هر کسی روز بهی می طلبد از ایّام
دیشب شب یلدا بود. سوت و کور، آرام و بی جنب و جوش. هرکسی در پی کارش. امّا شاید وطن،
حال و هوای دیگری داشت. بچّه های دوست جان، انار دانه کرده و سیب و پشمک و تخمه
آفتابگردان تهیّه کرده و دور سفرۀ سادۀ دوست جان جمع شده بودند. دوست جان برایشان
فال حافظ می خواند و سرگرمشان می کرد. امّا بچّه های مهرناز به بشقابی انار و چند
دانه سیب و تخمه قانع نبودند و دلشان می خواست سفره ای همچون سفره های چیده شده در
صفحه های اینستاگرام، داشته باشند. به همین سبب اوقات مهرناز تلخ بود، به تلخی
شرمندگی از اولاد.
غمگین و متاسف گوشه ای نشسته، گذشته و خانۀ پرمهر و صفای پدری را مرور کردم. یادش
به خیر شب یلدا، پدرحلوا و پشمک و نخود و کشمش می خرید. چند سالی می شد که از خرید
هندوانه منصرف شده بود. زیرا که مادر می گفت:« خرید هندوانه مثل دور ریختن پول
مادرمرده به سطل آشغال است.» مادر پلو را دم می کرد و دور هم می نشستیم. شام کم می
خوردیم که برای تنقّلات جایی در معده باقی بماند. سهم باقی مانده از نخود و کشمش
مان را داخل کیف مدرسه می گذاشتیم. صبح روز بعد تنقّلات من و مهری و مهناز و
مهرناز و دوست جان و … نخود و کشمش شب یلدا بود. همه یک رنگ و یک شکل. نه رقابتی
بود و نه چشم هم چشمی بین ما بچّه هایی که حق داشتیم کودکی را زندگی کنیم.
امّا من در تنهائی خود، به سراغ دوست دیرینه ام، این پیر فرزانه رفتم و صفحه ای از
کتابش را باز کرده و از او خواستم شعری برایم بخواند و حافظ شیرین سخنم چنین
فرمود:
سحر به بوی گلستان دمی شدم در باغ
که تا چو بلبل بیدل کنم علاج دماغ
به جلوۀ گل سوری نگاه می کردم
که بود در شب تیره به روشنی چو چراغ
چنان به حسن و جوانی خویشتن مغرور
که داشت از دل بلبل هزارگونه فراغ
گشاده نرگس رعنا ز حسرت آب از چشم
نهاده لاله ز سودا به جان و دل صد داغ
زبان کشیده چو تیغی به سرزنش سوسن
دهان گشاده شقایق چو مردم ایغاغ
یکی چو باده پرستان صراحی اندر دست
یکی چو ساقی مستانم به کف گرفته اَیاغ
نشاط عیش و جوانی چو گل غنیمت دان
که حافظا نبود بر رسول غیر بلاغ
*
No comments:
Post a Comment