2025-07-14

چون پیر شدی حافظ

مرگ حق است

همسایه روبروئی پیرزنی نوه ساله است. پیر و فرتوت. با جثه ای نحیف و قدی بسیار خمیده. اولّین باری که دیدمش حدود هفتاد و چند سال از عمرش گذشته بود. نحیف بود و بلند قد. زیرک و پرجنب و جوش. با گذشت چند سالی عصا به دست و اکنون ویلچر نشین. با همه لاغری اش باز زیرک و پرجنب و جوش به نظر می رسد اگر پاهایش اجازه دهد. چند روزی است که پسر و عروس اش عصرها می آیند و کارهائی برایش می کنند. گویا اسباب و اثاثیه اش را جمع می کنند. چمدانش را آماده می کنند. جرات نمی کنم بپرسم کجا؟ معلوم است که جوابشان خانه سالمندان است.

آری خانه سالمندان برای جوانها مفهوم زیادی ندارد. اما برای من که سن و سالی گذرانده ام وحشتناک است، به وحشتناکی زنده به گور شدن. یعنی تا به حال نمرده ای و برو آنجا به نوبت بنشین که چه وقت جناب عزرائیل وقت و حوصله کند و سر وقت ات بیاید.
با این فکر و خیال نگاهی به دور و برم می اندازم. به کتابهایم، به اشیائی که با شوق و علاقه خریده ام، به لباسهائی که با دستان خودم بافته ام. کدام را می توانم با خود ببرم؟ هیچکدام. به دفاتر و یادداشتهایم که شاید بعد از مرگم، مهمان ظروف آشغال شوند. پس از کمی با تاسف به خود می گویم:« بی خیال دلم بی خیال!» سپس از جای برمی خیزم. کیسه ای بزرگ برداشته و خرت و پرتی را جمع می کنم تا با خود برده و داخل بشکه های صلیب سرخ بریزم. باشد به نیازمندی برسد و دعایم کند. دعای خیر بلکه خدا عمری بدون خانه سالمندان بدهد. یعنی مرگ حق است.
*
اؤلوم وار اؤلوم اؤلوم، اؤلوم وار ظولوم ظولوم
*

No comments: