کیم دئییر کئچمیش، کئچمیش ده قالدی
هوا بسیار گرم و
خورشید درست وسط آسمان است و گرمایش را بی هیچ ملاحظه ای پخش می کند. نسیمی می وزد و هوای گرم را از
نقطه ای به نقطۀ دیگر جابجا می کند. پرده ها را کشیده و پنکه را روشن می کنم. باد
مصنوعی موجب سردردم می شود و خاموش کرده و منتظر عصر می مانم که خورشید خانم برای
استراحت، آسمان آبی را ترک کند.
سرانجام پس از ساعت های طولانیِ روز، هوا کمی خنک می شود. پای تلویزیون می نشینم و
پس از کنترل کانالها، که اکثرا فیلمهای پلیسی و جنائی و بزن و ببند دارن، سری به
یوتیوب می زنم. بر حسب تصادف، سریال « سالهای دور از خانه یا همان اوشینِ ژاپنی » با
دوبله فارسی نظرم را به خود جلب می کند. سریالی که در سالهای 1365 و 66 و شاید 67
( اگر درست به خاطر داشته باشم ) پخش می شد و طرفداران زیادی داشت و به هنگام پخش
فیلم خیابانها خلوت می شد. روز بعد دوستان درباره این سریال و قسمتی که پخش می شد،
صحبت می کردند و از اینکه من تماشاگر این سریال نبودم، انگشت بر دهان می ماندند.
اکنون دلم می گوید:« گذشته را بی خیال. بنشین و تخمه بشکن و چائی بنوش و سریالت را
ببین. گذشته ها گذشته.» حرف دلم را گوش می کنم و چائی و تخمه می آورم. کسی پیشم
نیست. نه پدری که از من بخواهد کنارش بنشینم و نه مرد خشنی که بگوید پاشو برو به
کارهایت برس تو را چه به فیلم دیدن؟ و نه مادری که به زور و جویدن لبهای خشکش جلوی
اشکهایش را بگیرد. دلم باز می گوید:« گذشته را بی خیال.» و من باز سعی بر خیال
بودن کرده و تماشا می کنم. به جای فیلم اوشین و صدایش، گذشته، همچون فیلم سینمائی
از جلو چشمم رژه می رود و گونه هایم خیس اشک می شود. بالاخره قسمت اوّل سریال تمام
می شود بی آنکه حتی یک دقیقه اش را دیده باشم. دوستانم می گفتند که با تماشایش
احساساتی شده و گریسته اند. حق داشتند. چون من نیز از لحظات اوّل پخش سریال، تا
تمام شدنش گریستم در حالی که هنوز هم نمی دانم برای کدام سکانس سریال؟
آری من برای سکانس های زندگی خودم گریستم و با دل گفتم:« من هم می گویم گذشته
گذشته، گذشته را بی خیال. اما گذشته دست از سرم برنمی دارد و خودش خودسرانه می آید
و خود را به من تحمیل می کند.»
No comments:
Post a Comment