به خواب دیدمش. مادرم را می گویم. روز جهانی زن بود و او بی خیال ازهمهمه و دغدغه بیرون، چادرش را دور کمرش پیچیده و گره زده بود. ماهی تابه اش روی اجاق گاز بود و داشت شام کباب را روی دستش پهن می کرد و داخل روغن داغ می اندخت تا دو طرفش سرخ شود.
با گوشۀ چشمش نگاهی به من می اندازد و با لبخند می گوید:« الان پدرت خسته و کوفته از
سر کار می آید و نان و چای می خواهد. یک لقمه شام کباب تازه با چای می چسبد. بقیه
هم باید برای سحری آماده باشد.»
چقدر دلتنگش شدم، خدا می داند.
چقدر دلتنگش شدم، خدا می داند.
3 comments:
قلمت را دوست دارم و بر جانم مینشیند ،خاله جان
قلمت را دوست دارم و بر جانم مینشیند ،خاله جانم👌
سپاسگزارم و صدای تو چقدر دلنشین و زیباست. خواهرزاده ادیب من
Post a Comment