هفتۀ گذشته بود
هفتۀ گذشته بود و روز معلّم و من همچنان دلتنگ.
دلتنگ صدای مادر. مادری که صبحِ روزِ معلّم، اوّلین نفری بود که زنگ می زد و این
روز را به من تبریک می گفت. روزِ معلمِ امسال، نشستم و چشم به تلفن دوختم. « زنگ
بزن دیگر! زنگ بزن لعنتی، می خواهم صدای مادرم را بشنوم.زنگ بزن، دِ یالله.»
داشتم با خودم، با دلم، با روح و روان غمزده ام کلنجار می رفتم، که زنگ به صدا
درآمد. امّا نه زنگِ تلفن، بلکه زنگ درِ خانه. از جای بلند شده و با بی حوصلگی در
را باز کردم. پشتِ در چشم و دلم با دیدنِ نوه ام روشن شد. دستانِ کوچکِ پر گلش را
به طرفم دراز کرده و داشت روز معلم را تبریک می گفت. دلم باز شد، چه باز شدنی.
دسته گل را از دستش گرفته و دو طرف گونۀ کوچک و خوشگلش را بوسیدم. گوئی دنیا را به
من هدیه داد. مادرش پشت سرش ایستاده بود و یادش می داد چگونه مرا بغل کند و تبریک
بگوید. خوشا به حال چنین مادرانی و خوشا به حال مادربزرگانی که چنین عروس ها و نوه
هایی دارند.
*
بالام بالام بال دادیر
بالام آدام آلدادیر
شیرینی بال دان شیرین
آجی سی دا بئله بال دادیر
*
No comments:
Post a Comment