های گل نیلوفر جوانه می زد که موجب خشم و پرخاش مادرم می شد. آستین بالا زده و با دقّت بین سبزی ها دنبال پرپیان ها می گشتم و از ریشه درشان می آوردم. اما پرپیان بود و بذرهای سیاه رنگ بسیار ریزش که روی خاک می ریخت و دوباره جوانه می زد. پیرزن همسایه می گفت:« اینها خوشمزه اند. دارو هستند. دور نریزید. قاطی سبزی خوردن کرده و میل کنید.» مادر و خاله بزرگ اعتراض می کردند که :« همین مونده بود که علف به خورد بچّه ها بدهیم.» نیلوفرها دور درخت هلو می پیچیدند و گلهای رنگارنگ شان درخت را زینت می بخشید. من خیلی خوشم می آمد اما مادرم دوستشان نداشت و از من می خواست ریشه کن شان کنم. تعدادی را از ریشه درآورده و مقداری را نگاه می داشتم. هلو های درشت و خوشمزه که می رسیدند، پدرم می چید و همراه با فامیل و نزدیکان می خوردیم. آلبالو های مادربزرگ مربا می شدند و به هر خانه ای پیاله ای می رسید.
اکنون سری به باغچه ام می زنم. دور درخت خشکیده سنجد، دو بوته نیلوفر پیچیده که دو شاخه گل نیلوفر بنفش و آبی کم رنگ داده است. به دقت نگاهشان می کنم و با هردوشان عکسی یادگاری می گیرم. به یاد حیاط پدر می افتم و بوته های پر از گل نیلوفر که با کندن و دور انداختن تمام نمی شدند. دورتا دور گل های رز و ختمی را نگاه می کنم.  پر است از پرپیان های ریز و درشت. مهرناز بیماری قند دارد و گویا گفته اند پرپیان سبزی بسیار مفیدی است. بذرهایش را جمع کرده و داخل گلدانی کاشتم و سبز شد. به او هدیه دادم و سفارش کردم مواظب بذرها باشد و جمع کرده و داخل گلدان بپاشد که سال بعد نیز پرپیان داشته باشد. اندکی بذر به هاله و مهری و بقیه دادم.
قدیمها می گفتند:
« قاقا اولمویان یئرده ایده قاقادی.» هشت سال پیش هستۀ سنجد خشک و نامرغوبی را که برای سفره هفت سین خریده بودم، کاشته و پرورش دادم . برای خود درختی شد و رشد کرد. اما سال گذشته خشک شد و فقط تنه بی شاخ و برگش باقی ماند.
از قدیم گفته اند:«
بول اولاندا قدری بیلینمز، قدرینی بیلن زامان داها تاپیلماز.»

*
پرپیان: خرفه، پرپهن


 

گل نیلوفر - سبزی پرپیان



 


2025-09-09

جشن پنجاهمین سالگرد ازدواج

Goldene Hochzeit

تابستان است و تعطیلی و سفر و شلوغی و شیطنت های نوه ها و لذت مادربزرگها و پدربزرگها از شیرین کاری های نوه ها و نتیجه هایشان. فرصتی است برای تجدید دیدارِ یاران قدیمی که به علت کار و مشغلۀ زیاد و گرفتاری های همیشگی موفق به دیدار نمی شدیم. دو پسری که مخفیانه تدارک پنجاهمین سال ازدواج والدینشان را  دیده اند و فامیل و دوست و آشنا را دعوت کرده اند و می خواهند خوشحالشان کنند. همگی در حیاط بزرگ خانه شان گرد آمده ایم و منتظر شروع برنامه هستیم. پدر و مادر با خوشحالی و هیجان فراوان خوشامدگوئی کرده و « از کنار هم ماندن و دست در دست هم دادن و برای رشد و موفقیت فرزندان خود از جان و دل و خواسته های خود مایه گذاشتن که  توفیق بزرگی است.» سخن می گویند و شمع پنجاهمین سال ازدواجشان را فوت می کنند.
چند ساعتی کنار دوستان قدیمی از این در و آن در صحبت می کنیم. از زمانی که بلائی به اسم « کرونا» گریبان جهان را گرفت، برنامه ها به هم ریخت. دید و بازدیدها قطع شد. نظم و ترتیب مهمانداری و مهمان نوازی از هم پاشیده شد. آن روز که به این بهانه دور هم جمع شدیم، بسیار خوش گذشت. دختربچه ها وپسربچه ها جوان شده اند. جوانها ازدواج کرده اند و هم سن و سالهای من نوه دار و مهرناز، نتیجه دار شده است. می گویم:« نوه ها عشق اند.» و جواب می دهد:« تو چه می دانی از نتیجه ها که دنیایی از عشق و لذت و آرامش اند.» می پرسم:« سر و صدایشان؟» جواب می دهد:« درمان درد و ناخوشی و کسالت و... اما می دانی که دخترعمه آلزایمر گرفته است و مراحل آخر بیماری را می گذراند. خیلی آرزو داشت نتیجه اش را در آغوش بگیرد. حالا که به آرزویش رسیده است، او را نمی شناسد. غذا خوردن را فراموش کرده است. لقمه را داخل دهانش می گذارد و نمی داند جویدن چیست. خوب است که زیاد پیر نیستم. جان امانتی است که خدا روزی از ما خواهد گرفت.اما ای کاش قبل از گرفتاری به بیماری های عجیب و غریب، تسلیم اش کنیم.» به قول مادربزرگم
 
آللاه آدامی عاغیلا گلن، آغیلا گلمه ین قضا و قدریندن قوروسون. آمین یا رب العالمین.  

2025-09-03

دلیران تنگستان

که پور فریدون نیای من است
همه شهر ایران سرای من است
فردوسی

*
دانش آموز بودیم و علاقمند به برنامه های تلویزیون. تلویزیونی که برنامه هایش را عصرها شروع می کرد و ساعت دوازده شب تعطیل می کرد. همین زمان کوتاه برای همه مناسب بود. زیرا وقت کافی برای سرگرمی های دیگر داشتیم. بازی اسم شهرت که وادارمان  می کرد که به نقشه رنگ و رو رفته ای که پدر با پونز به دیوار زده بود، روی آوریم تا نام شهرهای تازه با اوّل حروف دلخواه پیدا کرده و برنده شویم. بازی جدول، کتابخوانی و غیره…عصر ما عصری طلائی و دوست داشتنی بود. در خانه هایمان تلفنی سیاه رنگ داشتیم و کسی کاری به کارش نداشت. فقط در مواقع ضروری زنگ می زد و پس از تمام شدن وظیفه اش گوشه ای بی حرکت می ماند. مادرم برایش با قلاّب روکشی زیبا بافته بود.
گفتند که سریال جدید پخش خواهد شد که تاریخی و واقعی است. نام فیلم « دلیران تنگستان» است و همایون شهنواز کارگردانی کرده است. داستان این سریال، مبارزات مردم تنگستان بر علیه تجاوز انگلیس به مرز و بوم ماست. حکایت انگلیس که به بهانه تصرف هرات وارد خاکمان می شود واحمد تنگستانی و رئیس علی دلواری و به همراه مردم دلیر دلوار و تنگستان، برای دفاع از آب و خاک برمی خیزند.
سرانجام یکی از خائنان نفوذی در روز 12 شهریور سال 1294 از پشت سر به رئیس علی دلواری شلیک کرده و او را به قتل می رساند.
این فیلم موجب شد که من و مهری و مهرناز، شهرهای جنوب را بشناسیم و بدانیم که جنوب و دلوار و تنگستان و...، نیز همچون تبریز باقر خان ها دارد و ستار خان ها. و ایران پر از از ستارخان ها و باقرخان ها و رئیس علی ها، که مدافع خاک میهن در مقابل تجاوز دشمن، بی عدالتی و ستم هستند.