نقد سیاه مشق های یک معلم دفتر اول به روایت شهرنوش پارسی
پور که از رادیو زمانه پخش شد.
امروز درباره مجموعه داستانی با شما صحبت می کنم که از یک
جهت جالب است. یعنی یک ابتکاری درش به کار رفته که برای من خیلی جالب بود و در عین
حال تذکر این نکته که این مجموعه را نمی شود گفت مجموعه داستان ، بلکه باید نام
دیگری برایش پیدا کنیم. مثلا بگوئیم گزارش ، روایت. نام این مجموعه است سیاه مشق های یک معلم نوشته
شهربانو باقرموسوی ( قایاقیزی ) این نویسنده که ظاهرا مقیم آلمان است کتابش را در
انتشارات فروغ آلمان به چاپ رسانده. او کوشیده داستان درست کند.البته من به عنوان
یک نویسنده حداقل ، این را باور نمی کنم
که آنچه که شهربانو باقرموسوی کرده ، داستان گویی باشدبلکه او به عنوان یک معلم که
زمانی به روستا رفته و من فکر می کنم در مقطعی رفته کهه سپاهی دانش بوده. چون اگر
اششتباه نکنم در اواخر دوره شاه علاوه بر پسرها که دوره خدمت نظامی برای سپاهی
دانش می رفتند دخترخانمها هم روانه روستاها می شدند به عنوان معلم سپاهی دانش. پس
این شهربانو باقرموسوی که از اهالی آذربایجان است رفته به یکی از این روستاها و در
آنجا شرایط زندگی مردم را مطالعه کرده و این مطالعات را در در داستان واره هایی
برای ما تعریف می کند. حالا من لغتش را پیدا کردم. به جای داستان می توانیم بگوئیم
داستان واره. به دلیل این که یک وقت هست که نویسنده می نشیند و ابتکاری به خرج می
دهد و موضوعی را از هیچ به همه چیز تبدیل می کند. به اصطلاح یک داستان می نویسد.
ولی یک وقت است که ما روایت به دست می دهیم. یعنی
مثل همین نویسنده ما شهربانو باقرموسوی به روستا می رویم و در روستا زندگی
مردم را نگاه می کنیم و بدون این که زیاد توجه کنیم به قول فرنگی ها آنالیز یا تجزیه تحلیل می کنیم
و یک گزارش گونه ای به دست می آوریم. پس یا باید بگوئیم اینها گزارش گونه ای هستند
، یا باید بگوئیم داستان واره های هستند درباره زندگی مردم. البته نویسنده تمام
این داستان واره ها را با نام زنان آغاز می کند که این خیلی جالب است. یعنی به نظر
می آید که چون به عنوان معلم دائما در تماس با زنان بوده ، زندگی آنان را نوشته
است.
این کتاب از نقطه نظر نمایش دادن شرایط زندگی و زیست در آذربایجان ایران بسیار
جالب است و در عین حال برای کسانی که در فرهنگ هستند ترکی و فارسی را بلد هستند
کتاب جذابی است و می توانند از نوشته های ترکی و فارسی استفاده کنند. آنهائی که در
زمینه جامعه شناسی کار می کنند می توانند از اطلاعات خوبی که در این کتاب داده شده
است بهره مند شوند و کسانی که در مورد وضع زنان نگرانی دارند و مسائل زنان را
دنبال می کنند ، به طور قطع این کتاب برایشان بسیار سودمند است. چون سرگذشت دهها
زن را ما می بینیم که چگونه با بدبختی های حیرت آوری دست به گریبان هستند و دچار
ظلم و رنج و عذاب هستند.
اولین داستان واره اش به نام حکایت صنم و صادق شروع می شود.
می بینیم که چطور صنم و صادق همدیگر را دوست دارند و ازدواج می کنند . اما خانواده
فشار دارند حتما بچه ای که به دنیا می آید پسر باشد. منتهایش بچه صنم دختر استو
شوهرش که اتفاقا او را دوست دارد می گوید اشکالی ندارد ما می توانیم منتظر دومی
باشیم. دومی هم دختر است. اینجا دیگر پدرشوهر و برادرشوهر و همه یکی یکی سر و کله
شان پیدا می شود و اعتراض و ابراز نارضایتی می کنند.بچه سوم به دنیا می آید و این
هم دختر است. حالا خانواده چه کار می کنند ؟ به جای این که بیایند و به مادر جوان
فرصت بدهند تا در زایمان های بعدی پسری به دنیا بیاورد ، پسرشان را وامی دارند که
با زن دیگری ازدواج کند.این زن دوم برای شوهرش پسر می آورد و با آوردن پسر تمام
امکانات زندگی زن نابود می شود. بعنی او به عنوان زن اول نه تنها هیچ حقی ندارد.
بلکه کلید انبار و آشپزخانه و تمام نقاط مهمی که می شود گفت قلمرو حکومتی زنان است
از او گرفته می شود و به زن دوم سپرده می شود.و خلاصه وضع تا جائی پیش می رود که
یکی از دخترانش ازدواج می کند. همراه او به خانه دخترش می رود. چون داماد خوبی
دارد و داماد از او نگهداری می کند. این
داستان تاسف آوری است . از این که می بینیم چگونه موقعیت یک زن به عنوان همسر در
چه شرایطی در ایران است. ولی فقط این داستان نیست. داستانهای دیگری هم هست که ما
به صورت دیگری بدبختی های مردم را می بینیم. مثلا خانم زر که عاشق یک سپاهی دانش
است و علاقمند است با او ازدواج کند. ولی مادر و بقیه به طرز وحشتناکی این عشق را
زیر پایشان له می کنند. و به دختر حالی م یکنند که نباید با کسی که از ده ما نیست
ازدواج کنی و دختر را به مرد دیگری شوهر می دهند. خانم زر ظاهرا راضی است ولی اغلب
به یاد آن عشق قدیمی اش است.یعنی ما در این داستان و بسیاری از داستانهای دیگر این
داستان واره ها می بینیم که اصولا این حق که زنی هم می تواند به مردی علاقمند شود
و بر اساس آن علاقه برود و یک زندگی برای خودش درست بکند اصلا حضورش قابل پیش بینی
نبوده. بعنی کسی او را به عنوان آدم طبقه
بندی نمی کند.
در داستانهای زیادی ما می بینیم که شوهر زن را کتک می زند.
به طرز وحشتناکی می زند. این ها در روستاهای ایران اتفاق می افتد. ولی الزاما
مسائل روستائی نیست. بلکه در سطح شهرها هم این اتفاقات می افتد. در یکی از این
داستان ها به اسم گلی ، زن به شدت لاغر و عصبی است و در بحث و گفتگوئی که بین خانم
زر و شهربانو اتفاق می افتد روشن می شود که شوهر گلی ، او را دوست نمی دارد و باز
از همان ازدواج های فرمایشی است که در روستاها اتفاق می افتد.یعنی خانواده تصمیم
گرفتند که این دو خویشاوند با هم ازدواج کنند. حالا شوهر که این زن را دوست نمی
دارد و نمی تواند تحملش کند همیشه او را به قصد کشت می زند و شدت ضربات و صدماتی
که به این زن می زند این است که نویسنده ما یعنی معلم ما در یک مقطعی در روستا
شاهد مرگ گلی می شود. گلی را می کشند.
داستانهای دیگری داریم از زنی که به دست شوهرش کشته می شود
و شوهر مدعی است که زن به او خیانت کرده است. او به زندان می رود و خیلی زود ازاد
می شود و بعد با زنی دیگر ازدواج می کند. یعنی آدم کشی به صورت ساده ای مورد پذیرش
قرار می گیرد.
در داستان دیگری به نام نیلوفر ، دختر بچه ای که خیلی هم
باهوش است و در مدرسه همیشه نمره های ممتاز دارد ، یک روز وحشت زده می آید و می
گوید که پدرش مادرش را کشته و بعد هم رفته کلانتری خودش را معرفی کرده. خوب پس
اینجا هم شوهر می رود زندان و نجات پیدا می کند. باز معلوم نیست که چرا این
شوهرهایی که زن می کشند راحت از چنگال قانون می گریزند.
در یکی از این داستانها که الان به اسم قهرمان فکر می کنم
مرحمت یا زهر بود. مرحمت . شوهرش با یک عده اختلاف دارد. مردی می آید در خانه
مرحمت ، از دوستان خانواده و از او خواهش می کند که به من یک آچارفرانسه و یک چیز
دیگری بدهید. زن به احترام دوست شوهرش در را باز می گذارد و می رود که این آچار را
بیاورد ناگهان جمعیت قابل ملاحظه ای به طرف خانه می آیند و سر و صدا کنان مشخص می
کنند که این مرد توی این خانه بوده و زن به شوهرش خیانت کرده. حالا زن بدبخت مرد
را ندیده. مرد جلوی خانه است یا توی هشتی ایستاده و زن رفته وسایلی را که مرد
خواسته بیاورد. شوهر هم از راه می رسد. شوهر مرد عاقلی استو می داند که این افراد
برایش توطئه کرده اند که پرونده ای بسازند و زندگی اش را نابود کنند. بنابراین جدی
نمی گیرد. اما آقایان که حدود هفت هشت نفرند با هم مدعی اند که عشق بازی زن و این
مرد را دیده اند، اینها را به کلانتری می برند. در کلانتری شوهر باور نمی کند و می
گوید که می خواهم با همسرم زندگی کنم. ولیکن به خانه می آیند و مردم و همسایه ها و
اذیت و آزارشان موجب می شود که خانه را عوض کنند. باز دوباره صدا و شایعه قبل از
آنها به منطقه جدید رسیده است. خلاصه وضعی پیش می آورند که مرد زنش را طلاق می
دهد. چون یواش یواش باورش که همسرش احتمالا به او خیانت کرده است. البته او را نمی
کشد و می گوید دلم نمی خواهد تو را بکشم و دستم را به خون کثیف تو آلوده کنم. فقط
از حوزه زندگی من برو بیرون. این یکی از داستانهای بسیار تاثرآور این مجموعه بود
که من نگاه کردم و به نظرم خیلی ترسناک و غم انگیز است و باید بهش توجه شود.
شهربانو باقرموسوی کار بسیار جالبی کرده . البته زحمتش در
حالتی ارج پیدا می کند که انسان فارسی و ترکی را بداند. بسیاری از ضرب المثل های
ترکی و اشعار زیبای ترکی را به ترکی در متن نوشته و در کنارش فارسی آنها را نوشته.
شما اگر دوزبان را بدانید که با تمام لذت می توانید بخش ترکی را بخوانید و بخش
فارسی را هم به آن ضمیمه کنید. اگر زبان ترکی ندانید به هر حال می توانید با رجوع
به بخش فارسی این قسمت ترکی را متوجه شوید. من حالا یک تکه از این داستانها را می
خوانم. البته تکه ای را انتخاب کرده ام که ترکی زیاد ندارد. چون من متاسفانه ترکی
بلد نیستم و ممکن است نتوانم کلمات را درست تلفظ کنم. این داستان گلی است.
بعد از ظهر یک روز زمستانی بود . تازه به اتاقم رسیده بودم
که خانم زر وارد شد و گفت : « خانم معلم پاشو به عروسی می رویم . »
گفتم :« کسی دعوتم نکرده است.»
گفت:« چه دعوتی ؟
برای عروسی که دعوت لازم نیست .»
نمی خواستم بروم اما او باز خندید و گفت : « خانم جان ترا
به خدا ناز نکن . »
گفتم:« لباس مناسب عروسی ندارم . »
گفت:« قربانت بروم
این بلوز و دامنی که تنت است چه عیبی دارد؟»
گفتم:« خوب دعوتم
نکرده اند و می گوئی رسم ما نیست . لباسم را مناسب می بینی . حالا که به عروسی می
رویم نمی توانیم که دست خالی برویم .»
قاه قاه خندید و گفت : « خانم جان ترو خدا ادای شهری
درنیار. کادو را بزرگترها داده اند به من و تو چه مربوط است که تو کار آنها دخالت کنیم . »
خلاصه با همان بلوز
و دامنی که تنم بود همراه خانم زر به عروسی رفتم. مجلس عروسی این روستائیها مجلس شادی واقعی بود. نه ترس از لباس یک دست ، نه صرف
وقت برای آرایش و نه اضطراب تهیه هدیه ، هیچ چیز لازم نبود.
خوب با این مقدمه وارد خانه روستائی می شویم و شاهد ازدواج
زوجی می شویم که از دو نقطه مختلف آمده اند. از روستائی به روستای دیگر عروس آورده
اند و می کوبند و می رقصند و آبگوشت بسیار خوشمزه ای به مردم می دهند.
یکی از داستانها را من صریح در آخر برنامه بگویم. مردی که
هر وقت زنش را در حضور دیگران می بیند می گوید زن من خیلی خوبه و اینها ولی کاش
اجازه می داد من یک زن دیگر هم بگیرم. و زن همیشه از این حرف او عصبی می شد و
بالاخره یک روز زن در حضور جمع وقتی شوهرش
می گوید که من بروم و زن دیگری بگیرم، می گوید اتفاقا من هم باید بروم یک شوهر
دیگر بکنم. که آقا عصبانی می شود و قندان
را به طرف سر زن پرتاب می کند که خوشبختانه به دیوار می خورد و گرفتاری های بعدی
که البته بماند و بعد هم مرد می گوید که غیرت من قبول نمی کند یک همچین حرفهائی
بشنوم.
*