بچه که بودم، در یکی از محله های قدیمی ، مردریش سفیدی زندگی می کرد که حاج آقا صدایش می کردند. با دختر حاج آقا در کلاس ششم ابتدائی همکلاس بودیم. اسم دختر کلثوم بود.می گفت:« پدرم به سفر حج نرفته اما چون عمویم او را حاج آقا صدا می کند، بقیه هم از او یاد گرفته و این طوری صدایش می کنند.» حاج آقا روزهای سرد و یخبندان زمستان جلو مدرسه می آمد و تا کلثوم را می دید جلو می آمد وبا یک دست کیف مدرسه دختر را می گرفت و دست دیگرش را به دست دختر می داد و به راه می افتادند.دختر همیشه چادر به سر داشت و با دندانهایش گوشه های چادر را می گرفت و دندانهای برنده اش، بیشتر اوقات دو گوشه چادر را پاره می کردند. برای همین هم دو گوشه چادرش همیشه خیس و چروک بود. پدر او آدمی مهربان و مومن بود. کاری به کار کسی نداشت و سرش به کار خودش مشغول بود. مغازه کوچکی داشت و نان شب خود و پنج کودک قد و نیم قدش را درمی آورد. کلثوم فرزند بزرگ خانواده بود و اگر همکلاسی ام نبود فکر می کردم نوه این مرد است. چون فاصله سنی دختر و پدر زیاد بود. پدر من همیشه جوان و شیک و مرتب بود. اما پدر او کتش را نمی پوشید و روی شانه اش می انداخت و پاشنه کفش اش هم همیشه خوابیده بود. دخترمی گفت که پدرش عمدی پاشنه کفش اش را می خواباند تا کسی متوجه نشود این گوشه و آن گوشه کفش کهنه و پاره است. او از اول تا دهم محرم که عاشورا باشد در هیئت عزاداران تلاش می کرد و سردسته شاخسئی ها ( دسته های قمه زنی ) بود. در بین عزاداران و دسته شاخسئی او ، کسی قمه و چاقو به دست نمی گرفت. آنها چماق به دست داشتند و بعد از ممنوع شدن اسلحه سرد و گرم ، بدون چماق بیرون می رفتند. نوحه خوانی و شاخسئی واخسئی آنها با طبل و زینگ و بلندگوی باطری دار بزرگ همراه بود.شب های تاسوعا و شب های عاشورا هم وقت می دادند و به خانه مردم برای عزادرای و نوشیدن شربت و چای نذری می رفتند. کلثوم از دست بعضی ها ناراحت بود که پدرش را اذیت می کردند و می گفتند:« همه کاره ای و سر مظلوم زیر آب کرده ای و سالهای سال آب خنک زندان نوش جان کردی و حالا داری برای امام حسین سینه چاک می کنی و دایه مهربان تر از مادر شده ای » و الی آخر. روزی از پدرم پرسیدم :« مگر آدم سر کسی را زیر آب فرو کند طرف می میرد؟ چرا این حاجی آقا رفته زندان آب خنک بخورد مگر خانه خودشان آب خنک نبود؟» پدرم گفت:« اگر سر کسی را زیر آب فرو ببرند و زیاد نگهدارند اکسیژن به بدنش نمی رسد و خفه می شود و می میرد. کسی هم که به زندان بیفتد می گویند رفته زندان و آب خنک خورده.. حالا فرض کنیم که حاجی کاری کرده و زندانی شده. سالها توی زندان بوده . مجازاتش را کشیده و بیرون آمده و دارد زندگی می کند.کاری هم به کار کسی ندارد. گناه و ثواب او دیگر چه ربطی به دیگران دارد؟ نمی فهمم از کی مردم فرشته دوگانه کتف چپ و راست حاجی شده اند؟»
آن روز نه پدرم در مورد جرم و علت حبس پدر کلثوم حرفی زد و نه دیگران. خود کلثوم هم چیزی نمی دانست شاید هم می دانست و نمی گفت. اما چند سال بعد حکایت راهم از زبان کلثوم و هم دیگران شنیدم . که گویا حاجی هنوز جوان بود و سربازی نرفته بود و برادر بزرگتر سرپرست خانه پرجمعیت شان بود. روزی از روزها حاجی وارد مغازه برادر شده متوجه می شود که مشاجره لفظی برادر و مردی به کشمکش انجامیده و زمانی سر می رسد که ضربه برادر کار مرد را ساخته و طرف نقش بر زمین شده و جا به جا مرده است. حاجی می بیند که رفتن برادر به زندان همان و گرسنه ماندن خانواده پرجمعیت و بدبختی و فلاکت همان. او به فکر خود برای نجات خانواده از فلاکت ، تا رسیدن پلیس چاقو را از دست برادر می گیرد و خود را به جای او معرفی می کند و به جای برادر راهی زندان می شود. بهترین دوران عمرش در زندان سپری می شود و بعد از بیرون آمدن از زندان برادر سر و سامانش می دهد و مغازه ای برایش تهیه می کند و حاجی زندگی جدیدی شروع می کند.
پدر کلثوم در مورد گوشه و کنایه مردم ، زخم زبانشان سکوت اختیار کرد و تا آخرین لحظه زندگی اش دم برنیاورد و کلمه ای بجز توبه و استغفار به درگاه خدا بر زبان نیاورد. در این روزها کمر خمیده و موهای سفید سفیدش از نظرم محو نمی شود. نمی دانم باز طبل می کوبد ، بلندگوی باطری دارش جای خود را به میکروفن داده یا نه ، فانوس و زنبوری اش هستند یا جایشان را به مهتابی های پرنور داده اند. هنوز هم هنگام دعا از ته دل گریه می کند؟ هنوز هم در مقابل بدی ها و ناسزاهای همسایه بغل دستی اش با لخند تلخ می گوید : خرمن چی نین خرمنین اوتدامیشام سنه نئینه میشم؟ / خرمن خرمنچی را آتش زده ام ، اما به تو چه بدی کرده ام؟
یا از دنیا رفته؟ خدایش بیامرزد
آن روز نه پدرم در مورد جرم و علت حبس پدر کلثوم حرفی زد و نه دیگران. خود کلثوم هم چیزی نمی دانست شاید هم می دانست و نمی گفت. اما چند سال بعد حکایت راهم از زبان کلثوم و هم دیگران شنیدم . که گویا حاجی هنوز جوان بود و سربازی نرفته بود و برادر بزرگتر سرپرست خانه پرجمعیت شان بود. روزی از روزها حاجی وارد مغازه برادر شده متوجه می شود که مشاجره لفظی برادر و مردی به کشمکش انجامیده و زمانی سر می رسد که ضربه برادر کار مرد را ساخته و طرف نقش بر زمین شده و جا به جا مرده است. حاجی می بیند که رفتن برادر به زندان همان و گرسنه ماندن خانواده پرجمعیت و بدبختی و فلاکت همان. او به فکر خود برای نجات خانواده از فلاکت ، تا رسیدن پلیس چاقو را از دست برادر می گیرد و خود را به جای او معرفی می کند و به جای برادر راهی زندان می شود. بهترین دوران عمرش در زندان سپری می شود و بعد از بیرون آمدن از زندان برادر سر و سامانش می دهد و مغازه ای برایش تهیه می کند و حاجی زندگی جدیدی شروع می کند.
پدر کلثوم در مورد گوشه و کنایه مردم ، زخم زبانشان سکوت اختیار کرد و تا آخرین لحظه زندگی اش دم برنیاورد و کلمه ای بجز توبه و استغفار به درگاه خدا بر زبان نیاورد. در این روزها کمر خمیده و موهای سفید سفیدش از نظرم محو نمی شود. نمی دانم باز طبل می کوبد ، بلندگوی باطری دارش جای خود را به میکروفن داده یا نه ، فانوس و زنبوری اش هستند یا جایشان را به مهتابی های پرنور داده اند. هنوز هم هنگام دعا از ته دل گریه می کند؟ هنوز هم در مقابل بدی ها و ناسزاهای همسایه بغل دستی اش با لخند تلخ می گوید : خرمن چی نین خرمنین اوتدامیشام سنه نئینه میشم؟ / خرمن خرمنچی را آتش زده ام ، اما به تو چه بدی کرده ام؟
یا از دنیا رفته؟ خدایش بیامرزد
No comments:
Post a Comment