2010-12-28

هر کجا هستم باشم




هر کجا هستم باشم ، آن وطن مال من است
آخرین بار که دیدمش ، گویا بیست و هشت سال پیش بود. پسرکی سه ساله بود. نمی توانست اسمم را به درستی تلفظ کند. حتی بلد نبود بگوید که اسمم طولانی است و تا بخواهم حروف را تمام کنم نفسم می برد. اما امروز برایم عکس هائی بسیار زیبا از نفاط مختلف آن خانه و کاشانه دور مانده فرستاده است. یعنی که هر کجا هستم باشم. آن وطن مال من است. آن اقوام متعلق به من هستند. یعنی که روح بدن دن آیریلار ، قان قاندان آیریلماز / روح از جان جدا می شود ، اما خویشاوندی و نزدیکی هرگز. به شرطی که دلی نشکنی که دل شکسته را درمان نمی شه کرد. آن قدیمها که چینی بند زن به کوچه مان می آمد و صدا می کرد آی چینی بند زن آمده ، در و همسایه دورش جمع می شدند هر کسی کاسه یا پیاله یا یشقاب و چیزهای دیگر چینی اش را که ترک خورده یا شکسته می آورد و چینی بند زن بند می زد و دستمزدی می گرفت. یک روز در مقابل سوال فاطمه بیکم خانم که دیس چینی یادگار مادرش از چهار جا ترک خورده بود ، گفت :« مهم نیست از صد جا هم ترک بخورد بند می زنم بهتر از روز اولش ، فقط قلب شکسته را نمی توانم بند بزنم.» او ظروف چینی را از طرف آستری اش بند می زد. ظاهر ظرف را اگر دقت نمی کردی ، به شکل سابق درمی آورد.ظروف قدیمی ، یادگار مادرها و مادربزرگ ها خیلی عزیز بودند.
اما این عکس زیبای ارسالی چندین و چند قصه دارد. درخت سبزی که سایه زیر سر گربه ای شده است. راننده ای که رحم و مروت را فراموش نکرده و منتظر بیدار شدن و پیاده شدن از اتومبیل شده ، تا بیدار شدن جناب گربه از خواب فرصت را مغتنم شمرده و عکس های زیبائی از او گرفته است. به محض سر بلند کردن جناب ، با او به مکالمه ای دوستانه پرداخته.
راننده : سلام جناب گربه.
گربه : سلام از ماست جناب راننده.
راننده : ناوار نه یوخ ؟ کئف مئف نئجه دی؟ نئینیسن نئینه میسن؟ بالا - بولا نه کئفده دی؟ سازسان دا انشالله؟ کئفین یاخجی دی دای؟ / چه خبر ؟ حال و احوال چطوره؟ چه می کنی و چه نمی کنی؟ بچه مچه در چه حالیه ؟ کیف ات کوکه انشالله؟ حالت خوبه دیگه؟
گربه :
کئفین خبر آلان چوخ اولسون . وارام دای شوکورآللاها
راننده : این بالا خوش می گذرد دیگر؟ جایتان که تنگ و ناراحت نیست؟
گربه : الحمدالله خوب است. چرت وسط ظهری حالم را حسابی جا آورد.
راننده : الحمدالله ، گرسنه که نیستید؟
گربه : نه ! خدا را شکر یک بچه تپل مپل خیلی ناز برایم یک تکه گوشت داد. البته دست مامان و باباش درد نکند که از بچه شان خواستند از گوشت همبرگر ساندویچ اش تکه کوچکی به من هدیه کند.
راننده : معلوم است که اینجا خیلی به شما خوش می گذرد. با مردم مهربانش حسابی کنار می آیی.
گربه : بله جناب راننده. خوش می گذرد. البته یعضی ها هستند که به محض دیدنم داد و هوار راه می اندازند که پیش ده پیش ده ( برو گم شده به زبان گربه ) بچه هاشان هم با سنگ و چوب می زنندمان . اما همه که بد خلق نیستند.
راننده : خوب مردم اخلاق و رفتارشان متفاوت است. خدا را شکر که شما سیاه نیستید وگرنه مادرم می ترسید و می گفت که شما جن هستید و به شکل گربه درآمده اید.
گربه با ترس و تعجب : استغفرالله! این چه حرفی است که مادرتان می زند؟ خدا نکند من جن باشم !
راننده : حالا می شود خواهش کنم از اتومبیلم پیاده شوید؟ می خواهم بروم.
گربه : چرا با این عجله؟ داشتیم خوش گپ می زدیم!
راننده : آخر دیرم می شود.نیم ساعتی می شود که اینجا هستم . نخواستم چرت شما را به هم بزنم.
گربه : ای وای ببخشید جناب راننده ! به خدا خیلی شرمنده ام.
راننده : دشمن ات شرمنده باشد . جناب گربه.
گربه پایین می پرد و بعد از خداحافظی و خیر پیش گفتن ، برای گردش و سیر و سیاحت و تماشای تاب بازی و چرخ فلک بازی بچه ها وارد پارک می شود.
*

2010-12-21

شب یلدا

آی چله چله قارداش ، آتین قمچیله قارداش
روزی از روزها یوسف علیخانی در پستی به نام « گپی با راویان فرهنگ مردم» گفت : این روزها آمده ام اینجا بنویسم و دعوت تان کنم برای دیدن و خواندن و همکاری با صفحه ای که قرار است به زودی دنبالش کنم و ... و ..و
پست اش تشویقم کرد ، تا درباره فرهنگ و آداب و رسوم مردم ولایتم بنویسم. چند صفحه ای نوشتم و به ایمیلش فرستادم. کافی نبود. به پدرم زنگ زدم . از او خواستم تا جائی که امکان دارد برایم بنویسد و بفرستد.عکس پدربزرگها و مادربزرگها را خواستم. چند صفحه دیگر نوشت و همراه عکسها برایم فرستاد و گفت :« آنچه که به خاطر دارم نوشته ام . اما باز هم کامل نیست خودت هم هرچه به خاطر داری اضافه کرده بفرست تا ویرایش کنم. » خواندن دستخط اش برایم کار ساده ای نبود . در چند صفحه نوشته اش به همه چیز اشاره کرده بود . از غذاها و مواد غذائی مانند : خشیل و هاستا و قئیقاناخ ، اوه لیک و آغ پئنجر ، چوبان کبریتی ، داغ گشنیشی ، کهلیک اوتوو ... ، از مردمش سردارماکو که رو در روی رضا شاه ایستادو سرش را به باد داد، از سنبل بنیادی و همت اش ، ازدکتر ندیم و محبوبیتش ، از حامد ماکوئی و اشعار دلنشین اش ، ازعباس پناهی و نقش هایش و خانیم ننه اش و ... . از جاهای دیدنی اش مثل باغچه جوق ، قره کلیسا و ... عکس اورقیه آنای بامزه مان را هم فرستاده بود. پیرزن قصه گوی کودکی هایم ، گوئی که هنوز هم زنده است و همراه خاله سوسکه دنبال شوهر می رود ، همراه با روباه و گرگ در جنگلهای خطرناک می گردد. تار موی زمرد قوشو را آتش می زند تا فوری پیدایش شود و به داد ملک محمد برسد. گویی هنوز هم شب یلدا کاسه و دو سوزن را می آورد تا فال سوزن بگیرد. دفتر قصه های قدیمی و کودکانه و مثل هایم پر شده از صدای خنده هایش. خدا به همه رفتگان خوابی آرام عطا فرماید.
دختر و پدر حسابی سرگرم نوشتن بودیم. از شب یلداو سینی مسی بزرگی که با هندوانه و پشمک و نخود و کشمش و انار پر می شد . رویش بقچه سفید گلدوزی شده می انداختند و به خانه تازه عروس می فرستاد. از بقچه دیگری که بجز هندوانه و پشمک و نخود کشمش و انار یک دیس کشمش پلوی داغ هم برای عمه خانم ها می فرستاد و به داداش بزرگ سفارش می کرد که بین راه بازی گوشی نکند وتا سرد نشده به خانه عمه خانم ها برساند و داداش بزرگه غر می زد که با این سینی سنگین روی سرم چه حوصله ای برای بازیگوشی دارم. آخر داداش بزرگه خیلی وقتها توی کوچه آششیق بازی می کرد و یادش می رفت که دنبال کارش فرستاده اند.
اجل مهلتش نداد . حرفهایش را زد و خداحافظی کرد و آرام و بی دردسر چشمانش را بست و رفت. دستخط اش داخل پوشه باقی است. روزی کاملش خواهم کرد.
شب یلدا باشد و فال حافظ نگیرم؟
*
سحر بلبل حکایت با صبا کرد
که عشق گل به ما دیدی چه ها کرد
از آن رنگ و رخم خون در دل انداخت
در این گلشن به خارم مبتلا کرد
به هر سو بلبل بیدل در افغان
تنعم در میان باد صبا کرد
نقاب گل کشید و زلف سنبل
گره بند قبای غنچه وا کرد
غلام همت آن نازنینم
که کار خیر بی روی و ریا کرد
خوشش بادا نسیم صبحگاهی
که درد شب نشینان را دوا کرد
من از بیگانگان هرگز ننالم
که با من هر چه کرد آن آشنا کرد
گر از سلطان طمع کردم خطا بود
ور از دلبر وفا جستم جفا کرد
وفا از خواجگان ملک با من
کمال دولت و دین بوالوفا کرد
بشارت بر به کوی می فروشان
که حافظ توبه از زهد و ریا کرد

2010-12-19

قار دوشاب


دیشب برف بارید. هم اکنون نیز برف می بارد. ولایتمان سفید سفید است.

چقدر زیباست این سفیدی.
برف سفید ، قار دوشاب مادربزرگم را به یادم می اندازد
*
قار : برف
دوشاب : شیره انگور
*
مرحوم دبیر تاریخمان وقتی می خواست به کسی بگوید لوس نشو و ادا درنیار ، با خشم می گفت : « دوشابلانما گؤروم
*

گیاه گوشتخوار کوزه ای

 


2010-12-14

به بهانه عاشورا و به یاد کلثوم

بچه که بودم، در یکی از محله های قدیمی ، مردریش سفیدی زندگی می کرد که حاج آقا صدایش می کردند. با دختر حاج آقا در کلاس ششم ابتدائی همکلاس بودیم. اسم دختر کلثوم بود.می گفت:« پدرم به سفر حج نرفته اما چون عمویم او را حاج آقا صدا می کند، بقیه هم از او یاد گرفته و این طوری صدایش می کنند.» حاج آقا روزهای سرد و یخبندان زمستان جلو مدرسه می آمد و تا کلثوم را می دید جلو می آمد وبا یک دست کیف مدرسه دختر را می گرفت و دست دیگرش را به دست دختر می داد و به راه می افتادند.دختر همیشه چادر به سر داشت و با دندانهایش گوشه های چادر را می گرفت و دندانهای برنده اش، بیشتر اوقات دو گوشه چادر را پاره می کردند. برای همین هم دو گوشه چادرش همیشه خیس و چروک بود. پدر او آدمی مهربان و مومن بود. کاری به کار کسی نداشت و سرش به کار خودش مشغول بود. مغازه کوچکی داشت و نان شب خود و پنج کودک قد و نیم قدش را درمی آورد. کلثوم فرزند بزرگ خانواده بود و اگر همکلاسی ام نبود فکر می کردم نوه این مرد است. چون فاصله سنی دختر و پدر زیاد بود. پدر من همیشه جوان و شیک و مرتب بود. اما پدر او کتش را نمی پوشید و روی شانه اش می انداخت و پاشنه کفش اش هم همیشه خوابیده بود. دخترمی گفت که پدرش عمدی پاشنه کفش اش را می خواباند تا کسی متوجه نشود این گوشه و آن گوشه کفش کهنه و پاره است. او از اول تا دهم محرم که عاشورا باشد در هیئت عزاداران تلاش می کرد و سردسته شاخسئی ها ( دسته های قمه زنی ) بود. در بین عزاداران و دسته شاخسئی او ، کسی قمه و چاقو به دست نمی گرفت. آنها چماق به دست داشتند و بعد از ممنوع شدن اسلحه سرد و گرم ، بدون چماق بیرون می رفتند. نوحه خوانی و شاخسئی واخسئی آنها با طبل و زینگ و بلندگوی باطری دار بزرگ همراه بود.شب های تاسوعا و شب های عاشورا هم وقت می دادند و به خانه مردم برای عزادرای و نوشیدن شربت و چای نذری می رفتند. کلثوم از دست بعضی ها ناراحت بود که پدرش را اذیت می کردند و می گفتند:« همه کاره ای و سر مظلوم زیر آب کرده ای و سالهای سال آب خنک زندان نوش جان کردی و حالا داری برای امام حسین سینه چاک می کنی و دایه مهربان تر از مادر شده ای » و الی آخر. روزی از پدرم پرسیدم :« مگر آدم سر کسی را زیر آب فرو کند طرف می میرد؟ چرا این حاجی آقا رفته زندان آب خنک بخورد مگر خانه خودشان آب خنک نبود؟» پدرم گفت:« اگر سر کسی را زیر آب فرو ببرند و زیاد نگهدارند اکسیژن به بدنش نمی رسد و خفه می شود و می میرد. کسی هم که به زندان بیفتد می گویند رفته زندان و آب خنک خورده.. حالا فرض کنیم که حاجی کاری کرده و زندانی شده. سالها توی زندان بوده . مجازاتش را کشیده و بیرون آمده و دارد زندگی می کند.کاری هم به کار کسی ندارد. گناه و ثواب او دیگر چه ربطی به دیگران دارد؟ نمی فهمم از کی مردم فرشته دوگانه کتف چپ و راست حاجی شده اند؟»
آن روز نه پدرم در مورد جرم و علت حبس پدر کلثوم حرفی زد و نه دیگران. خود کلثوم هم چیزی نمی دانست شاید هم می دانست و نمی گفت. اما چند سال بعد حکایت راهم از زبان کلثوم و هم دیگران شنیدم . که گویا حاجی هنوز جوان بود و سربازی نرفته بود و برادر بزرگتر سرپرست خانه پرجمعیت شان بود. روزی از روزها حاجی وارد مغازه برادر شده متوجه می شود که مشاجره لفظی برادر و مردی به کشمکش انجامیده و زمانی سر می رسد که ضربه برادر کار مرد را ساخته و طرف نقش بر زمین شده و جا به جا مرده است. حاجی می بیند که رفتن برادر به زندان همان و گرسنه ماندن خانواده پرجمعیت و بدبختی و فلاکت همان. او به فکر خود برای نجات خانواده از فلاکت ، تا رسیدن پلیس چاقو را از دست برادر می گیرد و خود را به جای او معرفی می کند و به جای برادر راهی زندان می شود. بهترین دوران عمرش در زندان سپری می شود و بعد از بیرون آمدن از زندان برادر سر و سامانش می دهد و مغازه ای برایش تهیه می کند و حاجی زندگی جدیدی شروع می کند.
پدر کلثوم در مورد گوشه و کنایه مردم ، زخم زبانشان سکوت اختیار کرد و تا آخرین لحظه زندگی اش دم برنیاورد و کلمه ای بجز توبه و استغفار به درگاه خدا بر زبان نیاورد. در این روزها کمر خمیده و موهای سفید سفیدش از نظرم محو نمی شود. نمی دانم باز طبل می کوبد ، بلندگوی باطری دارش جای خود را به میکروفن داده یا نه ، فانوس و زنبوری اش هستند یا جایشان را به مهتابی های پرنور داده اند. هنوز هم هنگام دعا از ته دل گریه می کند؟ هنوز هم در مقابل بدی ها و ناسزاهای همسایه بغل دستی اش با لخند تلخ می گوید : خرمن چی نین خرمنین اوتدامیشام سنه نئینه میشم؟ / خرمن خرمنچی را آتش زده ام ، اما به تو چه بدی کرده ام؟
یا از دنیا رفته؟ خدایش بیامرزد

2010-12-08

ببار ای برف



اینحا همچنان برف می بارد

2010-12-02

باز هم برف


اینجا دارد برف می بارد و امروز من ، با نوشیدن چای داغ و ایستادن جلو پنجره و تماشای دانه های رقصان برف در هوا ، سپری شد. برای دقایقی آرزو کردم که ای کاش دانه برفی بودم ، شاد و بی خیال. عمری کوتاه داشتم و در همان لحظات کوتاه رقص کنان و سیراب از لذت زندگی ذوب می شدم.

*
دیروز و امروز دلم خوش نبود. به فکر دو زن بودم اگر چنین و چنان می شد، این دو زن زنده بودند یکی قاتل و دیگری مقتول نمی شد. هواسم آنقدر پرت شده بود که جرعه ای از چائی داغ را نوشیده و زبان و کامم را سوزاندم.

*
امروز دلم برای کلاس ششم ابتدائی ام تنگ شد. آرزو کردم به سالها پیش برگردم. دختر دبستانی شوم. مشق هایم را بنویسم و درسهایم را ازبر کنم و صبح زیر برف و یخبندان به مدرسه بروم. با همکلاسی ها دور بخاری سیاه نفتی جمع شویم و دستهایمان را گرم کنیم. دو ساعتی نگذشته نفت بخاری تمام شود و خانم معلم مبصر را دنبال سرایدار بفرستد و سرایدار غرزنان یک لیتر نفت بیاورد و بگوید :« سهم نفت امروزتان را دادم. چه خبرتان است. قناعت کنید دیگر.» خانم معلم هم با طنز و خنده بگوید : « مشهدی علی اکبر آقا این همه نفت توی مملکت داریم یکی دو لیتر اضافه به ما نمی رسد؟»
*

عسر و حرج

عسر در لغت به معنی تنگی و سختی و دشواری است و حرج نیز به معنی تنگی و فشار است. یعنی هر کاری که آدمی را به سختی و فشار و تنگی بیاندازد ، عسر و حرج نامیده می شود. زن وقتی می تواند از زوج طلاق بگیرد که به دادگاه مراجعه کرده و عسر و حرج را ثابت کند. در اینجا مصادیق عسر و حرج در پنج بند شرح داده شده است. اما فراموش کرده اند بند ششم را اضافه کنند که آن چند همسری است .چند همسری عسر و حرج روحی و روانی است. فرقی ندارد زن اول باشد یا دوم یا سوم و ... و … و … یا ششم. چند همسری محیط خانوادگی را به میدان جنگ تبدیل می کند به گونه ای که سی و چهار ضربه چاقو بدن زنی بی گناه را تکه پاره می کند ، زن دیگر را بالای چوبه دار می فرستد. فرزند خانواده را به کشیدن صندلی از زیر پای موجود زنده تشویق می کند، گذشت را از والدین داغ دیده می گیرد و اصل « در عفو لذتی است که در انتقام نیست» به فراموشی سپرده می شود

2010-11-29

اولین برف امسال


امروز اولین برف زمستانی ولایتمان را سفیدپوش کرد و این کوتوله باغچه مان ، سفید برفی شد. دستکش های پشمی را پوشیدم و جارو به دست گرفته ، بین خانه و سر کوچه راه باز کردم. درست مثل کودکی هایم که عاشق برف بودم و دلم می خواست با برفها گلوله برف و سرسره بازی کنم. یادش به خیر دانش آموز که بودم ، در روزهای برفی مادرم جاروی حیاط را بالای پله ها و جلوی آستانه در می گذاشت. برای رفتن به توالت که در گوشه دیگر حیاط و مسیری حدود ده متر بود ، مجبور بودیم پله ها را جارو کنیم و تا رسیدن به توالت جلوی پایمان را نیز با همین جارو پارو کنیم. این قانون مادرم بود و برو و برگردی نداشت. او معتقد بود که یک کمی زحمت کشیدن بهتر از لیز خوردن و پا شکستن و یکی دو ماه فلج شدن است.
مدرسه که می رفتیم چکمه های پلاستیکی نویمان روزهای اول خوب و امن بودند. چون لیز نمی خوردند و ما با خیال راحت به مدرسه می رفتیم . با وجود سفارش ها و تاکید مادرمان ، شیطان جنی قولمان می زد و زنگ های تفریح با همکلاسی هایمان سرسره بازی می کردیم. تا خانم ناظم وارد حیاط مدرسه می شد ما هم سیچان دلیکین ساتین آلیردیق ( دنبال سوراخ موش می گشتیم.) اگر خانم ناظم سرسره بازی و گلوله برف بازی مان را می دید دعوایمان می کرد و نمره انضباطمان هم کم می شد. یکی دو روز نگذشته ، پاشنه چکمه های پلاستیکی ما صاف و لیز می شد و موقع رفت و برگشت از مدرسه به خانه تلو تلو خوران و در حالی که با یک دستمان چادر و کیف مدرسه را می گرفتیم ، با دست دیگر تکیه بر دیوار داده به خانه می رسیدیم.
*
بچه که هستی مادرت نگرانت است و پندت می دهد . دختر جان بیرون می روی مواظب باش برف بازی نکنی . زیاد بیرون نمانی هوا سرد است. خدای نکرده سرما می خوری و از درس و مشقت عقب می مانی. مادر که می شوی فرزندت نگرانت است که مادرجان بیرون نروی ها، هوا سرد و زمین یخبندان است. یک دفعه سرما می خوری . پایت لیز می خورد. کلاه و شال یادت نرود. برف بر سرت نبارد. جوان است و نمی داند برف سفید خیلی وقت است که بر سرم باریده.
*
مخند ای نوجوان زنهار بر موی سپید ما
که این برف پریشان بر سر هر بام می بارد
صائب تبریزی
*

2010-11-28

نقد سیاه مشق های یک معلم

 

شهربانوی عزیز، گایا گیزی محله بلاگ آباد، اولین کتاب خودرا ،

که مجموعه داستان های ساده وصمیمی وگیرای اوست، که برخی ازآن هارا در"دخترمتولد

ماکو" نیز نوشته است، با نام "سیاه مشق های یک معلم" منتشرکرده است. بخرید

وبخوانید….

نق نقو

2010-11-24

به بهانه عید غدیر

به بهانه  عید غدیر و برای دل تنگم و جای خالی تو

شب عید غدیر است . شبی که برای فردایش در تلاش و تکاپو بودی. می دانستی که به دیدنت می آیند. می گفتی : خدا بیامرزد امواتشان را که این چنین روزهائی را در تقویم زندگی قرار داده اند تا بهانه ای باشد به جمع شدن دور هم و با عزیزان ایامی هر چند کوتاه به خوشی گذراندن.چه خوب است همه اقوام و کل فامیل را در یک روز و یکجا دیدن.»
یادش به خیر آن قدیمها که جوانتر بودی ، با آقاجمشیدمان بساط کباب راه می انداختید. بوی کباب تا هفت در و همسایه می رفت. غمی نداشتید. آقا جمشیدمان می گفت:« ما تنها نیستیم. ببینید بوی کباب محله را فرا گرفته همه دارند. پس نوش جان ما نیز باشد.»
محله قدیمی ما پر بود از پدربزرگ ها و سیدهائی که در خانه شان به روی اقوام و دوست و آشنا باز بود. سفره ای بود و نان سنگکی ، خرما و آش و کباب .
یادش به خیر وقتی حلیمه خانم می آمد و سعی می کرد مرا ببوسد. به این هوا که اگر روز غدیر هفت سید را ببوسی ، فردای قیامت حضرت علی شفاعت ات را می کند. اجازه نمی دادم . به حیاط بزرگ خانه مان می دویدم و او دو سر چادرش را با دندانهایش می گرفت و با دست چپ اش دو گوشه چادر را محکم می گرفت و با دست راست اش سعی می کرد مرا بگیرد و خیلی وقتها هم موفق می شد و من از این کارهایش چندشم می شد. آقا جمشیدمان دلش خنک می شد از اینکه یکی پیدا شده تا تلافی اذیت هائی که به او می کردم سرم درآورد و تو قاه قاه می خندیدی و می گفتی :« خدا امواتت را بیامرزد. بچه را اذیت نکن. فردای قیامت تا حضرت علی بیاید و شفاعت تو را بکند نکیر و منکر حساب و کتاب کارهایت را کرده و چرتکه هایشان را جمع کرده و رفته اند. تو ماندی و خدائی که باید قضاوت کند. خدا که اهل پارتی بازی نیست.»
بعدها زمان عوض شد. روزگار سرد و تلخ شد. بزرگ خاندان ها رفتند و تو و آقا جمشیدمان یساط کباب را برچیدید و گفتید:« گرسنه زیاد است و بوی کباب خوش نیست و خود کباب همچون سیخی بر گلو می ماند.»
سپس روزگار تلخ تر و سردتر شد. به شنیدن صدایت از راه دور قانع شدم. این اولین عید غدیر با جای خالی ات چقدر تلخ است . چگونه بگویم روزت مبارک پدرم؟ روحت شاد

2010-11-17

به بهانه عید قربان


عید قربان ، عید فطر ، عید غذیر ، عید نوروز ، همه و همه بهانه هائی هستند که یاد و خاطره بزرگترهایمان را گرامی بداریم. به بهانه کوچکتر بودن به دیدارریش سفیدان و گیس سفیدان بشتابیم. صدائی را ، سخنی را تکرار کنیم و از فراموشی بپرهیزیم. دیشب گیس سفید بودم و جوانترها به دیدنم آمدند. روز خوبی بود.سفره تنهائی ام با صدای خنده و شادی شان پر شد. راستی چه نعمتی و چه هدیه ای بهتر از دیدن شادی عزیزان؟
امروز صبح نوبت من بود. بایستی گوشی را می گرفتم و زنگ را به صدا درمی آوردم. فراموش نکرده بودم نوبتم را. اما دستی به گوشی و دستی دیگر بر دل داشتم. می دانستم که صدای منتظرت را هرگز نخواهم شنید. سال گذشته که زنگ زدم ، گوشی را فوری برداشتی و بدون مقدمه جواب سلامم را دادی و گفتی که عید تو هم مبارک حاجی لار ثوابیندا اولاسان / شریک ثواب حاجی ها بشوی .
پرسیدم : از کجا می دانستی که من پشت خطم؟
گفتی : احساست کردم. دلم خبر داد که توئی. گوشم شنیدن صدایت را مژده داد.
امسال نبودی ، خانه خالی از صدای مهربان تو بود. چقدر دلم برایت تنگ شده پدر
.

نقد سیاه مشق های یک معلم - دفتر اول

نقد سیاه مشق های یک معلم دفتر اول به روایت شهرنوش پارسی پور که از  رادیو زمانه پخش شد.

امروز درباره مجموعه داستانی با شما صحبت می کنم که از یک جهت جالب است. یعنی یک ابتکاری درش به کار رفته که برای من خیلی جالب بود و در عین حال تذکر این نکته که این مجموعه را نمی شود گفت مجموعه داستان ، بلکه باید نام دیگری برایش پیدا کنیم. مثلا بگوئیم گزارش ، روایت.  نام این مجموعه است سیاه مشق های یک معلم نوشته شهربانو باقرموسوی ( قایاقیزی ) این نویسنده که ظاهرا مقیم آلمان است کتابش را در انتشارات فروغ آلمان به چاپ رسانده. او کوشیده داستان درست کند.البته من به عنوان یک نویسنده حداقل ،  این را باور نمی کنم که آنچه که شهربانو باقرموسوی کرده ، داستان گویی باشدبلکه او به عنوان یک معلم که زمانی به روستا رفته و من فکر می کنم در مقطعی رفته کهه سپاهی دانش بوده. چون اگر اششتباه نکنم در اواخر دوره شاه علاوه بر پسرها که دوره خدمت نظامی برای سپاهی دانش می رفتند دخترخانمها هم روانه روستاها می شدند به عنوان معلم سپاهی دانش. پس این شهربانو باقرموسوی که از اهالی آذربایجان است رفته به یکی از این روستاها و در آنجا شرایط زندگی مردم را مطالعه کرده و این مطالعات را در در داستان واره هایی برای ما تعریف می کند. حالا من لغتش را پیدا کردم. به جای داستان می توانیم بگوئیم داستان واره. به دلیل این که یک وقت هست که نویسنده می نشیند و ابتکاری به خرج می دهد و موضوعی را از هیچ به همه چیز تبدیل می کند. به اصطلاح یک داستان می نویسد. ولی یک وقت است که ما روایت به دست می دهیم. یعنی  مثل همین نویسنده ما شهربانو باقرموسوی به روستا می رویم و در روستا زندگی مردم را نگاه می کنیم و بدون این که زیاد توجه کنیم  به قول فرنگی ها آنالیز یا تجزیه تحلیل می کنیم و یک گزارش گونه ای به دست می آوریم. پس یا باید بگوئیم اینها گزارش گونه ای هستند ، یا باید بگوئیم داستان واره های هستند درباره زندگی مردم. البته نویسنده تمام این داستان واره ها را با نام زنان آغاز می کند که این خیلی جالب است. یعنی به نظر می آید که چون به عنوان معلم دائما در تماس با زنان بوده ، زندگی آنان را نوشته است. 
این کتاب از نقطه نظر نمایش دادن شرایط زندگی و زیست در آذربایجان ایران بسیار جالب است و در عین حال برای کسانی که در فرهنگ هستند ترکی و فارسی را بلد هستند کتاب جذابی است و می توانند از نوشته های ترکی و فارسی استفاده کنند. آنهائی که در زمینه جامعه شناسی کار می کنند می توانند از اطلاعات خوبی که در این کتاب داده شده است بهره مند شوند و کسانی که در مورد وضع زنان نگرانی دارند و مسائل زنان را دنبال می کنند ، به طور قطع این کتاب برایشان بسیار سودمند است. چون سرگذشت دهها زن را ما می بینیم که چگونه با بدبختی های حیرت آوری دست به گریبان هستند و دچار ظلم و رنج و عذاب هستند.

اولین داستان واره اش به نام حکایت صنم و صادق شروع می شود. می بینیم که چطور صنم و صادق همدیگر را دوست دارند و ازدواج می کنند . اما خانواده فشار دارند حتما بچه ای که به دنیا می آید پسر باشد. منتهایش بچه صنم دختر استو شوهرش که اتفاقا او را دوست دارد می گوید اشکالی ندارد ما می توانیم منتظر دومی باشیم. دومی هم دختر است. اینجا دیگر پدرشوهر و برادرشوهر و همه یکی یکی سر و کله شان پیدا می شود و اعتراض و ابراز نارضایتی می کنند.بچه سوم به دنیا می آید و این هم دختر است. حالا خانواده چه کار می کنند ؟ به جای این که بیایند و به مادر جوان فرصت بدهند تا در زایمان های بعدی پسری به دنیا بیاورد ، پسرشان را وامی دارند که با زن دیگری ازدواج کند.این زن دوم برای شوهرش پسر می آورد و با آوردن پسر تمام امکانات زندگی زن نابود می شود. بعنی او به عنوان زن اول نه تنها هیچ حقی ندارد. بلکه کلید انبار و آشپزخانه و تمام نقاط مهمی که می شود گفت قلمرو حکومتی زنان است از او گرفته می شود و به زن دوم سپرده می شود.و خلاصه وضع تا جائی پیش می رود که یکی از دخترانش ازدواج می کند. همراه او به خانه دخترش می رود. چون داماد خوبی دارد و داماد از او نگهداری می کند.  این داستان تاسف آوری است . از این که می بینیم چگونه موقعیت یک زن به عنوان همسر در چه شرایطی در ایران است. ولی فقط این داستان نیست. داستانهای دیگری هم هست که ما به صورت دیگری بدبختی های مردم را می بینیم. مثلا خانم زر که عاشق یک سپاهی دانش است و علاقمند است با او ازدواج کند. ولی مادر و بقیه به طرز وحشتناکی این عشق را زیر پایشان له می کنند. و به دختر حالی م یکنند که نباید با کسی که از ده ما نیست ازدواج کنی و دختر را به مرد دیگری شوهر می دهند. خانم زر ظاهرا راضی است ولی اغلب به یاد آن عشق قدیمی اش است.یعنی ما در این داستان و بسیاری از داستانهای دیگر این داستان واره ها می بینیم که اصولا این حق که زنی هم می تواند به مردی علاقمند شود و بر اساس آن علاقه برود و یک زندگی برای خودش درست بکند اصلا حضورش قابل پیش بینی نبوده. بعنی کسی  او را به عنوان آدم طبقه بندی نمی کند. 

در داستانهای زیادی ما می بینیم که شوهر زن را کتک می زند. به طرز وحشتناکی می زند. این ها در روستاهای ایران اتفاق می افتد. ولی الزاما مسائل روستائی نیست. بلکه در سطح شهرها هم این اتفاقات می افتد. در یکی از این داستان ها به اسم گلی ، زن به شدت لاغر و عصبی است و در بحث و گفتگوئی که بین خانم زر و شهربانو اتفاق می افتد روشن می شود که شوهر گلی ، او را دوست نمی دارد و باز از همان ازدواج های فرمایشی است که در روستاها اتفاق می افتد.یعنی خانواده تصمیم گرفتند که این دو خویشاوند با هم ازدواج کنند. حالا شوهر که این زن را دوست نمی دارد و نمی تواند تحملش کند همیشه او را به قصد کشت می زند و شدت ضربات و صدماتی که به این زن می زند این است که نویسنده ما یعنی معلم ما در یک مقطعی در روستا شاهد مرگ گلی می شود. گلی را می کشند.

داستانهای دیگری داریم از زنی که به دست شوهرش کشته می شود و شوهر مدعی است که زن به او خیانت کرده است. او به زندان می رود و خیلی زود ازاد می شود و بعد با زنی دیگر ازدواج می کند. یعنی آدم کشی به صورت ساده ای مورد پذیرش قرار می گیرد.

در داستان دیگری به نام نیلوفر ، دختر بچه ای که خیلی هم باهوش است و در مدرسه همیشه نمره های ممتاز دارد ، یک روز وحشت زده می آید و می گوید که پدرش مادرش را کشته و بعد هم رفته کلانتری خودش را معرفی کرده. خوب پس اینجا هم شوهر می رود زندان و نجات پیدا می کند. باز معلوم نیست که چرا این شوهرهایی که زن می کشند راحت از چنگال قانون می گریزند.

در یکی از این داستانها که الان به اسم قهرمان فکر می کنم مرحمت یا زهر بود. مرحمت . شوهرش با یک عده اختلاف دارد. مردی می آید در خانه مرحمت ، از دوستان خانواده و از او خواهش می کند که به من یک آچارفرانسه و یک چیز دیگری بدهید. زن به احترام دوست شوهرش در را باز می گذارد و می رود که این آچار را بیاورد ناگهان جمعیت قابل ملاحظه ای به طرف خانه می آیند و سر و صدا کنان مشخص می کنند که این مرد توی این خانه بوده و زن به شوهرش خیانت کرده. حالا زن بدبخت مرد را ندیده. مرد جلوی خانه است یا توی هشتی ایستاده و زن رفته وسایلی را که مرد خواسته بیاورد. شوهر هم از راه می رسد. شوهر مرد عاقلی استو می داند که این افراد برایش توطئه کرده اند که پرونده ای بسازند و زندگی اش را نابود کنند. بنابراین جدی نمی گیرد. اما آقایان که حدود هفت هشت نفرند با هم مدعی اند که عشق بازی زن و این مرد را دیده اند، اینها را به کلانتری می برند. در کلانتری شوهر باور نمی کند و می گوید که می خواهم با همسرم زندگی کنم. ولیکن به خانه می آیند و مردم و همسایه ها و اذیت و آزارشان موجب می شود که خانه را عوض کنند. باز دوباره صدا و شایعه قبل از آنها به منطقه جدید رسیده است. خلاصه وضعی پیش می آورند که مرد زنش را طلاق می دهد. چون یواش یواش باورش که همسرش احتمالا به او خیانت کرده است. البته او را نمی کشد و می گوید دلم نمی خواهد تو را بکشم و دستم را به خون کثیف تو آلوده کنم. فقط از حوزه زندگی من برو بیرون. این یکی از داستانهای بسیار تاثرآور این مجموعه بود که من نگاه کردم و به نظرم خیلی ترسناک و غم انگیز است و باید بهش توجه شود.

شهربانو باقرموسوی کار بسیار جالبی کرده . البته زحمتش در حالتی ارج پیدا می کند که انسان فارسی و ترکی را بداند. بسیاری از ضرب المثل های ترکی و اشعار زیبای ترکی را به ترکی در متن نوشته و در کنارش فارسی آنها را نوشته. شما اگر دوزبان را بدانید که با تمام لذت می توانید بخش ترکی را بخوانید و بخش فارسی را هم به آن ضمیمه کنید. اگر زبان ترکی ندانید به هر حال می توانید با رجوع به بخش فارسی این قسمت ترکی را متوجه شوید. من حالا یک تکه از این داستانها را می خوانم. البته تکه ای را انتخاب کرده ام که ترکی زیاد ندارد. چون من متاسفانه ترکی بلد نیستم و ممکن است نتوانم کلمات را درست تلفظ کنم. این داستان گلی است.

بعد از ظهر یک روز زمستانی بود . تازه به اتاقم رسیده بودم که خانم زر وارد شد و گفت : « خانم معلم پاشو به عروسی می رویم . »

گفتم :« کسی دعوتم نکرده است.»

گفت:«  چه دعوتی ؟ برای عروسی که دعوت لازم نیست .»

نمی خواستم بروم اما او باز خندید و گفت : « خانم جان ترا به خدا ناز نکن . »  

گفتم:«   لباس مناسب عروسی ندارم . »

گفت:«  قربانت بروم این بلوز و دامنی که تنت است چه عیبی دارد؟»

گفتم:«  خوب دعوتم نکرده اند و می گوئی رسم ما نیست . لباسم را مناسب می بینی . حالا که به عروسی می رویم نمی توانیم که دست خالی برویم .»

قاه قاه خندید و گفت : « خانم جان ترو خدا ادای شهری درنیار. کادو را بزرگترها داده اند به من و تو چه مربوط است  که تو کار آنها دخالت کنیم . »

خلاصه  با همان بلوز و دامنی که تنم بود همراه خانم زر به عروسی رفتم. مجلس عروسی این روستائیها مجلس  شادی واقعی بود. نه ترس از لباس یک دست ، نه صرف وقت برای آرایش و نه اضطراب تهیه هدیه ، هیچ چیز لازم نبود.

خوب با این مقدمه وارد خانه روستائی می شویم و شاهد ازدواج زوجی می شویم که از دو نقطه مختلف آمده اند. از روستائی به روستای دیگر عروس آورده اند و می کوبند و می رقصند و آبگوشت بسیار خوشمزه ای  به مردم می دهند.

یکی از داستانها را من صریح در آخر برنامه بگویم. مردی که هر وقت زنش را در حضور دیگران می بیند می گوید زن من خیلی خوبه و اینها ولی کاش اجازه می داد من یک زن دیگر هم بگیرم. و زن همیشه از این حرف او عصبی می شد و بالاخره  یک روز زن در حضور جمع وقتی شوهرش می گوید که من بروم و زن دیگری بگیرم، می گوید اتفاقا من هم باید بروم یک شوهر دیگر بکنم.  که آقا عصبانی می شود و قندان را به طرف سر زن پرتاب می کند که خوشبختانه به دیوار می خورد و گرفتاری های بعدی که البته بماند و بعد هم مرد می گوید که غیرت من قبول نمی کند یک همچین حرفهائی بشنوم.
*

 

2010-11-11

ماتیلدا


ماتیلدا و پنجاهمین سالگرد ازدواجش
روزی از روزها ماتیلدا زنگ زد و گفت که سه روز دیگر سالگرد ازدواج شان است و می خواهند کیکی کوچک پخته و مجلس خانوادگی ساده ای بگیرند و در کنار هم پنجاه سالگی زندگی مشترک شان را جشن بگیرند. از من نیز خواست که در مجلس شادی شان شرکت کنم. با کمال میل قبول کردم و روز موعود با دسته گلی برای تبریک و شرکت در مراسم شان به خانه شان رفتم. ماتیلدا پیرزن هفتاد و چند ساله مهربانی است . بازنشسته است و بیشتر اوقات خود را صرف کمک و راهنمائی به دیگران می کند. بنا به اظهار خودش زندگی سخت و پر مشقتی را پشت سر گذاشته است. خودش می گوید : « همسرم بسیار سخت گیر و بد خلق بود. اخلاق و رفتار پسرم یک کمی نسبت به پدرش بهتر است و نوه ام بسیار اجتماعی است و زن جوان اش را درک می کند و دو تائی با هم زندگی مشترک موفقی را شروع کرده اند.» گاهی اوقات درد دل هایش موجب می شود که او را با زنان کشورمان مقایسه کنم. آن قدیم ها آسمان همه جا همین رنگ بود. اکنون نیز همین رنگ است با این تفاوت که در این غربتستان حقوق زنان رعایت می شود و در آن وطنستان خدا نکند که سر و کارت به ماده 24 یا ماده 23 و غیره بکشد. انجا کسی برنده است که یکی از چهار « پ » را داشته باشد. اگر هر چهار « پ » را یکجا داشته باشد که کارت تمام است.
خلاصه که در آن جشن کوچک مرد قبل از خاموش کردن شمع ها رو به همسرش کرده گفت :« پنجاه سال ، با شادی و غم کنار هم زندگی کردیم. پنجاه سال برابر نیم قرن است و نیم قرن مدتی طولانی است. ما غم و شادی هایمان را با هم قسمت کردیم. اما بیشتر اوقات از زندگی لذت بردیم. البته که بار مشکلات بیشتر بر دوش تو بود و زمانی که من جوان و خود خواه بودم ، تو صبر و بردباری نشان دادی . میان سال که شدیم به خود آمدم و فهمیدم که چقدر زحمت کشیده ای. دوست دارم زنده بمانیم و هفتاد و پنج سالگی ازدواجمان را نیز در کنار هم جشن بگیریم.»
سپس انگشتری طلای بسیار زیبائی را به همسرش هدیه داد.
جشن ساده و آرام و بسیار زیبائی بود.
*


Hochzeits Jubiliäen
1 Jahr:
Baumwollene Hochzeit
5 Jahre: Holzene Hochzeit
6 Jahre: Zinnerne Hochzeit
7 Jahre: Kupferne Hochzeit
8 Jahre: Blecherne Hochzeit
10 Jahre Rosenhochzeit
12 Jahre: Petersilienhochzeit
15 Jahre: Gläsene oder Kristallene Hochzeit
20 Jahre: Prozellanhochzeit
25 Jahre: Silbene Hochzeit
30 Jahre: Perlenhochzeit
35: Jahre: Leinwandthochzeit
37 Jahre: Aluminiumhochzeit
40 Jahre: Rubinhochzeit
50 Jahre: Goldene Hochzeit
60 Jahre: Diamantene Hochzeit
65 Jahre: Eisene Hochzeit
67 Jahre: Steinerne Hochzeit
70 Jahre: Gnadenhochzeit
75 Jahre: Kronjuwelenhochzeit
*

2010-11-02

این خواب

عصر یک روز تعطیلی ، هاله بعد از چند وقتی خسته از سر کار به دیدنم آمد. چائی دم کردم و نشستیم و ازهر دری سخن گفتیم. حرفهای تمام این مدتی که همدیگر را ندیده بودیم روی هم انباشته و به تللی از سخن تبدیل شده بود. دیر وقت بود و شامی خوردیم و باز صحبت مان گل کردو دیر وقت شد. هاله از جای بلند شد و در حالی که خداحافظی می کرد گفت : « ( باجی باجین اؤلسون سؤز چوخ واخ یوخ / خواهر خواهرت بمیره حرف زیاد و وقت نیست.) حالا باید عجله کنم که به اتوبوس نمی رسم.» گفتم :« ساعت را نگاه کن ، حالا خیلی دیر شده و دیگر نمی توانی اتوبوس پیدا کنی. شب را همین جا می مانی.»
نزدیک صبح بود که با صدای داد و قال اش بیدار شدم. داشت پی در پی می گفت که قبله عالم بخوره توی سرت و مقام عظمی خودتی و از این حرفها. آهسته صدایش کردم و گفتم :« هاله جان بیدار شو داری خواب می بینی، پاشو، بابا قرار نیست که منو بترسونی! مگه می خواهی هالوین بازی دربیاری ؟» چشم باز کرد و با چشمانی وحشت زده اطراف را برانداز کرد و گفت :« خونه ام؟ خدا رو شکر.»
یک لیوان آب آوردم و گفتم :« یک جرعه آب بخور داشتی خواب می دیدی انشالله خیر است.»
جرعه ای آب نوشید و گفت :« چه خوابی ! چه خیری ! داشتم کابوس می دیدم. داشتند مرا از تخت شاهی به زیر می کشیدند که محاکمه ام کنند. همه اش تقصیر توست. مگر نمی دانی که خوردن شام زیاد و خوابیدن با شکم سیر موجب دیدن کابوس و خواب های وحشتناک می شود؟ » بعد با تبسمی که ترس را بر لبهایش بیشتر نمایان می کرد ادامه داد :« بیا و خوبی کن . هم شام ات را خوردم و هم برایم رختخواب آماده کردی و هم دارم نمک نشناسی می کنم.»
خندیدم و گفتم :« تقصیر شام و شکم سیر و کابوس نیست. آخر تو را چه به سیاست. نشستی و حساب مال و ملک این و آن را به چرکته می اندازی و از کجا آورده می گویی و آه طرف دامن ات را می گیرد و این خواب ها را می بینی. کاسیب اوتوروب دوولتلی نین پولون سایار آخیری بئله اولار / وقتی آدم فقیر می نشیند و پول های آدم ثروتمند را می شمارد همچین خوابهائی هم می بیند.»
خلاصه که ازش خواستم بخوابد و آرام بگیرد و صبح خوابش را برایم تعریف کند.اما نه او خوابش برد و نه من بالاخره هم یک روز دیگر تعطیلی سحر خیز شدیم. چائی مان را دم کردیم و سر میز صبحانه نشستیم. گفتم :« حالا هم صبحانه بخوریم و هم خواب ات را بگو.»
گفت :« خواب دیدم که دخترکی کم سن و سالم و در باغچه کوچک خانه مان سرگرم آب دادن به گلهای اطلسی و شمعدانی هستم. یکباره مرغ هما که در آسمان به این طرف و آن طرف پرواز می کرد ، آمد و بر کتف ام نشست و ناگاه های و هوی برپا شد که گویا همای سعادت برسرم نشسته و شاه شدم. وزیر اعظم و مقام لشکر و کشور و خزانه و ندیمه مخصوص دوره ام کردند و با پافشاری مرا به کاخ بردند که تاج شاهی بر سرم بگذارند. هر چه گفتم :« من و شاهی؟ این که نمی شود. هر کسی را بهر کاری ساختند.» به گوش شان نرفت که نرفت. سرانجام تاجی بر سرم گذاشتند و قبله عالم شدم.بعد هم همراه با ملازمان ، سوار بر اسب سپید بالم برای گردش و سیاحت از کاخ بیرون آمدیم. بین راه به باغی پر از گل محمدی رسیدیم. باغبان با دیدن ما ( یعنی من قبله عالم ) سر خم کرد و راه را باز کرد. از ندیمه مخصوص پرسیدیم: « این مرد کیست و این باغ متعلق به کیست؟» گفت :« قبله عالم به سلامت این مرد باغبان است و این باغ متعلق به شما.» در جوابش حیران ماندیم. ما که در تمام عمرمان باغی به این عظمت نداشتیم. چگونه یکباره صاحب اش شدیم!بازپرسیدیم :« اگر ما صاحب باغیم پس این باغبان چه کاره است؟» گفت :« قبله عالم به سلامت، او باغبان و رعیت شماست.» از این قبله عالم گفتن ها هیچ خوشمان نیامد. آخر ما برای خودمان اسم داریم . قبله عالم که اسم ما نیست. اما خوب گویا شاهان را به این نام و اسامی دیگری شبیه به این صدا می کنند. فرق نمی کند از کدام مملکت و صنف و طبقه ای باشد. بالاخره نامی هم معنی با این قبله عالم پیدا می شود دیگر. خلاصه داخل باغ محو تماشای زیبائی های خلقت بودیم که چشم مان به انبوه گل گل هائی افتد و زیبائی و خوشبوئی شان مست مان کرد. گفتیم :« این ها چه گلهائی هستند و به چه کار می آیند؟» ندیمه مخصوص گفت :« قبله عالم به سلامت این ها گل محمدی هستند. این گلها را جمع می کنند و گلاب می گیرند و گل قند و مربا درست می کنند و هنگام دم کردن پلو ، همراه زعفران و زرشک یک کمی روی پلو می پاشند و چائی اش هم خوشمزه و خوشبو می شود. خلاصه که منافع زیادی دارد و هر ساله باغبان نان خود و فرزندانش را از این باغ گل تامین می کند.» گفتیم :« اگر اینجا متعلق به ماست چرا سودش به جیب باغبان برود؟» ندیم مخصوص گفت :« نه تنها باغ ، بلکه کلیه املاک و دارائی این ملک متعلق به قبله عالم است. شما هرگونه که بخواهید می توانید در مورد مصرف سود تصمیم بگیرید و امر صادر کنید.» قبل از این که ما لب به سخن بگشاییم ، وزیر اعظم جلو آمد و گفت :« قبله عالم به سلامت ، شما امر بفرمائید ، من موضوع را حل می کنم.» ساکت شدیم و سرمان را به علامت رضا تکان دادیم. وزیر اعظم باغبان را صدا کرد و به او امر کرد که از این پس حساب هر روز کاشت و برداشت و خرید و فروش و سود باغ را به وزیر خزانه گزارش کند و خودش دستمزدش را روزانه دریافت کند. بیچاره باغبان هرچه ناله و فغان کرد که باغ خودم است و از پدربزرگ و سپس از پدر به من ارث رسیده ، کسی گوش نکرد. تازه وزیر اعظم هم تهدیدش کرده گفت :« اگر بار دیگر سخن از باغ و ملک و ارث بکنی دستور می دهم زبانت را از حلقوم ات بیرون بکشند.» طفلک باغبان خاموش شد از باغ بیرون آمدیم و چند قدمی نرفته بودیم که به باغ دیگر رسیدیم. این باغ نیز باغ گل محمدی بود و همان مزایای باغ قبلی را داشت. آن باغ و باغ های دیگر گل محمدی به فرمان وزیر اعظم به نفع قبله عالم گرفته شد.دیدیم که صاحب باغات ودرآمد فراوان اش شدیم. از وزیر اعظم پرسیدیم :« این همه باغ و این همه گل و گلاب و مربا از کجا آمد و به نام شاه شد؟» گفت :« قبله عالم به سلامت این ها همه از ازل متعلق به شما بود. فقط خبر نداشتید…» او یکریز حرف می زد و من از پشت پنجره کاخ و از لابه لای پرده های ابریشمی گران قیمت صاحبان اصلی باغ را تماشا می کردم که خشم خود را خورده و سرگرم رسیدگی به کار گل ها و پس دادن حساب و کتاب بودند. اوایل کار حالمان بس خوش بود. اما یک دفعه ورق برگشت و همه باغبان ها بیل و کلنگ و شلنگ در دست به کاخ حمله کرده و مرا گرفتند که محاکمه کنند هر چه داد زدم که این باغها و املاک از ابا و اجدادم به من رسیده و از ازل متعلق به من بوده کسی گوش نکرد. حتی وزیر اعطم و بقیه ملازمان نیز از ترس خفه خون گرفته بودند. صاحبان اصلی املاک می خواستند ما را مجازات کنند و داشتیم از ترس زهره چاک می شدیم که بیدارمان کردید. چه خواب وحشتناکی ! خوب شد که زود بیدارمان کردید! از لقب قبله عالم متنفرم. یک چائی داغ دیگه برام می ریزی؟»
گفتم :« قبله عالم به سلامت ! همه این چائی ها متعلق به شماست. کافی است امر بفرمائید بروم از آلدی چند بسته بخرم
.

2010-10-23

پیرزن

چند کوچه آن طرف تر ، نزدیکی خانه مان پیرزنی زندگی می کند. او حدود پنج سالی است که هشتاد و دو سال دارد و به قول خودش کم کم دارد پیر می شود. هر وقت که می بینمش یاد گوذرچی محله قدیمی مان در راسته کوچه می افتم. گوذرچی پیرمردی بود که چماق بلند و قهوه ای رنگی بدست می گرفت و شب تا صبح در گوچه پس کوچه های خلوت شهر کشیک می داد. روزی درگذشت و مرحوم جایش را به پاسبان های کلانتری داد. اما یاد و خاطره اش در ذهن مان برای همیشه ماند. او حساسیت عجیبی نسبت به زباله ها دارد. مثل مامور مخفی پشت پنجره اش می ایستد و بیرون را تماشا می کند. از خانه که بیرون می روی احساس می کنی یک جفت چشم پشت پنجره خانه روبرو کار گذاشته اند. هر دو سه روز یک بار که زباله ها را بیرون می برم ، سر و کله اش پیدا می شود. با دقت نایلون را نگاه می کند و می پرسد :« داخل زباله هایت شیشه خالی و کاغذ و روزنامه که نداری؟» جواب می دهم :« نه جدایشان کرده ام.» لبخند رضایت بر لبهای رنگ پریده اش می نشیند و می گوید :« آه خیلی خوب یاد گرفته ای خیلی ها این حرفها سرشان نمی شود.» می گویم :« خوب خیلی ها گناهی هم ندارند. اینجا فقط یک ظرف زباله هست و ما همه آشغالهایمان را اینجا می ریزیم.» می گود :« خوب من که به همه جای ظرف های زباله را نشان داده ام. چرا بجز شما و یکی دو نفر دیگر ، هیچ کسی به خودش زحمت نمی دهد ؟ این که درست نیست. کاغذها و شیشه های خالی باید در ظرف زباله مخصوص ریخته شوند تا بازیابی شان امکان پذیر باشد. می بینید ما که نبودیم دنیا بکر و دست نخورده بود. ما که وارد این دنیا شدیم همه چیز را به هم ریختیم. دنیا را کثیف می کنیم و به فکر جبران خرابکاری هایمان نیستیم.» به سخنانش ادامه می دهد گله می کند. از دستها و پاهایش شکوه می کند که دیگر به فرمانش نیستند. از هفت بچه اش حرف می زند که هر کدام سرگرم کار و زندگی خودشان هستند و هر شب یکی از نوه هایش پیش او می آیند ونمی گذارند شب تنها بخوابد. در مورد دختر و پسر و نوه هایش خیلی می گوید. این کار روزانه اش است. من و بقیه همسایه ها گاهی می ایستیم و به حرفهایش گوش می کنیم. بعضی وقتها هم عذرخواهی می کنیم که دیرمان شده و باید به اتوبوس برسیم. تا حدودی اسم بچه ها و نوه هایش را یاد گرفته ایم.
از هفته پیش متوجه شدیم که چشمان جستجوگر و کاوشگرش با اضطراب و غمگین نظاره گرمان است. پرسیدم :« چی شده حال شما چند روزی است که طبیعی نیست.» با تاسف فراوان گفت :« دارم کوچ می کنم.» پرسیدم :« خیر باشد کجا؟ » آهسته گفت :« به خانه سالمندان.» یکه خوردم . باورم نشد. چشم در چشمانش دوختم. خودش ادامه داد :« دیگر راستی راستی پیر شدم.نمی توانم خودم به تنهائی کارهایم را انجام دهم. بچه هایم دنبال نان می دوند. نوه هایم هم بزرگ شده اند. یکی دارد ازدواج می کند. ان دیگری آماده سفر به برلین است. همین طوری یکی یکی دارند می روند. من هم شبها نمی توانم تنها بخوابم. می روم خانه سالمندان. یک اتاق بزرگ دونفری داده اند. شاید با هم اتاقی ام دوست شوم و حوصله مرا داشته باشد.»
امروز که برای بردن زباله ها بیرون رفتم ، آنیتا را دیدم. داشت با نایلون زباله از روبرو آمد. هر دو بعد از سلام و احوالپرسی چشم به پنجره خانه پیرزن دوختیم. از یک جفت چشم کنجکاو خبری نبود. کارگرها داشتند خانه را رنگ می زدند تا مستاجری جدید بیاید. آنیتا گفت :« دیشب خوشحال بودم که پیرزن رفت و از کنترل هایش راحت شدم. اما حالا دلم برای چشمان کنجکاوش برای پرحرفی هایش تنگ شده.» زباله ها را در ظرف آشغال ریختیم و با هم به طرف ظرف کاغذپاره ها رفتیم. به قول آنیتا چند سالی است که به تعلیمات پیرزن عادت کرده ایم حیف است با رفتنش فراموش کنیم
.

2010-10-21

نخستین زنان ایران - 4


فاطمه معتمدی: مشهور به رزا منتظمی. نویسندۀ کتاب هنر آشپزی است. کتاب هنر آشپزی دو جلدی و شامل 1700 نوع غذای ایرانی و فرنگی است. رزا منتظمی در تاریخ دوّم آبان 1388 در سن 87 سالگی درگذشت.  
*
طاهره صفارزاده: مترجم، ویراستار، نویسنده، شاعر. در تاریخ چهارم آبان 1387 درگذشت.  
*
بی بی منجِّمه: یکی از زنان نامدار ستاره شناسی ایران است. او پیشگو و جنگجوی خوارزمشاهی است. 
*
گلاره ارسطافر: اولین زن ایرانی که در سال 2001 به قطب جنوب سفر کرده در هلند زندگی می کند.
*
آرتمیس: نخستین زن دریانورد ایرانی است که درحدود 2480 سال پیش،فرمان دریاسالاری خویش را از سوی خشایارشاه هخامنشی دریافت کرد و اولین بانویی می‌باشد که در تاریخ دریانوردی جهان در جایگاه فرماندهی دریایی قرار گرفته است.
*
دیانا طباطبایی: استاد دانشگاه و اولین زن ایرانی  استاد دانشگاه اولین خانم ایرانی است که در کانادا وارد سیاست شده است.  
*
رابعه قزداری: نخستین زن شاعر فارسی گوی، مشهور به مگس رویین و ملقب به "زین العرب"، ومعاصر با رودکی بود.
*
اشرف السلطنه: عکاس که عکاسی را از « شاهزاده محمد میرزا » آموخت.  
*
طوسی حائری: اولین گوینده زن رادیو ، دخترعمه و دختر دایی داوود رشیدی است. 
*
منیر طه اولین زن ترانه سرای ایرانی
*
ژیلا بنی یعقوب برنده جایزه آزادی بیان

*
اشرف السادات مرتضایی: معروف به مرضیه نخستین زن خواننده در برنامه گل ها
*
آسیه امینی: برنده جایزه سال ۲۰۰۹ دیده‌بان حقوق بشر
*
شادی صدر: برنده جایزه لاله حقوق بشر هلند
*
مهین گرجی: نخستین خبرنگار ورزشی در حوزه زنان بعد از انقلاب بود.
*
فاطمه رجبی: تنها زن راننده کامیون در ایران

فریده گلاب: اولین راننده جاده ای زن در ایران
*

2010-10-19

چند جمله برای باغی پربار

آدمی باغبانی را می ماند که با کاشتن نهال هائی در باغچه کوچک دلش ، به زندگیش روحی تازه می بخشد.گوئی که امید را در گرمترین گوشه جانش جای می دهد. همراه با رشد این نهالهای نورس اش زخم چه تیغ ها و نیش هائی که از خار صبر زرد و بوته های وحشی و مارهای سمی که به جان نمی خرد و سرانجام نتیجه رنج و زحماتش به درختان جوان تبدیل شده به گل و شکوفه می نشینند. میوه های ترش و شیرین و می خوش اش بر دل و جان خسته باغبان قدرتی تازه می بخشد و بر زخم های کهنه مرحمی دلنشین می شوند. آن وقت است که باغبان با تمام وجودش همصدا و همراه این بیت معجز شبستری نغمه خوان می شود.
*
آرزو ائیله دیغیم شئی لره اولدوم نائیل / به آرزوهائی که داشتم رسیدم
ایندی راحت وئریرم جانی گل آل عزرائیل / حالا راحت جان می دهم بیا و بگیر عزرائیل
*
به قول مرحوم دبیر تاریخمان قره گونون عمرو آز اولار / پایان شب سیه سفید است.

2010-10-08

مربای گیوی

وقتی میهمان دعوت می کنی ، سعی می کنی که برایش بهترین ها را تدارک ببینی. پیش غذا و غذای اصلی و دسر بعد از غذا و میوه و شربت و شیرینی و الی آخر. برای هر مهمان از هر میوه ای یکی داخل ظرف میوه می چینی و به این هم بسنده نمی کنی و چند دانه ای هم اضافه می کنی که بلکه یکی شان دو تا سیب خورد. در بین سخنان و بگو و بخند هم اصرار می کنی که مهمان جان تو رو خدا از این هم بخور ، از اون هم بخور. خوشت نیومد ؟ بیچاره مهمان با پافشاری ات مجبور به خوردن می شود. در کنار مهمانها چند ساعتی خوش می گذرد و بعد از رفتن شان خودت می مانی و کلی غذا و میوه و تنقلات باقی مانده و فکر و خیال که چه بکنی که این روزی و نعمت خدا خراب نشود. هر چند که غذای مانده آنقدرها هم به دهانت مزه نمی دهد ، بالاخره یک کاری شان می کنی. داخل بخچال می گذاری و تا تمام کردن شان از آشپزی بی نیازی. اما میوه که مفیدتر از بقیه است روی دست ات می ماند. نه اشتهای چندانی برای خوردن داری و نه با خوردن تمام می شود. کسی هم نیست بگوید که طفلکی معده مگر چقدر جا دارد که برای این همه غذا در یک وعده جا باز کند؟ بعد از کلی فکر و خیال که یخچال پر شده و مثل آن قدیمها سرداب و زیرزمین هم ندارم که میوه ها را آنجا بگذارم ، شکر و نمک به دادت می رسد. خیار داخل یخچال هم بماند بعد از چند روزی پژمرده و نرم می شود. آب را شور می کنی و می جوشانی و بعد از سرد شدن ، به ظرف خیار ها می ریزی چند حبه سیر و یک قاشق غذاخوری نعناع خشک و شوید هم اضافه می کنی و درش را محکم می بندی و در جای خنک و سایه می گذاری که بعد از چند روزی مزه شوری و سیزی خشک را بگیرد و خیار شور شود. آن گاه خوردن اش با ساندویج سیب زمینی و کالباس و کتلت و غذاهای دیگر جان تازه ای می بخشد. بعد نوبت به سیب و توت فرنگی و گیوی و میوه های ریز و درشت دیگر می رسد که با شکر پخته و مربایش می کنی. با این کار به داد میوه ها می رسی و . مربای تازه را می توان هر روز با نان و کره خورد. بعضی وقتها هم قاطی ماست کرد و بعنوان دسر یا تنقلات پای تلویزیون نوش جان کرد. بعضی وقتها هم که هوس کاهو سکنجبین می کنی و سکنجبین دم دست نیست می توانی از همین مربا به نیت سکنجبین استفاده کنی.
اما من با گیوی چه کردم؟ البته که مربایش کردم. روش پخت این مربا:
اول گیوی ها را شسته پوست شان را می گیریم. بعد آنها را مثل سیب زمینی حلقه شده حلقه حلقه می بریم. بعد داخل ظرف ریخته و به مقدار کافی شکر روی آنها می پاشیم. شکر باید به اندازه ای باشد که روی گیوی ها را کامل بپوشاند. بعد در ظرف را می گذاریم. این گیوی ها باید یک شب داخل یخچال بمانند. روز بعد در ظرف را که برداشتیم می بینیم که گیوی ها مقدار زیادی آب پس داده اند. آب را در قابلمه کوچک دیگر می ریزیم و خوب می جوشانیم تا قوام بیاید. مقدار شکر را خودمان اندازه می گیریم . اگر شکر برای قوام آمدن کم باشد ، به اندازه لازم اضافه می کنیم. بعد از اینکه شکر خوب قوام آمد ، گیوی های حلقه شده مان را داخل شیره داغ می ریزیم و با قاشق هم می زنیم و می گذاریم فقط یک دور بجوشد. سپس از روی آتش برمی داریم و می گذاریم سرد شود. اگر بخواهیم که مربای مان بصورت حلیم باشد نیازی به جدا کردن و جدا پختن شیره نداریم. آنقدر می جوشانیم تا گیوی داخل شیره پخته و له شود.اما به نظرم زیادی پختن میوه طعم خوشمزه اش را تا حدودی از بین می برد.
اما اگر می خواهیم مربای سیب درسته بپزیم بهتر است از سیب های کوچک استفاده کنیم. مربای سیب درسته را روزی دیگر می پزم و می نویسم.
اما دوست افریقائی مان آگبور چند هفته پیش ، موز را حلقه حلقه بریده و داخل روغن داغ سرخ کرده و برایمان آورده بود. می گفت این طوری هم از سیاه شدن زود هنگام موز جلوگیری می کند و هم بچه هایش با اشتها می خورند
.

2010-09-30

از غروب دل انگیز بندر شرفخانه تا غروب غم انگیز دریاچه ارومیه

بین آذربایجانی ها کمترکسی پیدا می شود که اسم بندر شرفخانه را نشنود ، نشناسد یا جهت تفریح و آب تنی به این بندر سفر نکرده باشد. آنچه که از بندر شرفخانه به خاطر دارم مربوط به کودکی هایم است. شاید چهل و پنج یا شش سال پیش که شوهر عمه بزرگ آنجا منتقل شده بود و ما برای دیدن و مهمانی به خانه شان می رفتیم. آنچه که به خاطر دارم بسیار کم و سایه مانند است. شبهائی را به خاطر می آورم که همگی دور هم جمع می شدیم و زیر نور چراغ گردسوز شام می خوردیم. چراغ کم نور موجب خواب آلودگی ام می شد و به خواب می رفتم و گوئی در عالم خواب و رویا صدای گپ زدن و صحبت و پوخی های بزرگترها را می شنیدم. از لب دریا آب شور و خیار پوست کنده و سوزش چشمها را به خاطر می آورم که هنگام رفتن آب شور دریا به چشمها تکه ای از خیار را بر روی چشم می مالیدند تا جلوی سوزش بیشتر را بگیرد. تفاوت دریاچه اورمیه با خزر در این بود که اینجا آدمی باید مواظب اب شور باشد و آنجا با خیال راحت به آب بزند و شنا کند.بندر شرفخانه با آب شورش ، با آب و هوای معتدل اش خانواده ها را دور خودش جمع می کرد و برایشان ساعات و روزهائی خوش و دلنشین هدیه می کرد.گویا یکی دو سال بعد شوهر عمه بزرگ به جزیره اسلامی یا همان شاهی منتقل شد و برایمان از زیبائی های این جزیره تعریف و دعوتمان کرد. اما پس از مدتی بسیار کوتاه به شبستر منتقل و تا پایان عمر همانجا ماندگار شد. بعدها که بزرگ شدم با شروع هر تابستانی و آغاز هر تعطیلی هوس سفر و گردش به سرم می زد. دوست داشتم دوربین عکاسی به دست بگیرم و در کوچه پس کوچه های رویاهایم به گردش بپردازم و از دیدنی ها عکس یادگاری بگیرم. از بندر شرفخانه ، جزیره اسلامی یا شاهی ، کندوان که می گویند در چند قدمی تبریز است و عجب زیبا و دیدنی است. اما کار و مشغله و گرفتاری آن قدر زیاد بود که فرصتی برای فکر کردن و برنامه ریزی کردن نداشتم.
مدتی است که برای خرید آرتیمیا غذای مورد علاقه ماهی هایم به مغازه ماهی فروشی می روم و هر بار با خرید این میگوی آب شور، نقشه دریاچه ارومیه خود به خود جلوی چشمانم نقش می بندد . برای دوستم اورزولا در مورد این دریاچه و شوری اب اش و فلامینگوهایش تعریف می کنم. می گویم حیف که دارد خشک می شود. با تعجب می پرسد :« مگر با این همه باران ممکن است دریا و رودخانه خشک شود ؟» می گویم :« کشور ما کم آب و کم باران است و به دلایلی که من به درستی نمی دانم آب اش دارد روز به روز کمتر می شود. شاید هم خدای نکرده روزی مثل دریاچه هامون و تشتک و غیره خشک شود و به جایش تلی از نمک باقی بماند. آن وقت دیگر باید در مورد بندر شرفخانه اش ، جزیره اسلامی اش و … و .. برای نوه و نتیجه هایمان افسانه ها بسازیم و بگوییم یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود غیر از خدا هیچ کس نبود . در زمانهای نه چندان دور ، داخل جزیره ای ( کبودان یا قویون داغی ) در دریاچه شوری فلامینگو و پلیکان و مارمولک و آفتاب پرست به خوبی و خوشی زندگی می کردند. روزی از روزها آب دریاچه خشک شد. فلامینگو و پلیکان تصمیم گرفتند که برای بقای خود از این دریاچه کوچ کنند . انها بار و بندیل خود را بستند و برای خداحافظی به خانه مارمولک و آفتاب پرست رفتند. قوچ و میش از خبر کوچ دوستان عزیزشان غمگین شدند و … آرزو می کنم چنین قصه ای نوشته نشود.
*
بندر شرفخانه یکی از مراکز گردشگری آذربایجان شرقی است. این بندر از جنوب به دریاچه اورمیه ، از شمال به رشته کوه میشو ، از غرب به شهر تسوج و از شرق به شهر شیستر محدود می شود. این بندر در 49 کیلومتری صوفیان و 30 کیلومتری جنوب شبستر و 88 کیلومتری غربی تبریز ، به عرض جغرافیائی 38 درجه و طول جغرافیائی 45 درجه و 30 دقیقه به ارتفاع 1300 متر از آبهای آزاد واقع شده است . خط آهن سراسری ایران به اروپا و جاده ترانزیتی تبریز به ارومیه و ترکیه از این بندر می گذرد. از مهمترین اسکله های این بندر اسکله تان را می توان نام برد که در فهرست آثار ملی ثبت شده است. از بنادر دیگر دریاچه ارومیه بندر آق گنبد و رحمانلو را می توان نام برد
.
*
منابع و اطلاعات بیشتر در مورد بندر شرفخانه
ویکی پدیا - اردوی بندر شرفخانه - بندر شرفخانه - بندر شرفخانه در مجاورت دریاچه ارومیه - رنگ سرخی که اسرار هویدا کرد
معرفی تنها راه نجات دریاچه ارومیه

2010-09-22

به بهانه اول مهر ماه

شش ماه اول سال 1389 تمام شد. فروردین اش به خوشی شروع شد. اردیبهشت اش پدر را از ما گرفت و جای خالی اش دلمان را لبریز از درد و غم دوری اش کرد. رفتن اش را باور نکردم زیرا که آنجا نیستم تا جای خالی اش رفتن اش را بر من تحمیل کند. اکنون آنچه که از پدر برایم به یادگار مانده ، عکسی است بر دیوار که بر من لبخند می زند. فرقی ندارد از کدام گوشه اتاق نگاهش کنم. او همانجا ، پشت قاب شیشه ای عکس با تمام خاطراتش لبخند اش با کت و شلوار قهوه ای روشن اش ، کنار من است و با من لبخند می زند.
شهریور اش با اتفاقات جالب و شاد غافلگیرم کرد و نیمه سال را به خوشی به پایان رساند و زندگانی را خواه تیره خواه روشن برایم زیباتر کرد.
سال جدید تحصیلی شروع شد. دانش آموزان و معلمین به استقبالش رفتند. روپوش بچه ها ، جنب و جوش دانش آموزان و اولیا مرا به گذشته ها برد. به روزهائی که پدرو مادر، ما را به بازار می بردند. آن زمانها بازار تبریز به این وسعت نرسیده بود. بازار در باشماقچی بازاری و امیر بازاری و شیشه گرخانه و … و خلاصه می شد. از شیشه گرخانه دفتر و خودکار و خودنویس و مداد و خط کش و جلد نایلونی و کاغذ کادو و نوار چسب و سریش می خریدیم. بجز این ها خوردنی های خوشمزه تبریزی مانند : لوقا ، اریس ، قرابیه ، سوت شیرنی سی ، نقل و نبات ، تسبیح شیرنی سی و …و آنجا فراوان بود. فضای شیشه گرخانه بوی عطر و گل و عنبر می داد. خرداد ماه هم برگ مو و گوجه سبز کال می آمد. هسته گوجه سبز کال ترش و خوشمزه را جدا می کردیم و داخل دلمه برگ مو می ریختیم. با همین گوجه سبز کال و جعفری ، آبگوشت آلچا جعفری هم می پختیم. بعد نوبت به باشماقچی بازاری می رسید. کفشها با قیمت مناسب به فروش می رسید. پدر برای هر کدام یک جفت کفش می خرید. آخر سر هم روپوش و کت و شلوار خریداری می شد. آه یادم رفت دختر بچه ها روبان هم به سر می زدند. روبان سفید برای کلاس پنجمی و کلاس ششمی ها و روبان قرمز برای کلاس پایین تر ها . جنس روبان پارچه ای یا پلاستیکی بود. با موهای شانه زده روبان به سر به مدرسه می رفتیم. عده ای از دخترها چادر به سر می کردند و عده ای دیگر بدون چادر به مدرسه می رفتند.
با چه شوقی برای دفترها و کتابهایمان جلد می گرفتیم. پدر با حوصله در جلد گرفتن کتاب و دفترهایمان کمک مان می کرد. چه روزهائی داشتیم .
هفته اول مدرسه به شادی می گذشت . پس از سه ماه تعطیل ، دوباره همکلاسی هایمان را می دیدیم . دلمان از دیدن اولیای مدرسه شاد می شد. بابا و ننه مدرسه را بیشتر از هر کسی دوست داشتیم. الحق والانصاف آنها جای خالی پدر و مادرمان را در مدرسه پر می کردند. بیمار که می شدیم ما را به خانه می رساندند. وسط ظهر که در مدرسه می ماندیم مواظب ما بودند. مادر سرایدار مدرسه مان که زنی بسیار پیر بود گاهی برای ما مثلی و حکایتی تعریف می کرد. وقتی به بهانه عید فطر و قربان و نوروز سراغش می رفتیم با بازوانی گرم ما را در آغوش می کشید. انگار که نوه هایش هستیم. اگر چه سالهای سال است که او را ندیده ام اما چهره چروک خورده و قامت خمیده اش ، انگشتان حنا ئی رنگش از نظرم محو نمی شود. چقدر مهربان و دوست داشتنی بود آن پیرزن.
اما همان هفته اول مهر ماه نیز وسط ظهر مدرسه می ماندیم. گوشه ای از حیاط روزنامه ها را پهن می کردیم و می نشستیم. از سفرهای تابستانی مان ، فیلم هائی که دیده ایم ، از سرانجام قصه های ر. اعتمادی که در مجله جوانان به چاپ می رسید و از طنزهائی که در همین مجله می خواندیم ، سخن می گفتیم. روزی داشتیم شعر طنزی را که از مجله جوانان یاد گرفته بودیم می خواندیم که خانم کاشف سر رسید و مچمان را گرفت و گفت : « سالی که نکوست از بهارش پیداست. » شاید خودش هم می دانست که دانش آموز برای شلوغی و خنده و گریه خلق شده است. عصبانی نشد ، سخت نگرفت سرش را به تندی تکان داد و برگشت و به طرف دفتر مدرسه رفت
.
*

2010-09-15

ویکتور خارا - آگاتا کریستی

ویکتور خارا
اولین بار که اسم
ویکتور خارا را شنیدم ، اوایل انقلاب بود. می گفتند که او از اهالی شیلی است و در شهری کوچک در حومه سانتیاگو به دنیا آمده و نواختن گیتار را از مادرش یاد گرفته است. از کودکی سری پر بلا داشت. پدرش کارگری الکلی بود. وقتی سخن از الکل در خانه به میان می اید شرح نداده وضع زندگی مشخص می شود. در همان حال و هوای انقلاب ، کاستی از او به بازار آمده بود و بین جوانان دست به دست می گشت. او با شجاعتش ، با بازوانش که با ضربات بی رحمانه تبر تکه پاره شده بود ، با قتل فجیع اش مشهور خاص و عام شده بود. او بین جوانان به سمبل مقاومت و رشادت تبدیل شده بود. بعضی از ترانه هایش را با ترجمه فارسی گوش می کردیم. اکنون پس از گذشت سالها این ترانه اش را از یوتیوب پیدا کردم . با ترجمه و زیرنویس از امید دادآر
نمی خوانم ( تنها ) بدان جهت که خواندن را دوست دارم
یا بخواهم با صدایم خودنمایی کنم
بلکه می خوانم برای بیان گفته هایی که به وسیله گیتار صادقم جان می گیرد
گیتاری که قلبش از زمین است
و همچون کبوتران پرواز می کند
ترانه من بسان آب مقدس
شجاعت و مرگ را تبرک می بخشد
پس ترانه ام آنگونه که ویولتا می گفت
هدفش را یافته است
آری گیتار من یک کارگر است
کارگری که رایحه بهار را بو می کشد
گیتارم متعلق به آدمکشان نیست
حریص و آزمند پول و قدرت نیست
بلکه متعلق به مردمی است
که کار و کوشش می کنند
تا آینده به گل نشیند
چرا که زمانی ترانه معنی می دهد
که ضربان قلبش نیرومند بتپد
و از سوی مردمی خوانده شود
که در حال جان باختن نیز با صفا و صداقت
ترانه خودشان را می سرایند
برای چاپلوسی نیست که می خوانم
یا واداشتن بیگانگان به گریه و ناله
من برای بخش کوچک و دوردست
سرزمینم می سرایم
که هرچند باری بیش نیست
اما ژرفایش را پایانی نیست
سرزمینی که رویش آغاز می کنیم
و به پایان می رسیم
ترانه ای سرشار از شجاعت
ترانه ای همیشه زنده تازه و پویا
جسد ویکتور خارا در 16 سپتامبر1973 در خیابان پیدا شد.
*
آگاتا کریستی در 15 سپتامبر1890 به دنیا آمد . او نویسنده معروف کتاب های پلیسی و جنائی بود. اکثر هم سن و سال و همدوره های من موسیو پوآرو و مادام مارپل را می شناسند. از این دو خاطره ها داریم. بیوگرافی و لیست کتاب هایش در
ویکی پدیا هست.
*

2010-09-10

به بهانه عید فطر و قره بایرام

آن قدیمها که هنوز بچه بودم ، پدرم مرد جوانی بود و دوستی داشت که به ظاهر خیلی خوب و فداکار و مهربان و صمیمی بود. روزی ازروزها این دوست با پدرم اختلاف پیدا کرد و از پشت سر به او ضربه زد. پدرم هم با او قهر کرد و گقت که تو را هرگز نخواهم بخشید. از ماجرای قهر این دو هنوز چند ماهی نگذشته بود که دوست به بهانه تبریک عید غدیر به سراغ پدرم آمد و عذرخواهی کرد و با پدر صیغه برادری جاری کرد و شدند برادر صیغه. اما پدر دیگر با او صمیمی نشد و در رفت و آمد و معاشرت جانب احتیاط را رعایت کرد. اما این دوست که از اقوام دورمان نیز بود، تا آخر عمرش شرمندگی رفتار ناخوشایندش را بر دوش کشید. او هر سال عید فطر به دیدن پدرم می آمد و آهسته نجوا می کرد « حلالم کردی؟ حلالم نکنی تا فردای قیامت رهایت نخواهم کرد.» گاهی وقتها پدر از سماجت او به تنگ می آمد و می گفت :« یعنی چه؟ اتفاقی چند سال پیش افتاده خوب یا بد تمام شد و رفت. آخر تمرین و تکرار چه فایده ای بجز یادآوری و دل چرکینی دارد؟ این آدم چرا متوجه نمی شود؟» او معتقد بود که پدرم نماز و روزه اش همیشه کامل است و از آنجائی که آدمی ساکت و آرام و سرش توی لاک خودش است و کاری به کار کسی ندارد ، باید بیاید و عید فطر را تبریک بگوید و دل پدر را به دست آورد.
او سالها قبل از پدر از دنیا رفت.
امروز صبح با دلی گرفته به خانه پدر زنگ زدم تا برای چندمین بار نبودنش بر دلم نشتر بزند که صدای سلام و تبریک و دعای رحمت کند از پشت گوشی به گوشم رسید و آبجی بزرگ گفت : « امروز قره بایرام پدر است.» دل گرفته ام گرفته تر شد. بغض را گلویم را گرفت دلم می خواست گریه کنم که آبجی ادامه داد :« ببینم به نظر تو آقای ... الان رفته پیش آقامون و اونجا هم مخ پدر پیرمون رو می خوره و نجوا می کنه؟»
میان گریه خندیدم و خنده ام موجب شد که او هم حالی و دلی پیدا کند و عید مبارکی بگوید.
*
اما قره بایرام یعنی عید سیاه. وقتی کسی از دنیا می رود ، بعد از چهلم اش اولین عید ( فرقی ندارد عید فطر یا عید قربان یا عید غدیر یا عید نوروز ) در خانه متوفی قره بایرام می گیرند. در این روز اقوام و آشنایان در خانه متوفی جمع می شوند تا دوباره برای بازماندگان آرزوی صبر و برای متوفی رحمت و آمرزش آرزو می کنند و اگر دختر یا پسر یا نزدیکان متوفی هنوز لباس سیاهشان را عوض نکرده اند و عزا نگه داشته اند ، آنها را از عزا درمی آورند. از آن پس برگزاری جشن عروسی و تولد و مراسم شادی نیز از نو برپا می شود و زندگی روال عادی خود را از سر می گیرد. چرا که از قدیم گفته اند : توی نان یاس قارداشدیلار / عروسی و عزا برادر همدیگرند.
*
عید فطر مبارک*
شش سالگی نق نقوی وبلاکستان مبارک
*
اینجا یک عاقد از اتفاقات گوناگون و گاهی بامزه می نویسد
*
*

2010-09-08

رنگ آتش نیمروزی

اول صبح سوار اتوبوس شدم . داشتم پیش دوستم می رفتم که در اداره ای کار واجبی داشت و به او قول داده بودم پیش دخترک اش بنشینم تا او برگردد. دخترکی که معلول مادرزادی است و پدرش به همین بهانه چند سالی است که مادر و دخترک را ترک کرده و جایی گم و گور شده و مادر برای یافتن اش زمین و آسمان را نگشته ، چون مرد را در خانه اش مهمانی بدون احساس مسئولیت می دید و گویا جایش را نیز می داند و به همین سبب می گوید گئدن قوناغین تئز گئتمه سی یاخجی دیر / میمانی که قرار است برود ، زود رفتن اش بهتر است.
اما مگر می شود از جگر گوشه به این آسانی گذشت. آن هم به جرمی که مرتکب نشده؟ معلول به دنیا آمدن که تقصیر نوزاد نیست. در همین فکر و خیال بودم که در ایستگاه بعدی اتوبوس توقف کرد و پیرزن موطلائی همراه پسرش سوار شد. پیرزن و پسرش را خوب نمی شناسم اما بیشتر وقتها آنها در همین ایستگاه سوار اتوبوس می شوند و به نانوائی وسط شهر می روند و پیرزن نان و نان شیرمال و یک استکان قهوه برای خود و یک ساندیس گیلاس برای پسرش می خرد. همانجا روی صندلی می نشینند و می خورند و می آشامند و پسر با زبان الکن حرفهائی می زند که مفهوم نیست و مادر با حوصله جواب اش را می دهد و گاهی صدای خنده بلند پسر فضای نانوائی را پر می کند و مادر خوشحال از خوشحالی پسر، همراه او می خندد و دوباره سوار اتوبوس می شوند و به خانه برمی گردند. از چهره پسر معلوم است که باید سی و چند سالی داشته باشد. شوهر پیرزن چند سالی است که درگذشته و به قول خودش او را با زحمت نگهداری فرزند تنها گذاشته است. آنها زوج خوشبختی بودند اگر پسرشان معلوم نمی شد. هر وقت این پیرزن موطلائی را می بینم دلم عجیب هوای مادر می کند. با چادرنماز گلی اش ، با گلابی که همیشه بعد از وضو بر دست و صورت می کشد و عطر گل محمدی می دهد. مادری که برف پیری موئی تیره بر سرش نگذاشته ، مادری که زمستان زندگی را می گذراند. چه بسا که فردا صدایش را نیز از پشت گوشی تلفن نشنوم. با این فکر و خیال اشک روی مردمک چشمانم نشست و راه دیدم را بست. کیفم را باز کردم تا دستمالی بردارم که چشمم بر کتاب « ماه نیمروز » شهریار مندنی پور افتاد. از کیفم درش آوردم و شروع به خواندن اولین قصه این مجموعه « رنگ آتش نیمروزی » کردم. پلنگ آهسته آمد و دخترک سروان مینا را ربود و برد و خورد و سروان به قصد انتقام به شکار پلنگ رفت او را یافت. دم دستش بود نشانه اش گرفت. نفس در سینه ام حبس شد. من نیز همراه رفیق سروان نجوا می کردم : « بزن که دندان های آن حیوان پخش و یلا شوند. بزن دیگر لامصب » اما سروان هر سه تیر تفنگ را به هوا زد. چشم در چشم پلنگ شد. آنگاه در جهت مخالف حیوان به راه افتاد و از کوه سرازیر شد. من نیز همراه رفیق سروان سرش داد زدم :« چرا نزدی ؟ چرا نزدی بی عرضه؟ خون بچه ات را حرام کردی ..» زانویش تا شد به صخره ای تیکه داد و گفت :« نمی شد .. نمی شود گوشت بچه ام توی تنش است .. نمی شود .. خون بچه ام تو رگهایش است ...»
و تا پایین کوه گریه می کند . گوئی صدای گریه اش را ، ناله دردناک عاجزانه اش را می شنوم. دلم گریه می خواهد. خشکم می زند. صدائی مرا به خود می آورد .« خانم آخر ایستگاه است.» من دو ایستگاه جلوتر رفته ام. باید پیاده شوم و منتظر اتوبوس بعدی شوم تا به مقصد برگردم. اما هنوز دیر نشده پیاده بروم بهتر است.

2010-08-27

به یاد مهدی اخوان ثالث

مهدی اخوان ثالث اسفند ماه سال 1307 در مشهد به دنیا آمد و چهارم شهریور 1369 چشم از جهان فرو بست و در توس کنار آرامگاه فردوسی آرام گرفت. مزارش هر کجا می خواهد باشد. سنگ قبرش هر گونه که می خواهد نوشته شود. سنگ قبر داشته باشد یا نداشته باشد ، چگونه می توانی فراموش کنی ؟ وقتی با « لحظه دیدار نزدیک است » اش هیجان و شوق دیدار را تجربه کرده باشی ، با « زمستان » اش سرما در عمق وجودت بیداد کرده باشد ، با « خوزستان » اش مرثیه خوان خاک به خاک و خون کشیده خوزستان شده باشی ، با « ارغنون » اش نوای عشق و جنون نواخته باشی ، با « تو را ای کهن بوم و بر دوست دارم » اش مرزهای سیاسی و فلزی و کاغذی را شکافته و هموطنان ات را با دل و جان لمس کرده باشی ، با « هذیان » اش در تب و تاب سوخته باشی ، با « قاصدک » اش در انتظار پیام و خبر خوش سوخته باشی ، با « شکر خدا» یش همراه شوی و شکرگزار.بگذار هر جا که خوابیده آرام بگیرد که در دل و جانم ، در لحظه لحظه خاطراتم زنده است.
*
تو
تو زشت ترین چهره تاریخ جهانی
هر چند که تاریخ پر از چهره زشت ست
آید ز پی آنکس که قلم دارد و غربال
نیمای من این را به یکی نامه نوشته ست
آینده به تحقیق نبازد به گذشته
دریاست ، بزن هر چه ترا نیمه خشت ست
امید مبادا که به نومید گرائی
دریاب که بافنده دادار چه رشته ست
خرداد 1342
*
مرا دوباره بسازید و پرورش بدهید
از این که اکنون هستم خوشم نمی آید
خدای من تو مرا باز آفرینی کن
پدر بگو که مرا مادرم ز نو زاید
*

2010-08-25

سریالِ مردِ اوّل

درست یادم نیست گویا دختر دبیرستانی بودم.شام مهمان داشتیم . مادرم به آشپزخانه رفت که شام بپزد. آبجی بزرگ سماور بزرگ را روشن کرد و به تعداد مهمانها قندان و استکان و نعبلکی آماده کرد. من پتوها را آوردم و دولا کرده دور تا دور اتاق پهن کردم. بالش ها و متکاها را هم دور تا دور دیوار چیدم. بعد مهناز و مهرناز پیدایشان شد. باهم قاشق و بشقاب را آماده کردیم . سفره را به اتاق آوردیم. چند تا از پیاله ها را با مربای گل محمدی و ترشی بادمجان پر کردیم. دو تا پیاز بزرگ هم پوست کنده داخل دوتا نعبلکی کنار پیاله های مربا و ترشی گذاشتیم. مهمانها آمدند. از اول قرار بود که شام را زود بخوریم و همه با هم بنشینیم و سریال جدیدی را که قرار بود از تلویزیون پخش شود ، تماشا کنیم. سفره را پهن کردیم و قاشق و بشقاب و مربا و ترشی و پیاز و نمک و نان را چیدیم. آبجی بزرگ داخل قوری بزرگ چائی دم کرد و سماور را دوباره پر از آب کرد تا برای بعد از شام بجوشد و آماده شود. من و مهناز و مهرناز هم به آشپزخانه رفتیم. زیر زمین خانه مان آشپزخانه مان هم بود. از اتاق ها تا حیاط دوازده پله می خورد و از حیاط تا زیر زمین که آشپزخانه باشد هفت پله دیگر داشتیم. مادر پلو و خورش را می کشید و ما با عجله به بالا می بردیم تا سرد نشود. بعد از شام هم به سرعت قاشق و بشقاب و بقیه ظروف را به زیرزمین بردیم که زود بشوئیم تا شروع شدن سریال جدید کارمان را تمام کنیم. آب روی اجاق داغ شده بود. کمی از آب داغ را داخل قابلمه خالی پلو ریختم دستکشهای پلاستیکی را پوشیدم و آب را گرم و برای شستن مناسب کردم و مقداری پودر رختشوئی داخل آن آب ریختم و اسفنج را روی ظروف کشیدم. کار مهناز آب کشیدن ظروفی بود که من می سابیدم. آخر سر هم مهرناز ظروف شسته و تمیز را با حوله مخصوص خشک کرد. این بار زیاد حرف نمی زدیم . چرا که باید تا شروع سریال کارمان را تمام می کردیم. بالاخره کار شستن و خشک کردن تمام شد. اشپزخانه را یک کمی جمع و جور کردیم و بالا رفتیم. هنوز سریال شروع نشده بود. مهمانها دورتادور اتاق نشسته بودند و بچه ها جلوی مادرشان روی زمین نشسته و به زانوی مادرتکیه داده بودند.آن زمان روزگار با حالا فرق می کرد. بچه ها چه کوچک و چه بزرگ از بزرگترها اطاعت می کردند. وقتی به بچه می گفتند ساکت ، ساکت می شد.

سریال همراه با موسیقی شروع شد. « مرد اول » اسم هنرپیشگان سریال و کارگردان و الی آخر. تا آنجائی که به خاطر دارم. مردی داشت حرف می زد و زنی بسیار زیبا و طناز ایستاده و بهت زده گوش می کرد. گویا مرد می گفت :« که پسر وارث پدر است و تو پشت سر هم دختر می زائی با اجازه ات زنی دیگر اختیار می کنم تا برایم پسر بزاید و .. » و از این قبیل حرفها. سپس از اتاق خارج شد و حال زن زیبا به هم خورد و زنها دوره اش کردند. در آخر اولین قسمت این سریال هم زن جدید آمد و روبروی زن اول و دخترهایش بر زمین نشست.

قسمت اول تمام شد و پدربزرگ در حالی که چشم بر صفحه تلویزیون دوخته بود ، گفت :« ای خاک بر سرت مرد حسابی این زن بیچاره چه گناهی دارد . خدا هر چه مصلحت است آن را می دهد. مگر دختر چه عیبی دارد ؟ خود مرا می بینی هفت دختر داشتم. یکی شان جوان بود که از دست دادم. جگرم سوخت می دانی جگرم سوخت. خدا را خوش نمی آید . ناشکری ، خدا را خوش نمی آید.»حاجیه خانم از اول سریال آهسته و بی صدا می گریست . کسی چیزی نمی گفت همه از ته دل همدردی می کردند.من و مهناز و مهرناز احساس خوشی نداشتیم. بعنی دختر وارث پدر نیست ؟

مادربزرگ گفت :« از خدا که نمی توان چیزی را به زور خواست. خدا خودش می داند به چه کسی دختر و به چه کسی پسر بدهد. به زور خواستن شگون ندارد. خیلی ها به زور پسر خواسته اند و تولدش را ندیدند. » آن گاه آهسته ادامه داد :« حالا خیلی ها می گوید دختر یا پسر بودن بچه به مرد مربوط می شود .استغفرالله! استغفرالله. »در قسمت های بعدی سریال آن را هم درست به خاطر نمی آورم بعد یا قبل از تولد پسر ، مرد درگذشت. سریال را بیشتر به سبب دیدن چهره زیبا و طناز زن اول دنبال می کردم. اما اسمش به یادم نبود. تا این که روزی از روزها او را در سریال آینه دیدم. وای این همان زن اول سریال مرد اول هست. حالا اسمش را یاد گرفتم . مهین شهابی. بعد از آن در بعضی فیلم ها دیدمش .  خبر درگذشت اش را شنیدم. او نیز به خاطره ها پیوست.

2010-08-20

حکایت خاتون و حکیم

می گویند روزی روزگاری در ولایتی از ولایات خدا ، خاتونی زندگی می کرد. او هشت بچه قد و نیم قد داشت و از صبح تا شب سرگرم شست و شوی و رفت و روب و پخت و پز بود. روزی متوجه شد با این که اشتهائی برای خوردن ناهار و شام ندارد اما روز به روز چاق و چاق تر می شود. با خود اندیشید که اگر وضع اش چنین پیش برود و وزن اش یشتر از این شود پاهایش توان حرکت نخواهند داشت و زمین گیر خواهد شد و والی آخر . هراسناک به حکیم ولایت شان مراجعه کرد و گفت :« آقای حکیم فکر می کنم بیمار شده ام و بیماری ام هم خطرناک است. از صبح تا شب هیچ چیز نمی خوردم و روز به روز بر وزنم اضافه می شود.»
حکیم نگاهی به چهره وحشت زده و نگران خاتون انداخته پرسید :« چند بچه دارید و از صبح تا شب کارتان چیست ؟»
خاتون گفت :« آقای حکیم هشت بچه دارم و از صبح تا شب سرگرم تر و خشک کردن شان هستم و نوکر و کلفتی هم دم دستم نیست .»
حکیم پرسید :« در فاصله ناهار و شام چیزی نمی خورید که موجب کم اشتهائی تان شود؟»
خاتون گفت :« آی خدا پدرت را بیامرزد حکیم جان من فرصت سر خاراندن ندارم چه برسد به خوردن در فاصله بین ناهار و شام. فقط بعضی وقتها به ندرت تکه نانی از گوشه لقمه بچه ها وشگون می گیرم و دهانم می گذارم.»
حکیم از جای بلند شد و سبد بزرگ نانی را که در گوشه مطب اش گذاشته بود برداشته دست خاتون داد و گفت :« این سبد را به خانه ببر فردا از اول صبح تا عصر هر تکه نانی را که از لقمه بچه ها گرفتی به جای گذاشتن به دهان داخل این سبد بیانداز و عصر برایم بیاور تا برایت دارو بنویسم و درمانت کنم.»
خاتون سبد را از حکیم گرفت و دعا کنان به خانه برگشت. روز بعد هر تکه نانی را که از لقمه بچه هایش کند داخل سبد انداخته عصر بر دوش گرفت و به مطب حکیم رفت. حکیم در سبد را باز کرد و تا چشمش به تکه های نان که سبد را پر پر کرده بودند افتاد با تعجب گفت :« یعنی شما قرار بود این نان ها را بخورید و نخوردید؟»
خاتون با حسرت گفت :« بله آقای حکیم .غذایم همین نان های خرده ریزه است.»
حکیم با تعجب و صدائی که بیشتر به فریاد می ماند گفت :« خانیم اولماسا ال قولووی چیرمالا بویور منی ده یئی دای ! / خانم یک دفعه آستین هایت را بالا بزن بیا منو هم بخور دیگر»آن گاه خاتون را از خوردن تکه نان های لقمه گرفته برای بچه ها منع کرد و گفت :« از این به بعد ناهار و شام ات را مفصل بخور و به لقمه نان بچه هایت دست درازی نکن.»
خاتون به توصیه حکیم عمل کرد و از چاقی بی رویه و هراس از بیماری نجات یافت.
*
ما در این ولایت وقتی به پزشک مراجعه می کنیم و دردمان را می گوئیم ، پزشک پس از معاینه صاف و پوست کنده می گوید که ازچه بیماری رنج می بریم و روش معالجه را نیز شرح می دهد. بطور مثال چندی پیش به دندان پزشک مراجعه کردم و ایشان در مورد مشکل دندانم و روش معالجه کلی توضیح داد که اگر انار خاتون همراهم نبود بی شک زهره چاک می شدم.
*
شرافت از دست رفته پزشکی در بالاترین و قضاوت های شتاب زده گوشزد و نظرات نیز خواندنی است
*
یک پزشک نیز پنج ساله شد به مبارکی
*

2010-08-15

به بهانه اولین رمضان بدون پدر

بچه که بودیم زندگی با هر بهانه ای رنگ تنوع به خود می گرفت. اسفند ، ماه خانه تکانی و خرید و مشغله تکالیف عید بود . شعبان با نیمه اش مراسم چراغانی و ترقه و شکلات و شکرپنیر و کلوچه اهری نذری را زنده می کرد. محرم ، ماه عاشورا و شعله زرد و آش رشته و هویچ پلوی همسایه بود. پنج شنبه اول ماه رجب ، روز تجدید دیدار با مردگان و حلوا و خرما بود و ما چه جانانه و از ته دل قبل از خوردن خرما صلوات و فاتحه می خواندیم. بیشتر وقتها قبل از خوردن خانم سرایدار مسجد حمد و سوره را با صدای بلند می خواند و ما تکرار می کردیم که مبادا غلط بخوانیم و فاتحه به صاحب خرما نرسد. سرانجام نوبت به رمضان می رسید. رمضان با دعای دلنواز سحر و ربنای سر سفره افطارش عالمی دیگر داشت. چه می دانم شاید ربنا موجب شده که شجریان را بشناسم. آن زمان ها برای دختربچه های نه و ده و یازده ساله ، ربنای شجریان آوای پایان شب تیره گرسنگی بود. مگر نه که می گویند خدا با هر دردی که به بندگانش می دهد امتحانشان می کند. آللاه هئچ بنده سین اجلیق نان امتحانا چکمه سین / خدا هیچ بنده ای را با گرسنگی امتحان نکند.
برای دختربچه تحمل گرسنگی و تشنگی چقدر تلخ و طاقت فرساست. روزهای اول و دوم و سوم که هنوز معده به خالی ماندن عادت نکرده ، خیلی سخت می گذشت. پدر برایمان زولبیا و بامیا و کلوچه شیرین و خرما می خرید. گاهی وقتها هم پول می داد که خودمان برویم و بخریم . می خریدیم وبه خانه می آوردیم. از خدا پنهان نیست از شما چه پنهان که گاهی هنگام چیدن زولبیا انگشتمان را می لیسیدیم. خوب چه کار کنیم بچه بویدم و فکر می کردیم که نمی خوریم. بعضی وقتها از شدت تشنگی دست و صورت را می شستیم و دهانمان را قرقره می کردیم و ناغافل قطره آبی را که در دهانمان مانده قورت می دادیم. خوب از کجا می دانستیم که روزه مان باطل می شود. بعدها یاد گرفتیم که اجازه خوردن و آشامیدن حتی به اندازه لیسیدن انگشت یا قطره کوچک آب را هم نداریم.در آن سختی ها پدر همراهمان بود. روزی از روزهای کوتاه زمستانی و سومین روز از رمضان که از مدرسه به خانه برگشتم ، از شدت گرسنگی گریه سر دادم و گفتم :« من دارم می میرم. گرسنه ام است. اگر نخورم می میرم.»
مادربزرگ گفت :« اگر با دهان روزه بمیری به بهشت می روی و اگر حالا بخوری یک راست توی جهنمی. میل خودت است می خواهی بخور می خواهی نخور.»
گفتم :« من نمی خواهم به بهشت بروم . بگذار بخورم دلم می خواهد به جهنم بروم.»آن وقت روی زمین نشستم و پاهایم را دراز کردم و دستهایم را روی زمین گذاشتم وپاشنه پاهایم را به زمین کوبیدم و گریه کنان گفتم :« من تشنه ام آب می خواهم.»مادربزرگ و مادر شروع به نصیحت و سرزنشم کردند که :« ای دختر گنده خجالت بکش. دختر که این همه شکمو نمی شود. تا اذان زیاد نمانده دندان روی جگر بگذار. .. »اما من گرسنه و تشنه بودم داشتم راستی راستی هلاک می شدم. که پدر دخالت کرد و با لبخند گفت :« ولش کنید بابا جان من آرامش می کنم. مگر نشنیده اید آجین ایمانی اولماز / آدم گرسنه ایمان ندارد؟»آنها ساکت شدند و پدرم به من نزدیک شد و بغلم کرد که به اتاق ببرد. سنگین بودم خوب . با خنده گفت :« ماشالله دخترم الهی که چشم نخوری وزن ات هم زیاد شده . یک کمی لاغر بشوی خوبه ها!»گفتم :« نه خیرم نمی خوام لاغر بشم من می خواهم بخورم.»خلاصه پدر با بلبل زبانی اش مرا تا اتاق برد و گفت :« خیلی خوب حالا پاشو بریم وضو بگیریم و مثل قصه های من و بابام دوتائی نماز بخونیم.»گفتم :« نمیشه که قهرمان های قصه های من و بابام پسر و پدر هستند دیگه. من دخترم نمیشه.»گفت :« چرا نمیشه توی این دنیا نمیشه وجود نداره.»دوتائی رفتیم و وضو گرفتیم و به اتاق برگشتیم. چادرنماز گلی گلی نازکم را سرم کردم و پشت سر پدر ایستادم. او تند تر می خواند و من بهش نمی رسیدم. دیگر طاقتم تمام شد و وسط نماز یک دفعه گفتم :« آقا جان مثل زن سرایدار یواش بخوان من هم بهت برسم دیگه.»پدر در حالی که مشغول خواندن رکوع بود با صدای بلند و آهسته صلوات خواند. متوجه منظورش شدم و ساکت شدم و همراهش به تکرار نماز مشغول شدم. بله پدرها و مادرها وقتی می خواهند وسط نماز چیزی را به دیگری حالی کنند یکی دو کلمه را با صدای بلند و با حالت بخصوص ادا می کنند و طرف می فهمد که فلان کار را نباید انجام دهد و الی آخر.بعد از تمام شدن نمازمان اعتراض و خنده آبجی بزرگ و داداش بزرگ شروع شد که نباید وسط نماز حرف می زدی و نماز ات باطل شد. پدر و مادربزرگ دیدند که من دیگر رمقی ندارم و اگر بخواهند دوباره نماز بخوانم گریه خواهم کرد. مادربزرگ گفت :« چون دفعه اولت بود و نمی دانستی نمازت باطل نمی شود. اما از فرادا باید دقت کنی که وسط نماز حرف نزنی.»نمازمان تمام شد و از اذان وغروب و افطار خبری نشد که نشد. پدر به فکر سرگرم کردنم بود و من به فکر قصه های من و بابام. این بار خودم به جای پسرک ، قهرمان قصه و همراه پدر بودم. حالم خوش بود. دلم می خواست انگشتم را روی دماغم بکوبم و به داداش ها یاندی قیندی بدهم. قرار نیست که همیشه داداش کوچیکه قهرمان قصه های من و بابام بشه که. بازی کنان و با غرور تمام به سراغ کیف مدرسه ام رفتم و دفتر مشق و مداد و پاک کن و مدادتراش و کتاب فارسی ام را برداشتم تا مشق هایم را بنویسم و بعد از افطار با خیال راحت دلی از عزا درآورم. پدر کتاب فارسی را از دستم گرفت و گفت :« کجا را باید بگویم ؟»ای خدا جون کیف کردم ، خوش به حالم شد یک عالمه ، لذت بردم. پدر با صدای بلند خواند و من نوشتم. مشق تازه تمام شده بود که صدای مادربزرگ بلند شد. از قرار معلوم چیزی به اذان نمانده است . خوشحالی ام دلایلی داشت. مشق شبم تمام شد. زمان زود گذشت و من یک بعد از ظهر قهرمان قصه های من و بابام شدم. پدر قول داده بود که بعد از افطار برایم کانادادرای بخرد. فرنی خوشمزه مادر را خوردم. سوپ داغ و خوشمزه سیرابم کرد. بعد از افطار هم زولبیا با چائی و لیمو عمانی خوردم و کانادادرای یادم رفت
.
*

2010-08-12

آلدی

تئوالبرشت ، صاحب آلدی نورد و سومین ثروتمند آلمانی درگذشت
کارل البرشت صاحب آلدی سود ( جنوب ) و تئو البرشت صاحب آلدی نورد ( شمال ) دو برادر، از ثروتندترین های آلمان هستند. پدرشان کارگر معدن در اسن بود و مادرشان دکان کوچکی داشت. این دو برادر بعد از جنگ جهانی دوم ، کار مادرشان را به عهده گرفتند و با ترفندهای صحیح اقتصادی موجب پیشرفت سریع کار و بارخود شدند. این دو برادر در سال 1960 آلدی را بین شان به دو قسمت تقسیم کردند. فروشگاههای آلدی به سسب ارزان بودن کالایشان در نظر مردم به فروشگاههای فقرا معروفشد. اما در واقع کیفیت کالا و قیمت مناسب و ارزان آن موجب پیشرفت شان شد. بعد از تغییر ارز از مارک آلمان به یورو ، آلدی قیمت فروش را بر عکس فروشگاههای دیگر کنترل کرد که موجب رضایت مشتری هایش شد. اکنون فروشگهاهای آلدی در اکثر کشورهای جهان شعبه دارند.

2010-08-08

زندگی جنگ است جانا

زندگی جنگ است جانا بهر جنگ آماده شو
نیست هنگام تامل بی درنگ آماده شو
نمی دانم سراینده این بیت کیست . اما بیت فوق را برای اولین و آخرین بار از مرحوم دبیر تاریخ مان شنیدم. می گفت :« زندگی خود یک جنگ سرد و خطرناک واقعی است با این تفاوت که اسباب جنگ جنگجویان میدان ، کلاه خود و زره و شمشیر است وهنگام شکست ، بوی خون و خاک و مرگ را که جنگجوبا چشم می بیند وحشت در دل و جانش خانه کرده ، جان سالم هم بدر برد چندی نگذشته زهره چاک می شود و به بهانه های مختلف به سوی مرگ می رود غافل از این که جنگ سرد زندگی وحشتناک تر ازآن است که بتوان فکر کرد. شکست در جنگ زندگی آدمی ذره ذره آب و قطره قطره رنج کش می کند. با این حال آدمیزاد شکرگزاراست که می توانست بدتر از این هم باشد.
کلاه خود و زره و تیر و کمان و شمشیر برنده ما در جنگ سرد زندگی ما ، اعمال ماست و شمشیر برنده تر از تیغ بران ، زبان پدرسوخته مان است که هر چی می کشیم از دست همین زبان می کشیم که گاهی بی موقع می چرخد و ما را داخل چاهی می اندازد که صد عاقل بالغ نمی تواند رهایمان کند. در میدان جنگ زندگی چه بسا زبانی که می چرخد و می چرخد و می چرخد و بی وقفه می گوید و از گفتن باز نمی ایستد ، غافل از این که شنونده پی به یاوه گوئی اش می برد و نقشه های تنظیم شده از قبل اش را نقش بر آب می کند و بر خلاف او زبانی که سکوت اختیار کرده و فقط گوش می کند ، گوئی که از خود دفاع می کند آن هم دفاعی جانانه با نگاهی نافذ و گویا. آری زندگی جنگ است و در این راه ایستادن جایز نیست که ایستادن و ناامید شدن خود شکست است. با کسی که می گوید چاره ای نیست با زمانه بساز موافق نیستم. چرا باید به محض شکست همه گناهان را به گردن زمانه بیاندازیم و با تلخی ها کنار بیاییم و بسوزیم و بسازیم ؟
حدیث بی خردان است با زمانه بساز
زمانه با تو نسازد تو با زمانه ستیز»
نام شاعر این بیت را نیز نمی دانم. کسی می داند؟ آن زمان ها که او سخن می گفت به چشم دبیری به حرفهایش گوش می کردیم که یک ساعت و اندی فرصت سخن رانی دارد . بگذار سخن بگوید و خدای نکرده درس نپرسد که خیط می شویم. یا درس تازه ندهد که تکلیفمان زیاد می شود. در اصل درس می داد.
درس های فراموش نشدنی. روح اش شاد
*