2007-07-30

بهتریم خاطره - تلخ ترین خاطره

به دعوت فروغ عزیز می نویسم
بهترین خاطره
پدرم این معلم پیر رئوف ، با درآمدی کم و قلبی بزرگ ، سالهای سال میزبان بی ریای میهمانانی بود که چشم امید به آینده داشتند . خانه اش مدرسه و پناهگاه درویشی محصلینی بود که برای ادامه تحصیل به او پناه می آوردند . او و مادرم دست در دست هم چرخ سنگین زندگی را می چرخاندند . مردی که هرگز دست روی ما بلند کرد . صدای خشمگین و فحاش از او نشنیدیم . هر وقت از این غربتستان به وطن سفر می کردم ، گوئی میدانست که دلم برای قدم زدن در خیابان پر از گرد و خاک راسته کوچه ، بازار جورجولر ، باشماقچی بازاری ، سیدعطار … و پر می زند . دومین روز ورودم به خانه پدری ، صبح زود کت شلوارش را می پوشید و سرپا منتظرم می شد تا آماده شوم . گاهی می گفتم زود آماده شده ای من هنوز صبحانه نخورده ام . جلو می آمد دستی به موهایم می کشید و بر گونه ام بوسه می زد و مثل همیشه می گفت : دختر نازم من عجله ندارم هر وقت آماده شدی می رویم . از او آموخته بودم که باید حرمت بازاریان را نگاه دارم برای همین هم لازم به تذکرش نبود علاوه بر روپوش و روسری ، چادر نیز به سر می کردم . اگر قرار است این پارچه سیاه بلند موجب دلخوشی اش شود ، چرا باید این دلخوشی را از او دریغ کنم ؟ با هم به بازار می رفتیم . چقدر خوشحال و سربلند با من قدم برمی داشت . با هم خرید می کردیم و به خانه برمی گشتیم
در کنار او تمام زندگیم سرشار از خوشی بود . وجود او بهترین خاطره من است
تلخترین خاطره
شبی که داشتیم خاک وطن را ترک می کردیم ، از پنجره اتوبوس تماشایم می کرد اشک گونه های مادرم را خیس کرده بود . اما او نگاهم می کرد پلک نمی زد تا قطره هائی که مردمک چشمش را براق کرده بودند بر گونه اش سرازیر نشوند . فقط لبهایش تکان می خورد گوئی شعری زیر لب زمزمه می کرد و من می شنیدم . گوئی به جای من می خواند
بلبل شوریده تک ای گل سنین حیرانیوام / ای گل همانند بلبل شوریده سرگشته توام
گئتدی الدن اختیاریم ای وطن قربانیوام / اختیارم از کفم رفت ای وطن قربانتم
باغریوا باس یاخجی ساخلا بو گئجه مهمانیوام / بغلم کن ، خوب نگاهم دار امشب مهمانتم
کوچ ائدر چونکو ساباح سندن بو مهمان ای وطن / چون فردا این مهمان از تو کوچ می کند ای وطن
« معجز شبستری »
اتوبوس به راه افتاد و او قدم زنان بدرقه ام کرد چه احساس بدی داشتم گوئی برای همیشه از او جدا می شدم . قبل از آمدنم کیفم دستی ام را باز کرد و قرآن کوچکی داخل کیفم گذاشت . بعد از دور شدن اتوبوس از شهر تبریز کیف را باز کردم قرآن را از داخل کیفم درآوردم و صفحه اولش را که باز کردم خطش را دیدم که نوشته بود
ناز دختر من خدا نگهدار تو باد
شمس و قمر و ستاره رخسار تو باد
هر جا که روی به حرمت این قرآن
الله و محمد و علی یار تو باد
اگر به جای او بودم
این مرد پیر بسیار خوش قلب ، به سبب خدمت و محبت ، صفا و یکرنگی و خوش قلبی شهره فامیل و اقوام شده است . تا آنجائی که توان دارد خدمت می کند . به یکی زیادی محبت کرد و از پشت سر بد جوری خنجر خورد . شاید اگر روزی وقت مناسب باشد بنویسم . اگر جای او بودم افراط نمی کردم .
با او یک جمله سخن می گفتم
چه کسی باور می کند اگر بنویسم سالها نزدیک به او ، اما دور از او بودم ؟ چه کسی میداند انسانها تا چه اندازه حسرت و درد در دلها دارند ؟ می خواهم ساده بنویسم که دوست دارم او را بیشتر ببینم ، دوست دارم روزی دوباره در کنار او از راسته کوچه و بازار عطارها بگذرم ، دوست دارم روزی با او به ماکو سفر کنم . دوست دارم با او از این طرف خیابان آبرسانی به آن طرف بروم واو مثل همیشه دستم را بگیرد و بگوید دخترم تو نمی توانی از خیابان بگذری من تو را می برم . اینجا که آلمان نیست . تا بجنبی ماشینها له ات می کنند
با او یک جمله سخن می گویم : هله اؤلمه آتا ، یالواریرام اؤلمه آتا
نمیر پدرم ، خواهش می کنم نمیر
*

2007-07-26

فیصل و مادلین

حدود هشت نه سال پیش فیصل از طریق دانشگاهی در آلمان ویزای دانشجوئی دریافت کرد و چمدانهایش را برای سفر آماده کرد . پدر و مادرش نشسته و با هم مشورت کردند که یعنی چه ؟ ما اجازه می دهیم این پسر همین طوری ال قولون ساللیا ساللیا ( منظور سرش را پائین انداخته ) راهی مملکت اجنبی ها بشود . نکند خدای نکرده توی دام یکی از زنان مو بور و دماغ قرمز و بلند قد اجنبی ها بیفتد و آنجا ماندگار شود . بهتر این است که او را با یکی از دختران فامیل نامزد کنیم تا فکر و دلش اینجا بماند و بعد از خاتمه تحصیلات یکراست به خانه و کاشانه اش برگردد . آنها تصمیم خود را با پسر در میان گذاشتند و از پسر خواستند دختری از فامیل را انتخاب کند . پسر نیز مادلین را انتخاب کرد . مراسم نامزدی انجام گرفت و فیصل و مادلین نامزد شدند . پدر و مادر با خیال راحت پسرشان را به غربتستان فرستادند . دو سالی از ورود فیصل به دانشگاه گذشت و بالاخره به این نتیجه رسید که نمی تواند به تحصیل خود ادامه دهد . از یک طرف علاقمند به اقامت در مملکت غریب بود و از طرف دیگر ویزایش دانشجوئی بود و به محض اخراج از دانشگاه مجبور به بازگشت بود . به هر دردی زد و راه چاره ای پیدا نکرد . تنها یک راه داشت و آن ازدواج با زنی که اقامت دارد و یا آلمانی است . و سرانجام برای حل مشکل خود با بیوه زنی به نام نیکوله آشنا شد و تا اخراجش از دانشگاه ادای دانشجوها را درآورد و با اظهار عشقی آتشین با او ازدواج کرد . در سایه این ازدواج اقامت گرفت . خبر به گوش مادلین رسید . فیصل به نامزد جوان و چشم براهش توضیح داد که برای ادامه تحصیل مجبور بود با این زن ازدواج کند وگرنه اخراج و پیش دوست و قوم و خویش سرافکنده می شد . بعد از این که مشکل دانشگاه رفع شد او را طلاق می دهد و الی آخر . گفتن این چرندیات که هزینه ای نداشت . یالانا کیم پول وئریب ( چه کسی دروغ را با پول خریده ) گویا مادلین باور کرد ، چه می دانم امیدوار شد ، نه بهتر است بگویم خودش را گول زد و به امید بازگشت فیصل به انتظار نشست .
اما فیصل به یکی از دوستان نزدیکش درد دل کرده بود که گویا می خواهد دو زن داشته باشد نیکوله در آلمان و زن المانی او باشد و مادلین زن پاکستانی و در پاکستان . این خبر به گوش نیکوله رسید. او که بار اول به هر دلیلی همسرش را از دست داده بود این بار می خواست پایه خانه اش را محکم کند و برای به دست آوردن دل همسرش از هیچ کوششی دریغ نکند . از آنجائی که در مورد این قوم مطالعه کرده و فهمیده بود برایشان بچه مهم است و خانواده ها سخت مخالف جدائی بعد از تولد فرزندان هستند ، دست به کار شد و دو بچه قد و نیم قد پشت سر هم به دنیا آورد وخانم خانه شد . ما می گوئیم بترین ده بتری وار ( زرنگتر از زرنگ نیز هست ) به دنیا آمدن فرزندان بهانه ای به دست فیصل داد تا مادلین را برای آینده آماده کند . او فکر می کرد نامزدش نیز مثل بقیه دخترها ناچار به تحمل اوضاع پیش آمده خواهد شد. چون آنجا وقتی پسر نامزدی را به هم می زند شکستی برای نامزدش است . همه می گویند این دختر چه عیبی داشته که نامزدش رهایش کرده و دختر در خانه می ماند و کسی دیگر طالب او نمی شود زیرا نامزد فلانکس بوده است . در حالی که فیصل از این امتیاز شاد بود و قویروغوینان گیردکان سیندیریردی ( با دمش گردو می شکست ) پدر و مادر مادلین انگشتر و هدایا و تمام آنچه را که خانواده یا خود فیصل فرستاده بود جمع کرده و به خانه پدر فیصل فرستادند و اعلام کردند که نامزدی دخترشان با این جوان را به هم زده اند . آنها با این عمل خود بدعتی را که سالها در این قوم مرسوم بود شکستند و بر خلاف عقیده دوست و دشمن که فکر می کردند مادلین خانه نشین و سیاه بخت خواهد شد ، دخترشان را به یکی از جوانان خوب فامیل شوهر دادند . این عکس العمل آنها موجب سرشکستگی خانواده فیصل شد . آخ که دلم خنک شد . گفتم : صالیحا جان به نظر پدر و مادر فیصل مقصر بودند که پسرشان را زود نامزد کردند . اگر چنین نمی کردند مادلین درد نمی کشید . فیصل هم مجبور نمی شد به او دروغ بگوید . اما یومورتانی دویونله بو آداما سؤز آنلات ( تخم مرغ را گره بزن به او حرف بفهمان ) صالیحا جواب داد : اینها همه اش حرف است । درست است که مردم رودرروی پدر ومادر مادلین حرفی نزدند اما چند ماهی اسم بیچاره مادلین بر سر زبانها بود می گفتند دختره چه عیبی داشت که نامزدش آنجا با زنی دیگر ازدواج کرد و این دختر را اینجا به امان خدا رها کرد . اگر فیصل پسر من بود می دانستم چه بلائی سرش بیاورم . یعنی آنقدر بیچاره شده ایم که الف بچه مان موجب سرافکندگی ما بشود ؟ اگر پسر به اندازه کافی از مادرش حساب ببرد دست از پا خطا نمی کند و *

عزیزینه م آتما یار / عزیز من رهایم نکن
منی دیللره سالما یار / ورد زبانهایم نکن
ال مندن اتک سندن / دستم به دامنت
آتیب یادا ساتما یار / رها نکن ، به بیگانه نفروش
*

فلکین باغی یانسین / باغ فلک بسوزد
گولو بوتاغی یانسین / گل و شاخه اش بسوزد
من یاندیم کوله دؤندوم / من سوختم خاکستر شدم
اودا باری یانسین / لااقل او هم بسوزد

2007-07-20

این دوست من


اسم یکی از دوستانم صالیحا است . او تقریبن هم سن و سال من است . با هم به خرید می رویم و گاهی به خانه همدیگر رفت و آمد می کنیم . او پاکستانی است و تا به خانه اش می روم برایم چای پاکستانی درست می کند . او چائی را به جای آب با شیر داغ جوشیده می پزد و شکر به اندازه کافی می ریزد . این نوشیدنی داغ خیلی خوشمزه است اما جای چائی سیاه و قند پهلوی ما را نمی دهد و رفع تشنگی نمی کند . غذاهای بسیار خوشمزه ای می پزد اما با فلفل فراوانی که تویش می ریزد دل و جگر آدم را کباب می کند . اما خودش با اشتهای فراوان می خورد . غذاهای مرا نمی پسندد زیرا به نظرش من فلفل کافی نمی ریزم و غذائی که برای من تلخ است به نظر او بی مزه است . بیشتر وقتها لباسهای محلی رنگارنگ می پوشد و شال خوشرنگی سر می کند و با هم به خرید می رویم . دو ماه پیش که می خواست به پاکستان برود و برای پسرش جشن عروسی بگیرد و عروسش را به اینجا بیاورد با هم به خرید رفتیم تا برای عروسش هدایائی بخرد . به یکی از فروشگاهها که حراجی بود رفتیم . چشمش به بلوزی افتاد و با خشم فراوان رو به من کرد و گفت : این دیگر چیست . جواب دادم : بلوز است . اما مناسب من و شما نیست اگر این را بپوشی بعید است . برای عروست خوب است . با اخم گفت : شوخیت گرفته ؟ من که میدانم بلوز است . این که پارچه ای برایش مصرف نشده به این گرانی ؟ ! روبالشی را برداشته اند و دو تا نوار برایش دوخته اند و اسمش را بلوز گذاشتند . حیا هم خوب چیزیست . لباسها را نپسندید و گفت : میروم آنجا و چند دست لباس خوب و آبرودار برای عروسم می خرم هزینه اش از اینجا هم مناسبتر می شود . خلاصه دست خالی برگشتیم و یکی دو روز بعد همراه پسرش به پاکستان رفت و عروسش را آورد و اینجا هم برای دوستان جشن کوچکی ترتیب داد و خلاصه کلام من نیز در این مجلس شرکت کردم . داماد سی و دو ساله که هیکل قوی اش او را بیشتر از سنش نشان می داد و عروس هیجده ساله که جثه ای کوچک داشت و کم سن و سال تر به نظر می رسید . من که دیلیم دیش دورماز ( زبانم خاموش نمی ماند ) صبرم تمام شد و به صالیحا گفتم : صالیحا جان عروست که خیلی بچه است ! گفت : بچه بهتر است عروس باید بچه باشد تا داماد او را مطابق سلیقه خود تربیت کند . حسن این موضوع در این است که جاوان آغاج تئز اییلر ( نهال زود خم می شود ) بچه تربیت پذیر است . علت این که در کشور ما آمار طلاق خیلی کم است یکی این موضوع است و دیگری اینکه بیشتر ازدواجهای ما فامیلی است . یعنی من مادر از دخترهای فامیل یکی را برای پسرم انتخاب می کنم و وقتی جوابش مثبت بود به خانه شان می روم و انگشتر می برم . عروسها و دامادها حرمت فامیل را نگاه می دارند و هنگام اختلاف بزرگترها پادرمیانی می کنند و مسئله به خوبی و خوشی حل می شود . گفتم : اگر پسرهایتان عاشق دختر دیگری شوند چه ؟ گفت : پسرهایمان تا زمانی که مادر برایشان نامزد انتخاب نکرده آزادند . پرسیدم : اگر بعد از نامزدی پسری عاشق دختری دیگر شد چه ؟ گفت : ائلدن دیشقار سؤزلر دانیشما ( حرفهای بعید از رسم و رسوم نزن ) . این که خیلی بد است آن وقت می شوند مثل فیصل و مادلین . خود فیصل که گناهی ندارد . مادرش مقصر است اگر من جای مادرش بودم این پسر را آنقدر می زدم که الیفی گیلیف اوخویا ( منظور اسمش یادش برود ) . پرسیدم : مگر فیصل چه کرده ؟ گفت : حالا وقت سخن گفتن در موردش نیست چند روز دیگر حکایتش را تعریف می کنم .حالا دهانت را شیرین کن . خوب من نیز پست بعدی ، حکایت فیصل و مادلین را برایتان تعریف می کنم
.

2007-07-15

این کلبه کوچک من


وقت گل و گیاه که رسید. خواستم گلدان شمعدانی و اطلسی بخرم که متوجه شدم ، خانه من بالکن ندارد . به خود گفتم اؤلوم دئییل علاجی اولماسین ( مرگ نیست که چاره نداشته باشد ) یک کاری می کنم . به فروشگاه گلفروشی  رفتم و گلهای شمعدانی و اطلسی و چند گل دیگر همراه با گلدانهای مستطیل شکل دراز خریده به خانه برگشتم . شمعدانیها را در یکی از گلدانها و اطلسی ها را در گلدانی دیگر کاشتم و پشت پنجره اتاقها به طرف بیرون گذاشته محکم چفت کردم که نیفتند . اگر چه در این دیار گلهای رنگارنگ و زیبا فراوان و ارزان یافت می شود اما من عاشق شمعدانی و اطلسی هستم . شمعدانیها مرا به راسته کوچه و خانه های قدیمی اش می برد . خانه های قدیمی و دو طبقه ای که وسط حیاطشان حوض مستطیل یا مربع شکل بود و زنهای خانه هر چند روز یک بار آبش را خالی می کردند و با جارو دور تا دورش را شسته و تمیز کرده و دوباره از آب پرش می کردند . دور تا دور حوض هم گلدانهای سفالی با گلهای سرخ و نارنجی شمعدانی می چیدند . وسط تابستان گلهای سرخ داخل گلدانها تماشائی می شد . بیشتر خانمها ماهی سرخ شب عید را هم توی حوض رها می کردند . عجب عالمی داشت . گلهای اطلسی ائل گولی ( شاهگلی سابق ) را به خاطرم می آورد . همین پارک زیبا و دیدنی که تابستانها میزبان گردشگران بود . خانواده ها جمع می شدند و دسته جمعی به ائل گولی می رفتند . نفع این گردش دسته جمعی برای ما این بود که هم دختربچه ها و هم پسر بچه ها همبازی مناسب داشتند . یادش به خیر چقدر با دوستان هم سن و سالم آرادا ووردو و آیاق جیزیغی بازی می کردیم . در طول تابستان و گرما گلهای اطلسی زینت بخش دورتادور استخر ائل گولی بود و بوی خوش آن در همه جا می پیچید . حالا اینجا هر وقت که باران نمی بارد هر نسیمی بوی گل اطلسی را به اتاقم می آورد و من سرمست از یاد و خاطرات قشنگ ائل گولی چشمانم را برهم می نهم تا بلکه درعالم رویا از پله های شاهگلی بالا روم و زیر لب زمزمه کنم
...
شاهگلی یوللاری پله پله دی راه شاهگلی پله پله است
گئدیرسن گلیرسن بو نه حیله دی میری و می ایی این چه حیله است
اینانمیرسان بیر گؤن دردیندن اؤلم باور نمی کنی اگر روزی از دردت بمیرم
مگر شیرین اوسته فرهاد اؤلمه دی مگر فرهاد به خاطر شیرین نمرد
...
دونیا بالام بئش گوندور عزیز من دنیا دو روز است
اولسم سنین عئشقین دیر اگر بمیرم از عشق توست
قوللاریوی سال بوینوما دستانت را دور گردنم حلقه کن
سن سیز منه هیچ کیم دیر بی تو هیچ کس یارم نیست

2007-07-11

سومین شکست مهربان


حدود ده ماهی بود که از مهربان بی خبر بودم . دیگر نه زنگی به من می زد و نه در مسیرمان همدیگر را می دیدیم . تا اینکه دیروز تلفن به صدا درآمد و تا گوشی را برداشتم صدای بغض آلود مهربان حالم را گرفت . پس از سلام و احوالپرسی گفت که حالش خیلی بد است و دارد دیوانه می شود و آدرس منزلم را خواست تا پیشم بیاید . ادرس را دادم و ساعتی نگذشته آمد . چشمان سرخش نشان از گریه اش می داد . پس از خوش آمد گوئی و صرف یک استکان چای سر صحبت باز شد . گله کردم که مدتیست با من تماس نگرفته ای چه شده است . با صدائی لرزان جواب داد که شوهرم طلاقم داد . از تعجب گؤزلریم چیخدی کله مه ( ازتعجب چشمانم بالای سرم رفت ) شاخ درآوردم . گفتم : یعنی چه مگر شوهرت مدتی پیش طلاقت نداده بود ؟ سرش را پائین انداخت و گفت : منظورم شوهر سومم هست . با تعجب پرسیدم : مگر شوهر سوم هم داشتی ؟ گفت : بله . یک سال پیش توی مسجد با حاجی خانم درد دل کردم و از رنج تنهائی و بی کسی و بی وارثی شکوه کردم و او هم مرا با مردی که دوبار ازدواج کرده و کارش به جدائی کشیده و دو بچه نیز دارد آشنا کرد . مرد ظاهرن از من خوشش آمد و از زیبائی و نجابت من تعریفها کرد و برایم شعرهای عاشقانه خواند و هدیه ها خرید و من هم عاشقش شدم . دو سه ماهی نگذشت و ازدواج کردیم . البته با امام نکاحی . فوری پرسیدم امام نکاحی یعنی چه ؟ گفت : در کشور ما دو زنه بودن مرد ممنوع است و شوهرم گفت که زنش را با قانون آلمان طلاق داده و برای اینکه طلاق از نظر قانون ترکیه رسمی شناخته شود باید چهار یا پنج سالی صبر کنیم و چون فکر می کردم عاشق من است و من هم خیلی دوستش داشتم باور کردم . پیش ملا رفتیم و صیغه عقد را خواند و زن و شوهر شرعی شدیم . به این نوع عقد ما امام نکاحی می گوئیم . قرار شد پس از چهار یا پنج سال عقدمان رسمی شود . چند ماه اول او خیلی مهربان بود عاشقم بود با اتومبیل خودش مرا سر کار می برد و از سر کار به خانه برمی گردانید . می گفت این پاهای خوش تراش حیف است که در ایستگاه اتوبوس به انتظار بایستد . در کارهای خانه کمکم می کرد بچه هایش که هفته ای یک روز به خانه مان می آمدند مرا مادرجان صدا می کردند . خیلی خوشبخت بودم . ماه دوم گفت که خیلی بدهی دارد و دلایلی هم اورد که قانع شدم و سپس از من خواست که از بانک وام بگیرم . من هم وام گرفتم و به او دادم . اما ماه بعد در حالی که خیلی پریشان بود ، گفت که این وام کافی نیست و اگر بدهی را تمام و کمال نپردازم مرا زندانی خواهند کرد تو که دلت نمی خواهد من در گوشه زندان بپوسم . من هم خیلی دوستش دارم رفتم از بانکی که هر ماه مبلغی پس انداز می کنم وام گرفتم و به او دادم . اقساط این وامها را هر ماه از حساب بانکی ام برداشت می کنند . از یک ماه پیش اخلاقش عوض شد . بهانه گیری کرد و زندگیمان به جهنم تبدیل شد .فکر کردم جادویش کرده اند و دلخوش بودم که بعد از گذشتن چهل روز اثر جادو باطل می شود و عشق و محبتمان به حالت طبیعی برمی گردد . اما دو هفته پیش که عصر از سر کاربه خانه برگشتم دیدم تمام اسباب و وسایلش را جمع کرده و منتظر من است . وسایلش را داخل ماشینش گذاشت و گفت تو لایق عشق من نبودی . تو زنی احمق هستی و نمی توانم قاطی آدمها به حسابت بیاورم . بعد خودش صیغه طلاق را خواند و خداحافظی کرد و رفت . شوکه شدم هر چی خواهش و التماس کردم اعتنائی نکرد . اتومبیلش که به راه افتاد به دنبالش دویدم . اما او اعتنائی نکرد و به سرعت دور شد . فردای آن روز سراسیمه به سراغ حاجی خانم رفتم و ماجرا را گفتم و او به جای اینکه از معرفی خودش پشیمان شود نکوهشم کرد که من شما را با هم آشنا کردم که همدیگر را بشناسید . خوب فکرهایتان را بکنید و بعد ازدواج کنید . شما عجله کردید تقصیر من که نیست . تازه من پیشنهاد می کنم یک کمی عاقلانه فکر کنی و بؤرکووی قوی قاباغیوا ( کلاهت را قاضی کن ) . شوهر اول بد بود ، شوهر دوم بد بود ، شوهر سوم هم بد بود ؟ دیلیم قیفیللاندی ( زبانم قفل شد ) نتوانستم در جوابش بگویم : آخر شوهر من هم ازدواج سومش بود .
او رفت و من ماندم و یک عالمه بدهی و قسط . به هر دو بانگ سر زدم . به آنها گفتم که پول را به شوهرم دادم تا به زندان نیافتد گفتند که او دروغ گفته و در ضمن ما شخص شما را می شناسیم . شما وام گرفته و تعهد داده اید هر ماه مبلغی به عنوان قسط بپردازید .
راستش من هم مثل مهربان شوکه شدم . در طول کمتر از یک سال ازدواج کرده و طلاق هم گرفته . از او پرسیدم : خوب فکر کن تو که می گوئی اوایل زندگی مشترکتان او خیلی خوب و عاشق و مهربان بود ، چطور شد یکباره عوض شد ، چه کارش کردی ، چطوری دلش را شکستی ؟ آخر این که نمی شود . گریه کرد و قسم خورد که هیچ کارش نکردم . به خدا نمی دانم چه گناهی از من سر زد که او سی روزه تغییر کرد . می گویم نکند جادویش کردند ؟ تو رو خدا دعا کن که او پشیمان شود و برگردد . آخر خیلی دوستش دارم . برای آرمش دل و روحش دعا کردم . دلداریش دادم . چقدر عاجز و ناتوانم . جز دعا هیچ کاری از دستم برنمی آید .
در حالی که آرام می گریست زیر لب زمزمه می کرد
بیر قولونو چوخ سئودیم
او منی هئچ سئومیور
قلبیمی اونا وئردیم
آرتیق گئری وئرمیور
الیم قولوم باغلی
چاره سیزیم الله هیم
بو جانیمی سن وئردین
مندن آلماق ایستیور

قسمتی از ترانه ترکی ابراهیم تاتلی سس
...
عاشق بنده خدائی شدم
او مرا هیچ دوست ندارد
قلبم را به او دادم
دیگر به من پس نمی دهد
دست و دلم بسته است
بیچاره ام خدایم
این جانم را تو به من دادی
می خواهد از من بگیرد
...
دوستان حتمن شما هم مثل من حدس زدید که عشق آتشین آن مرد نسبت به این زن از کدام عشقها بود

2007-07-05

اگر زندگی دنده عقب داشت

سالها در حسرت جوانی زیستم . در حسرت روزهائی که فکر می کردم اگر به عقب برگردند می توانم از اول شروع کنم . فکر می کردم اگر زندگی دنده عقب داشت تا مرز بیست سالگی عقب می رفتم . جوانی را سر می گرفتم . هرگز عاشق نمی شدم . به خانه ای که بختش می نامند قدم نمی گذاشتم . کمربند را از دست فلانکس می گرفتم و چنان بر سرش می کوبیدم که از شدت درد آدی یادیندان چیخاردی ( اسمش را فراموش کند ) . جواب بهمان کس را چنان می دادم که یئتگینی قالان یئرده کالی اپرییه ( منظور از خجالت میوه های کالش زود از رسیده ها می افتاد ) . جگر انکه را که دلم را سوزاند چنان تکه پاره می کردم که اجزایش قابل مشاهده نمی شد . در مقابل ستمی که دیدم بدتر از آن می کردم .
اما دیشب در حال زمزمه ترانه می خوام بیست ساله باشم ویگن ، می خواستم موهای سفیدم را رنگ کنم ، گوئی تارموی سفید پریشان لب به سخن گشود : می خواهی بیست ساله شوی ؟ می خواهی سی ساله شوی ؟ تا کجا می خواهی عقب برگردی ؟ می خواهی عقب گرد کنی که چه بشود ؟ به ایام خامی برمی گردی که خطاهای گذشته را دوباره تکرار کنی ؟ یا ستم کنی و عین ستم شوی ؟ با این افکارشیطانی که در سر داری ، راهی که تو می روی به گورستان است . گفتم : خطا کردم ، برای جبران خطا مرتکب خطائی دیگر شدم و خطا پشت سر خطا و اینک این منم وجودی سراپا خطا . دوست دارم برگردم تا خطاهای گذشته را جبران کنم . بر گردم تا به آرزوهای در دل مانده ام برسم . بر گردم چون کارهای ناتمام و عقب افتاده زیاد دارم .
اما نه ، حالا دیگر نمی خواهم به عقب برگردم . نمی خواهم خطاهای گذشته را تکرار کنم . ، نمی خواهم دوباره درد بکشم . نمی خواهم انتقام بگیرم . چه خوب که زندگی دنده عقب ندارد . چه خوب که امکان برگشتن نیست . نمی خواهم باقی زندگیم در حسرت گذشته ها سپری شود . گذشته هائی که به جز تجربیات تلخ توشه ای برایم نداشت . می خواهم تا جائی که عمرم کفاف می دهد رو به جلو پیش بروم . از اینکه ماندم و از خیلی چیزها به خاطر دو فرزندم گذشتم ، از اینکه ماندم و به کوه صبر مبدل شدم ، از اینکه ماندم و مادر بودنم را ثابت کردم ، از اینکه قایا قیزی شدم ، پشیمان نیستم . پس این موهای سفید را که به بهای گزافی به دست آوردم رنگ نمی کنم .
*
موی سفید را فلکم رایگان نداد
این رشته را به نقد جوانی خریده ام
*
امروز اول صبح به صدای زنگ تلفن از خواب پریدم گوشی را برداشتم . صدای مادرم بود که فوری گفت روز مادر مبارکت باشد که این روز روز توست . چقدر شرمنده شدم . وظیفه من بود که به او تبریک بگویم اما او بر من پیشی گرفت . زیرا بیشتر وقتها خود را در مقابل من مدیون می داند .
دوستان عزیزم ، مادران عزیز ، روز مادر بر همه شما مبارک
*

2007-07-01

عجب عالمی دارد

عجب لذتی دارد ! تنهائی با قطار سفر کردن ، بین راه یک فنجان قهوه داغ نوش جان کردن .
عجب عالمی دارد ! ( بدون دیکته شدن قبل از سخن ) سخن گفتن هر چند غلط و نسنجیده .
عجب مزه ای دارد ! به سایتهای چنچنه و شیندخت سر زدن و از روی دستور پخت آنها غذا پختن و بدون نگرانی مزه غذا را چشیدن و از طعم لذیذش لذت بردن .
عجب عالمی دارد ! ساعتی سرمست از می ناب موفقیتی هرچند کوچک ، در عالم خوشی هذیان نوشتن .
ای خدا جون ، زندگی با همه مشکلاتش چقدر زیباست . دوستان عزیز می ناب لحظات خوش زندگی ( هرچند کوتاه ) گوارایتان .