ماه محرّم از راه رسید و فعالیّت نوحه خوانها و
مدّاحان و روضه خوانها، دوچندان شد. در تعریف نوحه گفته اند:« نوحه قطعۀ ادبی است که
با آهنگ غمگین اجرا می شود.» مضمون این قطعات و اشعار، غم انگیز است و ریشۀ تاریخی
دارد. بیشترغم مادران و بانوان سوگوار را بازگو می کند. نوحه خوان کسی است که این اشعار
غم انگیز را با صدائی بلند و رسا و با آهنگ غم انگیز اجرا می کند. در واقع آنچه که
به نوحه جان می بخشد و دلپذیر و تاثیر گذارش می کند، صدا و تسلط نوحه خوان بر
اجرای آهنگ آن است. آنجا که حسین فخری « دشنه بر لب تشنه» را میخواند، گوئی که در
دشت کربلائی و با چشم خودت عمق فاجعه را می بینی. صدایش ضمن این که جانگداز است،
گوش و جان را نیز می نوازد. گوئی که این نوحه خوان، به مدرسۀ عالی موسیقی رفته و
همۀ زیر و بم موسیقی و صدا و آهنگ را آموخته که این چنین با نوحۀ « عمه جان اینجا کجاست» تو را همراه زینب کبری به زمین کربلا می برد تا با چشمان خود، زن داغداری را که
گاه زمین می بوسد و گاه فریادش به پاست، ببینی. زینب عمه ای که گاه به جانب علی
اکبر، گاه علی اصغر و... و گاه سوی عباس می شتابد. گاه بر سر زدن زین العابدین دل
را به آتش می کشد و گاه ناله های جانگداز مادر علی اکبر و علی اصغر و قاسم و... خاک
و سنگ زمین با نوای مادران داغدیده، نوعروسان بخت ندیده، خواهران برادر از دست
داده، همنوا می شود و عرش را به لرزه درمی آورد.
یا مرحوم محمّد باقر منصوری که در وصف حال مادر علی اکبر چنان می گوید که دل از جا کنده می شود.
و این نوحه خوانی نیز هنری است با ارزش و ستودنی.
حکایت های شهربانو - زن متولد ماکو
2025-07-02
به بهانه ماه محرّم و نوحه
2025-07-01
تو را ای کهن بوم و بر دوست دارم
سنی ای ائلیم اوبام چوخ سئویرم
تاریخ تکرار می
شود
بادی می وزد به شدت گرم، آفتابی می درخشد سوزان. اولین روز
از یولی است. زمان چه شتابان می گذرد. در یک چشم به هم زدن هفته و ماه و سال سپری
می شود و زمان رفتنمان نزدیک تر می شود.
نگاهی به تقویم می اندازم. یکی از پسران ناصرالدین شاه قاجار« ظل السلطان» در چنین
روزی ( 12 تیرماه 1297 ) درگذشته است. پدرش ناصرالدین شاه و مادرش زن صیغه ای و
پیشخدمت زاده بود و با تمام سواد و کفایت و غیره نتوانست ولیعهد و سرانجام شاه شود
و شروع به خودسری و تخریب مکانهای تاریخی اصفهان کرد. به این نیز بسنده نکرده به
نسل کشی حیوانات نیز پرداخته است. سرانجام زمان رفتن اش رسید و دوازدهم تیرماه
1297 بار و بندیلش را بست و به دیار باقی شتافت.
سرنوشت سلطان مسعود میرزا، ظل السلطان را که می خواندم، به یاد منتظرالسلطنه افتادم.
این دو را مقایسه کردم. آن یکی در ایران بود و حاکم ووارد به مسائل کشوری. اما با
این حال به خاطر رسیدن به تاج و تخت ستم کرد. این یکی خارج از ایران است و با اموال
هنگفتی که خاندانش از مادر و پدر گرفته تا عمه و... از وطن برده اند، کیف می کند و
زندگی به خوشی می گذراند و از این کشور و آن کشور می خواهد که ایران را بزنند،
مردم را بکشند، خاکمان را تکه پاره کنند، تا او بیاید و تاج بر سر بگذارد و برای
خودش خوش باشد که شاهنشاه شده است. آن هم چه شاهنشاهی. خوب کسی نیست بگوید دلت تاج
می خواهد، با آن پول فراوانت یکی سفارش بده برایت درست کنند و بر سرت بگذار و برای
خودت عشق و حال کن. راستی که کلاه بنیامین به قیافه ات خیلی می آید و برازنده ات است.
سنین کیمی لره یاراشیر.
2025-06-30
یاد آن ایّام
هوا بسیار گرم است و آفتاب داغ دستگیره و صندلی
اتومبیل را بسیار گرم کرده است. روی صندلی که می نشینم ای وای می گویم و او فوری
می گوید:« ناراحت نباش مامان، همین الان کولر را باز می کنم و داخل ماشین خنک می
شود.» سپس کولر را باز می کند و حرکت می کنیم. پنجره کمی باز است و داخل اتومبیل
نیز دارد خنک می شود و راحت به راهمان ادامه می دهیم. بین راه چهرۀ مادرم جلو چشمم
مجسِم می شود. یادم می آید روزی گفتم:« یاد گذشته ها به خیر!چه شور و حالی
داشتیم.» با خنده ای بدتر از خشم جواب داد:« خفه شو جانم، چه شور و حالی؟ رخت و
لباس شستن مان شور و حال داشت یا جارو کردن و غذا پختن و گرم کردن اتاق ها در زمستان،
یا سفر با اتوبوس؟» کمی تامل کرده و جواب دادم:« ببخشید، یک لحظه احساساتی شده و
گفتم.» خندید و گفت:« دیگر احساساتی نشو عزیزم.» طفلک مادرم حق داشت.
تابستان سال 1352 بود. کلاس هشتم تمام شد و کارنامه هایمان را دادند. مادرو پدر بسیار
خوشحال و راضی بودند از این که بچه هایشان بدون تجدیدی قبول شده اند و تابستان
راحتند و درد سر امتحانات تجدیدی در شهریور ماه را ندارند. راستی نداشتن توقّع
معدل بیست، نعمتی بود برای خودش. هیچ پدری به خاطر نمرۀ بیست، دردسرساز معلم و
شکنجه گر کودکش نمی شد. همین که بدون تجدیدی قبول بشوی برای خودش لذّتی بود. معدّل
خوب هم خودش یک آفرین از طرف والدین و بارک الله و ماشالله داشت. براستی که چه
کودکان خوشبختی بودیم.
تیرماه همان سال، پدرم بلیط اتوبوس برای سفر و زیارت به مشهد مقدّس گرفت، آن هم با
ایران پیما. ایران پیما با اتوبوس های دیگر تفاوت هائی داشت. فاصلۀ صندلی ها نسبت
به میهن تور و شمس العماره و تی بی تی و ... کمی بیشتر بود. تا اتوبوس به راه می
افتاد، شاگرد راننده با صدای بلند میگفت:« برای سلامتی آقای راننده یک صلوات بلند،
برای رسیدن به مقصد یک صلوات بلند، برای شادی روح امواتتان یک صلوات بلند ختم
کنید.» و ما هم صدا با شاگرد راننده، صلوات می خواندیم. سپس شاگرد راننده ضبط صوت
را باز می کرد و عباس قادری و جواد یساری و سوسن می خواندند و مردم از کیسه آذوقه
شان تخمه آفتابگردان را دراورده و سرگرم تخمه شکستن می شدند. صدای همنوای چاق و
چوق تخمه، در فضای اتوبوس می پیچید و طفلک شاگرد راننده تنگ آب را آماده مسافرین
تشنه می کرد. حدود ساعت ده صبح و چهار بعد
از ظهر به مسافران یک شیشه کوچک، کوکاکولا یا کانادادرای، همراه با یک بسته بیسکویت
یا کیک می دادند. هر وقت هم که تشنه ات می شد، با آب خنک پذیرائی می کردند. بالای
هر صندلی هم لیوانی پلاستیکی آویزان بود که با حرکت اتوبوس، تکان می خورد. گوئی با
صدای ساز عباس قادری، به حال و هوای خودش می رقصید. شاگرد راننده، هر نیم ساعت یک
بار با تنگ آب دور می زد و می پرسید:« کسی آب می خواهد؟» راننده هر دو یا سه ساعتی
کنار مسافرخانه ای نگاه می داشت و شاگردش داد می زد:« پنج دقیقه استراحت برای
دستشوئی.» در آن هوای گرم کسی اجازۀ درآوردن کفش نداشت. شاگرد راننده در اول اخطار
می داد که هیچ مسافری حق ندارد بوی جورابش را به مسافرین دیگر تحمیل کند. از هوای
داخل اتوبوس که نگو. صندلی های پلاستیکی گرم، همچون آتش به تن آدمی می چسبید.
پنجره ها پرده داشت تا جلوی آفتاب را بگیرد. پنجره را که باز می کردی، باد نصف صورتت
را می برد، می بستی از گرما کباب می شدی. من که حالت تهوع می گرفتم، سرم همیشه جلو
شیشه بود. وقتی به مقصد می رسیدیم و از اتوبوس پیاده می شدیم، فکر می کردم گوش و
نصف صورتم را باد برده است. تا صبح طول می کشید که صدای باد از گوشم و فشار باد از
صورتم برود و حالت عادی به خود بگیرم.
یادش به خیر نیم ساعتی به ورودمان به مشهد نمانده بود که شاگرد راننده باز با صدای
بلند گفت:« داریم می رسیم و به حرمت امام رضا علیه السلام ضبط را خاموش می کنم.
حالا صلوات بفرستید و دعا بخوانید. کسانی که زیارت امام بار اولشان است، با دیدن
ضریح هر آرزوئی که بکنند برآورده می شود.» و من از همان لحظه شروع به دعا و آرزو
کردم. چه آرزوئی کردم درست به خاطر نمی آورم که چه آرزوهائی کردم. اما به خاطر می
آورم که هر چند دقیقه یک بار می گفتم خدایا دلم می خواهد معلم بشوم. دلم می خواهد
معلم بشوم. خدایا لطفا شغل معلمی نصیبم کن.
اکنون پس از گذشت سالیان، هر وقت به خاطرات سفر در گذشته ها می اندیشم بی اختیار
با خود زمزمه میکنم:« پارسال بهار دسته جمعی رفته بودیم زیارت» و عباس قادری که بخشی از خاطرات خوش سفر را در ذهنمان پر
کرده است.
2025-06-26
آتش بس
من این ویرانسرا را دوست دارم
« پژمان بختیاری»
صبح سه شنبه، سوم تیرماه 1404 بود. دلم بیدار شدن نمی خواست. حوصله باز کردن چشم و تماشای جهان را نداشتم. اما زندگی چه بخواهی و چه نخواهی ادامه دارد و مجبور به بیدار شدن و ادامه دادن. سری به بالکن زدم و بی حوصله به تماشای گل های اطلسی ایستادم. آبجی بزرگ هر وقت به خانه مان می آمد، تخم این گل ها را می گرفت و در حیاط خانه شان می کاشت. می گفت:« این گل ها بوی حیاط خانۀ پدر را می دهند.» همان خانه ای که زیرزمین بزرگش در جنگ هشت ساله ایران و عراق پناهگاه ما بود. داشتم به هموطنانم فکر می کردم. به مردمی که آپارتمان نشین هستند و تا از پله ها پایین بیایند و خود را به زیرزمین برسانند، کار از کار گذشته است. تازه با وجود سلاح های پیشرفته، زیرزمین ها دیگر دردی از مردم را دوا نمی کنند. احساس خوشی نداشتم. گوئی که سقف خانه می خواهد بر سرم آوار شود.
صبحانه را آماده کردم درحالی که اشتهائی برای خوردن نداشتم. موبایلم به صدا درآمد و نگاهی به صفحه اش انداختم. پیامی از طرف خاله جان دریافت کردم « آتش بس شد. نگران نباش همگی سالم هستیم.» احساس آرامش کردم. گوئی که خانه ام امن شده و احتمال ریزش سقف نیست. یادم می آید که هفته گذشته به خاله جان گفتم:« شهر را ترک کنید و به روستا پیش فامیل بروید.» جواب داد:« چرا برویم؟ اینجا خانۀ ماست و رهایش نمی کنیم.» گفتم دمت گرم.
اینجا می نویسم« جنگ دوازده روزۀ ایران و اسرائیل از جمعه 23 خرداد ماه 1404 تا سه شنبه سوم تیرماه 1404 » در حالی که دعا می کنم که ای خدا، وطنم را از بلای جنگ و مرگ و داغ عزیزان، حفظ کن. راهم دور است و دستم از دامان وطن کوتاه، اما قلبم را آنجا جا گذاشته ام. قلبی که با هر لرزه ای از جا کنده می شود.
*
2025-06-21
دلتنگ آب و خاکم
ایران زیبا
یاد
هشت سال جنگ تحمیلی افتاده و دلتنگ شدم. دلتنگ وطنم، خانه ام و روزها و سالهائی که
با دست خالی با شال و کلاهی و یک بسته کنسرو و یک شیشه مربّای ناقابل، اعلام حضور
و ارادت به فرزندان رشید وطنم، می کردم. سرباز و ارتش و پاسدار و جوان و نوجوان و...
و کودکانی که جنگ بلد نبودند، اما در جبهه حضور داشتند و نقش سقا را ایفا می
کردند. عدّه ای اسیر شدند. تعدادی با اعضائی از دست داده برگشتند. عدّه ای دیگر
تنها پلاک شان برگشت. چه دفاع جانانه ای! و اکنون فرزندان شجاع ایران سینه سپر
کرده اند. سری به بالکن زده و درحالی که اشک
همچون سیل از چشمانم سرازیر بود، گوشه ای نشستم. همسایه ام اورزولا قلّادۀ سگش در
دست، جلو بالکن آمد. او که دوست چندین و چند ساله من است، پی به حال پریشانم برد و
با سلام و احوالپرسی کوتاه، راحتم گذاشت. او می داند که در این مواقع تسلی و
دلداری عصبانی ام می کند و دلم فقط تنهائی و کمی گریه می خواهد. می نشینم و یوتیوب
را باز می کنم تا ترانه ای بخواند و آرام بگیرم.
اولان
مجنون کیمی زنجیر عشقه بسته جانیم وای
وطن آواره سی غربت اسیری خسته جانیم وای
« مرزا رضا صراف »
2025-06-20
هشت سال جنگ تحمیلی را چگونه گذراندیم؟
خدایا وطن را به تو می سپارم
سری به اینستاگرام زدم.
یکی نوشته بود:« چگونه هشت سال جنگ را تحمّل کردند؟ تحمّل دو روزش پیرمون کرد.»
جمله اش مرا به هشت سال جنگ تحمیلی برد. به زمانی که لشکر صدام می زد و می کشت و
صدام به شکم نامبارکش صابون کشیده بود برای فتح ایران همچون قادسیه. مردانمان به
جبهه رفتند و زنانمان با چنگ و دندان و داشته های اندک و زیادشان، برای رزمندگان
آذوقه تهیه کردند. یادم نرفته که دست هر کدام از ما قلاب و نخ و کاموا بود و می
بافتیم. هر کسی آنچه که در توان داشت. از شال و کلاه و دستکش، تا کت و پلیور و
ژاکت. یادم هست که مدیر مدرسه سر صف گفت:« بچه ها می خواهیم مربّا بپزیم و به جبهه
بفرستیم. به مادرهایتان بگویید یک قاشق شکر و یک پیاله گل محمّدی و شیشه خالی
مربا، حتی یک لیوان آب خالی نیز کمک حالمان هست. روز بعد که وارد مدرسه شدم،
مادران صف ایستاده بودند برای تحویل گل و شکر. هر کسی پیاله ای در دست. چند تن از
زنان دیگ های بزرگ و موتورهای نفتی آشپزی آورده و همراه با مربی امور تربیتی دست
به کار شدند. مربّا پخته و داخل شیشه ها آماده ارسال شد. روز بعد که وارد مدرسه
شدم باز مادران صف کشیده بودند. هر کدام یک قوطی کنسرو برای ارسال به جبهه آورده
بودند. تن ماهی و لوبیاچیتی و غیره. می گفتند که نمیشود هر روز مربّا خورد. مبارز
باید پروتئین هم مصرف کند تا قوی شود. با هر شهیدی که از راه می رسید، مردم در
تشییع جنازه اش شرکت می کردند و تسلی دهنده والدینِ عزیز از دست داده بودند.
خانواده ای یک شهید داشت و خانواده ای دیگر دو یا بیشتر. بعضی ها از جسد فقط پلاکی
داشتند یا قطعه ای از تن.
آری زمان جنگ تحمیلی هشت ساله مردم چنین ایستادگی کردند و صدام و لشکرش در آرزوی «
قادسیه» سوخت. اکنون فرزندان همان پدران و مادران، حسرت تکه شدن وطن را بر دل «
اسرائیل » متجاوز خواهد گذاشت. او نیز در حسرت فروپاشی وطن عزیزمان خواهد سوخت.
یک دسته گل محمّدی
چقدر عاشق گل محمّدی هستم. گلی که اواخرخرداد به بازار می آمد و مادرها روانۀ بازار می شدند. خانه بوی گل میگرفت. گل ها را تمیز کرده و مربّا می پختند، آن هم با گلهای تازه و خشک نشده. مادربزرگ دونوع مربّا می پخت. یک نوع شیره سفید بود و گلبرگها قرمز و نوع دوّم سیره قرمز بود و گلبرگها به رنگ طبیعی. تماشای این صبحانۀ خوشمزه داخل پیالۀ شیشه ای لذّتی دیگر داشت. چشم و دل را سیر می کرد. سپس مقداری را روی ملافۀ تمیز پهن می کردند تا خشک شود و برای زمستان نگه داری کنند. در آخر نیز نوبت به گلاب می رسید. این کار سخت بود. مادرم موتور نفتی بزرگی داشت برای پختن رب گوجه فرنگی و جوشاندن آبغوره و تهّیۀ گلاب که کاری می کرد کارستان و در و همسایه نیز از برکت وجود این موتور و گشاده دستی مادرم استفاده کرده و دعایش می کردند. او این موتور را روشن می کرد و دیگ بزرگی را رویش گذاشته و همراه خاله و زن همسایه دست به کار می شدند. بجز زنان، کسی اجازۀ ورود به زیرزمین را نداشت. اصطلاحی داشتند که اگر تمیز نباشی گل قهر می کند. می پرسیدم:« امّا گل چگونه قهر می کند؟» مادر جواب می داد:« اگر کسی تمیز نباشد و غسل و وضو نداشته باشد، گل به گلاب تبدیل نمی شود.» خلاصه که بعد از تلاش یک روزهف گلاب آماده و داخل شیشه ها ریخته می شد و مادّۀ لازم و مهم شیربرنج و شعله زرد و حلوا و فرنیِ زمستان و رمضان آماده و تاقچه های زیرزمین را تزئین می کرد. مربّا قاتق نانمان بود و پذیرای مهمان ناخوانده. بدون هیچ گونه تشریفات. من ماست و مربا را خیلی دوست داشتم.
2025-06-19
آخرین کشورگشا
چو ایرن نباشد تن من مباد
آخرین کشور گشا
نادر شاه را می گویم. گویا امروز سالروز
به قتل رسیدنِ پایه گذار سلسلۀ افشاراست که دست بیگانگان را از خاک کشور کوتاه کرد
و با شجاعت و اقتدار سرزمین های از دست رفته را پس گرفت. او استقلال و عظمت تاریخ
ایران را بازگرداند. تا هندوستان پیش رفت و بر قلمرو ایران افزود. افسوس که سال
های پایانی عمرش با کشتارها و بی رحمی هایش، فاجعه بار بود. به فرزند ارشد خود رضا
قلی میرزا را که به عدالتو شجاعت معروف بود، مشکوک شده و چشمانش را کور کرد. سرانجام
توسط چند تن از سردارانش به قتل رسید. بعد از کشور رو به ضعف رفت و نتیجه اش حمله
افغانها به ایران شد. شاید اگر عباس قلی میرزا را نابینا نمی کرد، پس از مرگ او
جانشین پدر می شد و ایران دچار ناامنی نمی شد و از تجاوز افغانها در امان می ماند.
او در اواخر عمر خود کُشت و سرانجام خود نیز کُشته شد.
از قدیم گفته اند:
دؤیمه قاپیمی دؤیرلر قاپیوی
2025-06-18
همه جای ایران سرای من است
سپاس خدائی را که ایران و ایرانیان شجاع را آفرید
به قول علی دایی که گفت: وطن بسوزد و من در جوش و خروش باشم، خدا کند بمیرم و وطن فروش نباشم.
و سحر امامی که جمله ای برای تقدیر از شجاعتش نمی یابم.
ما فرزندان آرش کمانگیر و بابک خرمدین و ستارخان و قهرمانان بیشمار ایران زمین هستیم و مولا علی را داریم.
*
آللاه آهین گؤسترمه
بالا داغین گؤسترمه
آل بو یازیق جانیمی
وطن داغین گؤسترمه
*
2025-06-15
درخت آلبالوی من
به بهانه روز ملی گل و گیاه
ایستی گونون درمانی دیر قره گیلانار
آلبالوها رسیده اند و
درخت جان را منتظر نگذاشته و به سراغش رفتم. دانه دانه از درخت چیدن و سپس یکی یکی
هسته ها را درآوردن، واقعا حوصله می خواهد. چیدم و آماده کرده و خسته شده و یاد
مادر مرحومم می افتم که با چه حوصله ای می نشست و آن همه آلبالو را پس از چیدن می
شست و مقداری را روی ملافه بزرگی پهن می کرد تا خشک شده و میوۀ زمستانی مان باشند
و هسته های باقی مانده را به دقّت از آلبالو جدا کرده وهم مربّا می پخت وهم لواشک.
یادش به خیر چقدر زحمت می کشید. راستی که چه مربّاهای خوشمزه ای درست می کرد. از
سیب و هویچ تا زرآلو و گل محمّدی. هر صبح کام ما شیرین می شد با خوردن این شیرینی طبیعی
خوشمزه.
و به نیّت سربلندی وطن عزیزم.
2025-06-14
زدی ضربتی ضربتی نوش کن
تلویزیون را باز کرده و دارم اخبار را می بینم و برای فداکاران ایران، این سر زمین شیران آرزوی پیروزی می کنم.
*
پی نوشت اوّل: بلاگری نوشته است، از مرگ نمی ترسم، از موشک و تانک نمی ترسم، از هموطنی که با شنیدن حمله دشمن به خاک کشورش و مرگ هموطنانش خوشحالی می کند، می ترسم.
*
پی نوشت دوّم: جناب منتظرالسلطنه یا بهتر بگویم حسرت السلطنه، آن دوردورها در قصر مجلل خود نشسته و از مردم ایران می خواهد که به دشمن بپیوندند، تا او برگردد و حکومت کند مثلا. غافل از این که پدرش دیکتارتور بود اما حق اش را نخوریم که وطن فروش نبود. به یقین که استخواهایش در گور با کلمات نسنجیده پسرش می لرزد.
بمیرم برات مادرم، سرزمینم
*
وطنیم سن ویران اولسان نئیله رم
*
خبرگزاری دانشجویان ایسنا
*
عالیجناب محترم، اسرائیل دارد بی رحمانه می زند و می کشد، پاسخ را رها کن و دفاع کن از این مردم. فرصتی برای رجزخوانی نیست. دست مریزاد.
*
واقعا متاسفم برای کسانی که از حملۀ اسرائیل به خانه و وطنمان خوشحالند و می گویند که دلشان خنک شد.
*
2025-06-13
این جنگ ویرانگر
و این جمعۀ ناخوش
نیمه شب صدای اس ام اس موبایلم، مرا از خواب پرانید. با یک چشم باز نگاهی به
صفحه موبایلم انداختم. عکس آبجی را که دیدم، چشم دوّمم باز شد. خیر باشد این وقت
شب چی شده. نوشته بود« تهران را زده. نگران نباش طرف های ما نبود.» از جا پریدم.
چی شد؟ چی رو زده؟ چه کسی زده؟ مات و مبهوت و خواب آلود از جا بلند شده و لیوانی
آب خوردم. هنوز به خودم نیامده بودم که صدائی دیگر، این بار گل پسر بود و نوشته که
پروازهای ایران، لغو شده و فامیل جان نمی تواند بیاید. چون تهران و چند جای دیگر
را زده اند. اما نگران نباش.
از قرار معلوم جنگ شروع شده و من امیدوار که ترامپ آمده و توافق و آشتی در راه است
و مردم از دست تحریم ها نفسی تازه خواهند کرد، به شدّت ناامید شدم. دلداری ام می
دهند که « نگران نباشم» مگر می شود؟ من اینجا و دلم آنجا! هنوز فراموش نکرده ام
صدای پی در پی آژیرهای جنگ را، فرار مردم به زیر زمین و پناهگاهها را. صدای آژیر
که بلند می شد، دست بچه ها را گرفته و بسوی پله های زیرزمین می دویدیم. طفلک برادر
کوچک می خندید و می گفت:« بمب بیفتد چه زیر زمین و چه بالای زمین، همه جا ویران
خواهد شد. من همینجا وسط حیاط می ایستم تا کار امدادگران راحت باشند و برای یافتن
جنازه ام خاک را زیر و رو نکنند.» طفلک حق هم داشت.
هنوز مزه تلخ و ناگوار جنگ از زندگی و ذهن و خاطراتمان بیرون نرفته است. هنوز
ویرانی ها و زخمهای آن دورانِ وطن التیام نیافته، درگیر جنگی دیگر شد. طفلک وطن،
غریب وطن، مادرمرده وطن. چقدر برایت اشک بریزم؟
کاش چشمانم را در این جمعۀ 23 خرداد 1404 باز نمیکردم.
2025-06-10
عید قربان بود
عید قربان و تبریک های این زمانه
عید قربان بود و به فامیل و دوست و آشنا، به علّت ضعف اینترنیت در ایران و مشکلِ
تماس، به فامیل و دوست و آشنا، هرکدام جداگانه و صمیمانه پیام فرستاده و عید قربان
را تبریک گفتم. تعدادی مثل خودم صوتی و صمیمانه، جوابم دادند. عدّه ای دیگر ویدئو،
اسلاید، رقص، کلمات قصار فرستادند. البته که خوشم نیامد. یعنی چه؟ جواب سلام، علیک
است نه قر و اطوار هندی! به یکی از رفیقان بسیار صمیمی که گویا اینترنت اش قوی
است، زنگ زده و گله کردم که جواب سلام، علیک است. چهار اسلاید و ویدئو و فیلم
کوتاه و بلند برایم فرستادی که چه؟ نمی شد یک پیام یک دقیقه ای با صدای خودت برایم
بفرستی؟ بسیار دلخور و رنجیده خاطر شد و گفت:« من به تو احترام گذاشتم. خواستم مهر
و محبتم را به تو نشان دهم. درست نیم ساعت طول کشید که این مطالب زیبا را دانلود
کنم و برایت بفرستم. حالا به جای تشکر اعتراض می کنی؟» گفتم:« لطف کردی، زحمت
کشیدی. اما از این به بعد چنین لطف و محبتی به من نکن. می توانی با یک جمله کوتاه
هم خودت را راحت کنی و هم اعصاب مرا. با این ضعف اینترنیت و … مجبوری مطالبی را
که در اینستاگرام، واتساپ وتلگرام، فراوان است و خودم حوصله نگاه کردن به این گونه
چرندیات را ندارم برایم بفرستی؟ جان آقا جانت نفرست.» رنجیده خاطر گفت:« باشه. دیگر
برایت مطالب به درد بخور نمی فرستم. مسلمانا یاخجی لیق یوخدو / برای مسلمان خوبی نباید کرد.» خلاصه که سعی کردم دلش را به دست آورم و
قانعش کنم که این کارش درست نیست. ظاهرا کوتاه آمد. اما نمی دانم قانع شد یا نه.
2025-06-07
این زبان بستۀ زیباروی
این گل تنها
راستی کاش ما انسانها قدردانی را از این زیبایان بی توقع می آموختیم.
*