2025-05-28

برای آن سفر کرده

 آن سفر کرده که صد قافله دل همره اوست
هر کجا هست خدایا به سلامت دارش
« حافظ »

عزیزی که سفر می کند، حال و احوال آدمی به گونه ای بر هم می ریزد که گوئی شهر خالی است و کسی دور و برت نیست. بخصوص که می رود تا جای خالی مادرت را زیارت کند و برایش فاتحه ای از دل و جان بخواند.
دلم یک دل سیر گریه میخواهد و بس.

2025-05-24

سوّم خرداد بود

به بهانه سوم خرداد و خرمّشهر 

فامیلی داشتیم که پنج پسر داشت و همگی جوان و دارای همسر و یکی دو کودک. همگی معلم و از زنانشان، دو نفر معلم و دو دیگر خانه دار و یکی خیّاط. پنج برادر همچون پنج انگشت یک دست، همیشه در کنار هم و همفکر هم. آنها تعطیلات نوروز با هم برنامه داشتند و می گفتند که امسال نیز مثل سال گذشته عازم جنوب کشور هستیم. جنوب کشور کجا بود؟ اهواز، آبادان، بندرعباس، دزفول و سرانجام خرمّشهر. می گفتند برای معلمین تسهیلات نیز هست و گویا بعضی از مدارس،کلاس هایشان را برای پذیرائی از مهمانان نوروزی، خالی کرده اند که این عزیزان برای یافتن هتل یا مسافرخانه اذیت نشوند.
پس از سیزده بدر که بازمی گشتند به دیدنشان می رفتیم. هم زیارت، هم تجارت. مادربزرگ می گفت:«
یئدیغیز ایچدیغیز نوشوجان، گؤرردوکلریزدن دئیین. / آنچه که خوردید و آشامیدید نوش جانتان. از آنچه که دیده اید تعریف کنید.»
و آنها از زیبائی های جنوب و غذاها و مردم مهمان نواز تعریف می کردند. گویا سپری کردن تعطیلات نوروزی درجنوب ایران مد روز شد. تا این که صدام هوس ایران و جنگ قادسیه کرد و چهارم آبان 1359 خرمّشهر تبدیل به خونین شهر شد و آبادان و اهواز و سوسنگرد و شهرهای دیگر کشور آماج تانک و موشک و... شد و ایران در سوگ هموطنان بی گناه خویش خون گریست.
سوم خرداد 1361 خبر پیروزی و آزادسازی  این پارۀ تن وطن موجب خوشحالی و امیدواری گشت. اما جای عزیزانی که جان و دل فدا کردند، خالی ماند.


2025-05-22

کودکیِ خوشِ ما

به یاد عباس یمینی شریف و دوران خوش بی غمی ما

اوّل خرداد 1298 در یکی از محلّات تهران کودکی چشم بر جهان گشود تا رشد کند و درس بخواند و معلمی دلسوز شود و برای کودکان اشعار زیبا و دلنشین بسراید و دلهای کوچک را شاد کند. مسبب انتشار مجلاتی همچون کیهان بچه ها و پیک دانش آموزشود. سرانجام 28 آذر1368 دار فانی را وداع گوید.
جسم اش سالهاست که دنیا را ترک کرده امّا روحش با سرودهایش در دل کودکان جاری است و خاطراتش در ذهن بزرگسالان.
هنوز هم با زمزمه کردن  سرودهای دبستانی اش که کتابهای درسی مان را زینت می داد، خاطرات خوش و بی غم کودکی را در ذهنم مرور می کنم. بیاد می آورم که غمِ ما نمرۀ کم، با چاشنیِ خط کش خانم ناظم و دعوا و کتک مادر بود و بس. ما چه راحت و خوشحال گلهای خندان بودیم و بچه های ایران، کودکان شیرین زبان بودیم و شاد و خندان 
دست در دست هم دهیم به مهر
میهن خویش را کنیم آباد
عباس یمین شریف روح ات شاد و مکانت بهشت برین
به قول شهریار عزیز
بیسلسنلر کی آدام گئدر آد قالار
یاخجی پیس دن آغیزدا بیر داد قالار
   

زبانِ سرخ، سرِسبز می دهد برباد

سید اشرف الدین حسینی گیلانی ( نسیم شمال)

باشا دئدیلر کئفین نئجه دی؟ دئدی بو دیلیم – دیلیم اولموش دیلیم قویسا یاخجی دی
دست مزن، چشم ببستم دو دست
راه مرو، چشم دو پایم شکست
حرف نزن، قطع نمودم سخن
نطق مکن، چشم ببستم دهن
هیچ نفهم، این سخن عنوان مکن
خواهش نافهمی انسان مکن
لال شوم، کور شوم، کرشوم
لیک محال است که من خر شوم

سید اشرف الدین حسینی گیلانی، می گویند در سال 1249 هجری شمسی در قزوین به دنیا آمد. پس از درگذشت پدرش و غصب ارث پدری اش با فقر در کنار مادر زندگی کرد. بعدها به رشت مهاجرت و در آنجا هفته نامه ی « نسیم شمال» را منتشر کرد. می گویند عشق نافرجام سبب مجرد ماندنش شد. با انحلال و بمباران مجلس توسط محمدعلی شاه، نسیم شمال نیز تعطیل شد و اشرف الدین با لباس مبدل از رشت گریخت. پس از چندی به رشت بازگشت و دوباره هفته نامه اش را منتشر کرد. چندی بعد دوباره با بهانه انحلال مجلس دوم توسط روسها، نسیم شمال تعطیل و چاپخانه اش ویران شد.
او با قلم خویش دولتها را به تنگ آورد. برای ساکت کردنش اسم دیوانگی بر وی نهادند و راهی تیمارستان اش کردند و طولی نکشید که در تیمارستان به سادگی آب خوردن، سر به زیر شد. بدون این که کسی بفهمد، به گورستان برده و دفن اش کردند. اشعارش ساده است و بر دل می نشیند
*
نمونه ای از اشعارش
غُلغُلی انداختی در شهر تهران ای قلم
خوش حمایت می کنی از شرع قرآن ای قلم
گشت از برق تو ظاهر نور ایمان ای قلم
مشکلات خلق گردد از تو آسان ای قلم
نیستی آزاد در ایرانِ ویران ای قلم
*
ای غَرقه در هزار غم و ابتلا وطن
ای در دهانِ گرگِ اجل مبتلا وطن
ای یوسف عزیز دیار بلا وطن
قربانیان تو همه گلگون قبا وطن
بی کس وطن، غریب وطن‌، بینوا وطن
*
ما زارعین مظلوم هر روز در بلاییم
گاهی به چنگ ارباب، گه دست کدخداییم
آخر ترحّمیکن، ما بنده ی خداییم
بر مفلسان مضطر بزن بلا نبینی
شلاق را به لنگر بزن بلا نبینی
   

2025-05-15

ببار باران

یاغ ای یاغیش
پانزده روز از ماه مای می گذرد. یعنی بیست و پنجم اردیبهشت است. نئیسان آیی، هر سال در این ماه و ماههای قبل اش باران می بارید چه بارانی، باغچه سیراب می شد از آب زلال آسمانی. به یاد نمی آورم که تا اواخر اردیبهشت باغچه را آبیاری کنم. سال قبل بارندگی تا حدودی کم شده بود. اما امسال دریغ از آب زلال آسمانی. دریغ از قطرات پاک و زلال، این نعمت بی منّت خدای بزرگ. در این خشکسالی، دست به دامان آب لوله کشی شهر و شلنگ پلاستیک شده ایم که یاری کند و باغچه خشک نشود. همسایه طبقه بالا، هر روز برای پرنده های مادرمرده، دانه می ریزد. می گویم:« چطور شد، هر سال سر دانه دادن با من دعوا می کردی، حالا خودت دانه می ریزی؟» می گوید:« نگو که پرنده ها دچار قحطی غذا شده اند. باران نمی بارد و از حشرات و حلزون و کرم ها خبری نیست. اینها گرسنه اند و باید به دادشان برسیم.» و من می اندیشم به گرسنگان افریقا، به محاصره شدگان غزه، گرسنگی و التماس پرنده و چرنده و خزنده را می بینیم و اهمیت می دهیم الّا بنی آدمی که به خاطر تکه نانی جان نحیفش را از دست می دهد.
به امید باران و تمام شدن جنگ و مرگ و قحطی و فلاکت
این هم گل های باغچه
*
قیزیل گول اسدی نئینیم
صبریمی کسدی نئینیم
اوز گؤزل دیلی زهر
من بئله دوستو نئینیم
*
    

2025-05-13

مرد نمی گرید

دئییرلر کیشی آغلاماز

می گوید:« زنگ زدم خبرت کنم که زیارت می روم. حرفی،سفارشی؟»
می گویم:« سلام مرا به امام حسین و عباس دلاور برسان و بگو که همیشه به یادتان هستم.»
می گوید:« این که نشد باید بیایی و به چشم خودت عظمت را ببینی.»
می گویم:« با تماشای مصالح ساختمانی و لامپ و درب طلائی، نمی توان عظمت را درک کرد. عظمت در استقامت و پایداری است که از همین دوردست نیز عیان است. این همه راه میروی که خودی نشان دهی و اطرافیان کربلائی و مشهدی
خطابت کنند.داری خودنمائی می کنی مسلمان!»
می گوید:« آنچه که گفتی تا حدودی درست. اما من برای خودنمائی نمی روم. برای گریستن می روم.:
میگویم:« آنها احتیاجی به گریه هایت ندارند.»
می گوید:« می دانم. من به حال رشادت آنها نمی گریم. می روم تا به حال خود چنان گریه کنم که سیل جاری شود از باران اشکهایم. می روم زیر سایه شان، زیر قبایشان بگریم تا مردم دردم را نفهمند و خیال کنند به حال ایشان می گریم. لا بگوید این اشکها تو را راهی بهشت می کند. می گریم به بدبختی ام.»
می گویم:« بنشین در خانه و یک شکم سیر گریه کن و دلش خالی شود.»
می گوید:« آخر هرکه اشکم را می بیند نصیحتم می کند که مرد نمی گرید. قوی باش. اما من دیگر قوی نیستم. از پا افتاده ام. این بدبختی دارد ذره ذره وجودم را می خورد. احتیاج به های های گریه دارم.  کسی نباید صدایم را بشنود. آنجا سرو صدا زیاد است و کسی متوجه نمی شود. می دانی وقتی خسته و کوفته، با چشمان باد کرده و قرمز وارد اتاقم در هتل می شوم. میگویم خانه ات آباد یا حسین. آبادم کردی.»
یاد حرف مادربزرگم افتادم که می گفت زنان قوی هستند و با هر بدبختی و فلاکت کنار می آیند و تحمل میکنند و هنگام گله از سرنوشت، اطرافیان دلداری و نصیحتش می کنند. اما امان از مرد بدبخت. نه می تواند درد دل کند و نه اشکی بریزد. چرا که مرد نمی گیرد.   
*
آغلارام اؤزگونومه
گوله رم اؤز گونومه
فلک دوشسه الیمه
سالارام اؤز گونومه
*
آغلارام گؤرن اولسا
گؤز یاشیم سیلن اولسا
دردلشمک ایسته رم
دردیمی بیلن اولسا 
*   

2025-05-10

قهرمانان تراکتور دست مریزاد

 یک بغل شادی

در این روزهایی که غم از در و دیوار می بارد و اخبار درد و مرگ و محاصره و انفجار و آتش سوزی و... می گوید، در حسرت جرعه ای شادی، خاله جان زنگ زد و گفت:« مبارک باشد تبریک عرض می کنم.» پرسیدم :« مگر چه شده؟ خیر باشد.» گفت:« اخبار را ندیدی؟ شب تا نزدیکی های صبح از سرو صدای مردم نتوانستیم بخوابیم. تراکتور قهرمان شد و مردم از پیر و جوان و کودک و بزرگ به خیابانها ریختند. یک رقص و پایکوبی به راه افتاده بود که نمی دانی. تراکتور با قهرمانی اش بغل بغل شادی هدیه کرد.»
قهرمانان تراکتور دست مریزاد. همیشه قوی باشید. لب تان خندان، دلتان شاد، بسیار خوشحالمان کردید.  


















*
خلیج فارس، خلیج فارس است. تغییرناپذیر است و بس
   
 



2025-05-02

به بهانه روز معلم

به بهانه روز معلم و یاد ابوالحسن خانعلی 

امروزمصادف با روز معلم، در حقیقت روز من و هاله و حکیمه است. گویا سپاهی (دانش و بهداشت و ترویج و آبادانی) از سال 1342 شروع به کار کرد. پسران می توانستند بعد از اخذ دیپلم، به جای خدمت سربازی یکی از این سه سپاه را انتخاب کنند و بعد از چهار ماه دوره نظامی و سپس خدمت در روستاها، ( روی هم رفته دو سال ) پایان خدمت بگیرند. خدمت در سپاه قبلا برای دختران اختیاری بود و سپس گفتند هر دختری که می خواهد در اداره ای استخدام شود، باید اول دورۀ سپاه را بگذراند. پدر گفت:« اگر از کنکور دانشگاه پذیرفته نشوید، اجازه رفتن به سپاه را به شما نخواهم داد. زیرا که ارتش دنیای مردان است. دختران تحمّل شنیدن فحش های جناب سروان را ندارند و من نیز اجازه نمی دهم به خاطر خطائی کوچک یا بزرگ، احدی به دخترانم چکیل اویانا بگوید.  این چنین بود که ترس در دل من و هاله و حکیمه و مهری و... افتاد. نکند خانه نشین شویم؟ مادرانمان که متوجه دلواپسی می شدند، فتند که بهتر است سعی کنید معلم شوید. معلمی مخصوصا برای دخترها شغل بسیار آبرومند و با ارزشی است. کسی اعتراضی نمی کند. به همین سبب راهی دانشسرا شدیم و بعد از دو سال درس، مستقیم استخدام و معلم شدیم. خوشحالم از این که شغل معلمی را انتخاب کردم و بازنشستۀ آموزش و پرورش هستم.

*
بیژن صف سری میگوید: نسل امروز ۱۲ اردیبهشت هر سال را که از قضای روز گار سالروز شهادت روحانی فرهیخته ای چون مرتضی مطهری است , روز معلم میداند اما شاید کمتر کسی از نسل پس از انقلاب بداند که مبنای نامگذاری این روز ( روز معلم ), قتل معلم ابوالحسن خانعلی دبیر دبیرستان جامی تهران در۱۲ اردیبهشت سال ۱۳۴۰ است که در تجمع اعتراض آمیز معلمان به میزان حقوق دریافتی خود درمیدان بهارستان توسط رئیس کلانتری بهارستان به ضرب گلوله گشته شد تا حادثه ای بیاد ماندنی در تاریخ این کهنه دیار ثبت گردد . حال امروز چگونه باید التیامی بر زخم کهنه ی دل پیام آوران آگاهی بود با کدام واژه کدام سرود؟