2024-03-09

مادرم

 به خواب دیدمش. مادرم را می گویم. روز جهانی زن بود و او بی خیال ازهمهمه و دغدغه بیرون، چادرش را دور کمرش پیچیده و گره زده بود. ماهی تابه اش روی اجاق گاز بود و داشت شام کباب را روی دستش پهن می کرد و داخل روغن داغ می اندخت تا دو طرفش سرخ شود.

با گوشۀ چشمش نگاهی به من می اندازد و با لبخند می گوید:« الان پدرت خسته و کوفته از سر کار می آید و نان و چای می خواهد. یک لقمه شام کباب تازه با چای می چسبد. بقیه هم باید برای سحری آماده باشد.»
چقدر دلتنگش شدم، خدا می داند.
 

3 comments:

Anonymous said...

قلمت را دوست دارم و بر جانم مینشیند ،خاله جان

Anonymous said...

قلمت را دوست دارم و بر جانم مینشیند ،خاله جانم👌

شهربانو said...

سپاسگزارم و صدای تو چقدر دلنشین و زیباست. خواهرزاده ادیب من