2023-09-18

روز شعر و ادب فارسی و به بهانه زنده یاد شهریار

به بهانه زنده یاد شهریار

شهریار را از بچگی می شناختم. « حیدربابایه سلام» اش ورد زبان پدرانمان بود. پدرم بسیار دوستش می داشت. می گفت:« حیدربابا یه سلام، روح و روان و خاطرات کودکی مان را نوازش می کند.»
دلم می خواست حیدربابا را بخوانم. اما افسوس که به جرم ترکی بودن، جزء کتابهای ممنوعه بود. روزی از روهای خوش تابستانی، مهمان داشتیم و مهمان عزیزمان گفت که این کتاب را دارد. به شرطی امانت می دهد که به هیچ کس نشان ندهم و مخفیانه بخوانم. قول دادم و کتاب را تحویل گرفتم. دفتری تهیه کرده و با شور و شعف، کتاب را رونویسی کردم. حجم کتاب زیاد نبود، اما اشعار یک دنیا حرف داشت. یادم می آید که آن شب بعد از رفتن مهمانها، تا نیمه های شب نشسته و منظومه  را نوشته و تمام کرده و روز بعد به صاحب اش تحویل دادم. راستی که چقدر لذت بردم از داشتن چنین اثر زیبائی. منظومه از 121 بند نوشته شده است. 76 بند در یخش اول و بقیه در بخش دوم کتاب است. تابستان را با شهریار و حیدربابایش سپری کردم. شهریار برایم از این در و آن در صحبت کرد. از سیب های شنگل آوا، از غازهای قوری گول، از عروسی روستا، از نوروز و شال ساللاماق و رنگ کردن تخم مرغ، پاییز و بوستان پوزدو پختن کدو تنبل داخل تنور، عمه جانین بال بلله سی و الی آخر
*
او با حیدربابا سخن می گوید. گاهی از مرد و نامرد می گوید:
حیدربابا ایگیت امک ایتیرمز
عؤمور کئچر، افسوس بره بیتیرمز
نامرد اولان عؤمرو باشا یئتیرمز
بیزده والله اونوتماریق سیزلری
گؤرنمه سک حلال ائدین بیزلری
*
زمانی از مراسم عروسی:
حیدربابا کندین تویون توتاندا
قیز – گلین لر حنا، پیلته ساتاندا
بیگ گلینه دامدان آلما آتاندا
منیم ده او قیزلاریندا گؤزوم وار
عاشیقلارین سازلاریندا سؤزوم وار
*
از بی وفائی دوستان گله می کند:
حیدربابا یار - یولداشلار دؤندولر
بیر – بیر منی چؤلده قویوب، چؤندولر
چشمه لریم بولاقلاریم، سرندولر
یامان یئرده گون دؤندو آخشام اولدو
دنیا منه خرابۀ شام اولدو
*
از مکتب می گوید:
بو مکتب ده، شعرین شهدین دادمیشام
آخوندون آغزیندان قاپوپ، اودموشام
گاهدان دا بیر، آخوندو آلداتمیشام
باشیم آغریر دئییبر، قاچیب گئتمیشم!
باغچالاردا گئدیب، گؤزدن ایتمیشم!
*
و سرانجام:
عاشیق دئیه ر: بیر نازلی یار واریمیش
عشقینده اودلانیب یانار واریمیش
بیر سازلی – سؤزلو شهریار واریمیش
اودلار سؤنوب، اونو اودو سؤنمه ییب
فلک چؤنوب، اونون چرخی چؤنمه ییب
*
حیدربابا آلچاقلارین کؤشک اولسون
بیزدن سورا، قالانلارا عشق اولسون
کئچمیشلردن، گلنلره مشق اولسون
اولادیمیز، مذهبینی دانماسین
هر ایچی بوش سؤزلره آللانماسین
*
روزی از روزها دبیر تارخ مان وارد کلاس شد. قبل از شروع درس از شهریار گفت و شعر« بهجت آباد خاطره سی» برایمان خواند و روی تخته سیاه نوشت و ما نیز رونویسی کردیم. این شعر زیبا را نیز به دفتر حیدربابایم اضافه شد. منظومه زیبای « سهندیم » شاهکاری دیگر از این شاعر گرانمایه است. او مدت هشتادو سه سال در این دنیا زندگی کرد و سپس در تاریخ 27 شهریور1367 ما را با دیوانش تنها گذاشت. روحش شاد و مکانش بهشت.
*

2023-09-10

امروز روز جهانی جلوگیری از خودکشی

خودکشی

ظهر است و چند روزی است که هوا گرم شده. باید پرده ها را کشید و پنجره ها را بست تا گرما به اتاق نفوذ نکند. در این گرما نمی توانم زیاد کار کنم. پشت کامپیوترمی نشینم و چشم به  تقویم امروز می دوزم. بله امروز دهم سپتامبر یعنی 19 شهریورخودمان، مصادف با روز جهانی خودکشی است. با خود می گویم :« زندگی با تمامی مشکلات و پستی و بلندی هایش، زیباست.» چه چیزی سبب مرگ خودخواسته می شود؟ چه می شود که آدمی دل از زیبائی ها می کند و گور بابایش می گوید و می رود؟ یاد مادربزرگم می افتم که می گفت:«جان بوغازا ییغیشاندا، هرزادین دادی - دوزو قاچار. جان که بر لب رسید، گور بابای شیرینی زندگی.»
هوا گرم است و سر بر بالش می گذارم و چرتی می زنم. در حالت خواب و بیداری سفر می کنم. زنی را می بینم، جان بر لب رسیده و درمانده. طایفۀ پدری روشنفکر و دنیادیده، طایفۀ شوهری سنّتی و تجربه دیده. طایفه ای می گوید:« برگرد پیش خودمان. گور پدر چنین زندگی ای. اگر قرار باشد هر روز به بهانه های مختلف کتک بخوری و پیش دوست و دشمن تحقیر شوی، بهتر است برگردی. دنیا که به آخر نمی رسد؟ اؤلوم اگر اؤلوم دور، بس بو نئجه ظولوم دور؟»
طایفۀ دیگرمی گوید:« زده که زده؟ نمردی که؟ شبها خانه نیست، روزها که پیش تو می آید؟ مسئله به این سادگی دعوا و مشاجره نمی خواهد. بنشین نان و ماستت را بخور و خدا را شکر کن. ار آغاجی گل آغاجی، اسیرگه مه وور آغاجی.»
و او بین این دو طایفۀ قوی دست و پا می زند که چه کند و چگونه رها شود. نه پای رفتن دارد و نه جرات ماندن. برود شکست خورده و بیچاره است. بماند خدا می داند چه سرنوشتی در انتظارش است؟ او می ترسد. هم از رفتن و رها شدن و هم از ماندن و تحمل کردن. آخر برود، بچّه هایش چه می شوند. روحیه اش داغون و درهم است. از سر کار به خانه برمی گردد. گیج و حیران و بلاتکلیف. یکباره خود را جلو داروخانه محلّه می یابد. وارد شده و یک بسته قرص خواب آور می گیرد. وارد خانه شده و با عجله قرص ها را داخل کمی آب گرم حل می کند و آماده رفتن می شود. این تنها کاری است که از دستش برمی آید. خیال می کند که بعد از او مادربزرگها مثل دسته گل از بچّه هایش مراقبت می کنند. چشمها را می بندد و لیوان را به طرف دهانش می برد. ناگهان دستهای نرم و کوچکی را روی مچ دست اش حس می کند. و صدای دخترکش را که با صدایی لرزان و گریان می گوید:« می دانم خسته شده ای. اما اندکی صبر سحر نزدیک است.» و پسرکش که می گوید:« صبر کن بزرگ که شدم خودم فدایت می شوم.»
به صدای زنگ چرتم بر هم می ریزد و سراسیمه به طرف در می روم و بازش می کنم. عروس است و باقلوا آورده تا با چایی بخوریم. آن هم در این گرمای آزار دهنده. می گوید:« خوب گرم باشد. همین گرما هم نعمتی است. خودتان گفتید زندگی زیباست ای زیبا پسند.»
می گویم:« بله این حرف رو ازبر کرده  و مدام تکرار می کنم. اما بعضی وقتها به خودم می گویم. زندگی همیشه و در هر شرایطی زیبا نیست. اگر واقعا زیباست پس چرا آمار خودکشی بالا رفته؟ چرا روزی از روزهای خدا به این مقوله اختصاص داده شده؟»   
می گوید:« بنی آدم هزار و یک درد دارد. یکی شرمندۀ زن و بچّه اش است. دیگری زندگی ناموفّقی دارد و...  الی آخر.»       

2023-09-09

زبان سرخ سر سبز می دهد بر باد

فرّخی یزدی شاعر لب دوخته
محمد فرخی یزدی در سال 1268 خورشیدی در شهر یزد به دنیا آمد. او پسر محمدابراهیم سمسار یزدی بود. پس از طی دوران خردسالی، به تحصیل پرداخت. پانزده ساله بود که به سبب سرودن شعری، از مدرسه اخراج شد. پس از اخراج از مدرسه به کارگری پرداخت و در نانوایی کار کرد. به علت این که به خانه اغنیا و اشراف نان می برد، اختلاف طبقاتی را مشاهده می کرد. با سواد اندکی که داشت به شعر علاقمند شده و با تاثیر از مسعود سعد سلمان به سرودن شعر پرداخته است. زبان تند و تیزی داشت و در اشعارش انتقاد و اعتراض اش را بی هیچ ترسی اظهار می کرد. این امر سبب می شد که حاکمان کینه اش را به دل بگیرند. در آغاز مشروطیت و پیدایش حزب دموکرات در ایران، او نیز از دموکرات های حدی و حقیقی یزد و جز آزادیخواهان آن شهر بود و شعر « قسم به عزت و قدر و مقام آزادی» را سرود.

در زندان به فرمان ضیغم الدوله لب و دهان فرخی را دوختند.
شرح این قصه شنو از دو لب دوخته ام
تا بسوزد دلت از بهر دل سوخته ام
سرانجام پس از یکی دو ماه از زندان فرار کرد و با زغال روی دیوار نوشت:
به زندان نگردد اگر عمر طی
من و ضیغم الدوله و ملک ری
به آزادی ار شد مرا بخت یار
برآرم از آن بختیاری دمار
سرانجام ضیغم الدوله از کار برکنار شد و حاج فخر الملوک به حکومت یزد رسید و از فرخی دلجویی کرد.
*
فرخی برای شرکت در جشن انقلاب شوروی به این کشور سفر و از آنجا به آلمان رفت. تیمور تاش وزیردربار وقت به اروپا رفت و در برلین با فرخی ملاقات کرده و به او وعده و وعید داده و فریفته و به ایران بازگرداند و روانۀ زندانش کرد. بیشتر عمرش در زندان قصر و شهربانی و انفرادی گذشت. او زندگی سخت و رنجهایش را چنین بیان می کند:
بس جان ز فشار غم به زندان کندیم
پیراهن صبر از دل عریان کندیم
القصه در این جهان به مردن مردن
یک عمر به نام زندگی جان کندیم
*
خواب من خواب پریشان، خورد من خون جگر
خسته گشتم ای خدا از خورد و خواب زندگی
بهر من این زندگانی غیر جان کندن نبود
مرگ را هر روز دیدم در نقاب زندگی
*
بستۀ زنجیر بودن هست کار شیر و من
خون دل خوردن بود از جوهر شمشیر من
راستی گر نیستم با شیر از یک سلسله
پس چرا در بند زنجیریم دائم شیر و من؟
*
در کشور ما که مهد اندوه و غم است
در آن دل و جان شاد بسیار کم است
از هم قدمان خود عقب خواهد ماند
هر کس که در این زمانه ثابت قدم است
*
سرانجام در 25 مهر ماه 1318 در سن پنجاه سالگی در زندان قصر، به دست پزشک احمدی کشته می شود. مزار او معلوم نیست.
زین محبس تنگ در گشودم رفتم
زنجیر ستم پاره نمودم رفتم
بی چیز و گرسنه و تهیدست و فقیر
زانسان که نخست آمده بودم رفتم
*


زبان سرخ سر سبز می دهد بر باد

میرزاده عشقی

سید محمدرضا کردستانی معروف به میرزاده عشقی در تاریخ بیستم آذر 1273  در شهر همدان به دنیا آمد. او شاعر، نویسنده، روزنامه نگار و نمایشنامه نویس و مدیر نشریّۀ قرن بیستم بود. از مهمترین شاعران عصر مشروطه بود. او شاعری نوپرداز و وطن پرست و مدافع حقوق زنان بود. زبان سرخی داشت و در انتقاد از اوضاع کشور اشعار اعتراضی می سرود. او پس از کودتای سوم اسفند 1299 روزنامۀ « قرن بیستم» را منتشر کرد. اما اشعار و مقالات تند و انتقادی او علیه ستم و استبداد، سبب تعطیلی روزنامه شد. افسوس که عمر کوتاهی داشت و به قول ما « باشا دئدیرلر کئفین نئجه دی؟ دئدی بو دیلیم – دیلیم اولموش دیلیم قویسا یاخجی دی» دوازدهم تیرماه 1303 در خانه خودش به ضرب گلوله کشته شد. می گویند قاتل دستگیر و پس از محاکمه و غیره تبرئه شد.
*
او در اعتراض به عهدنامه ایران و انگلیس در عهد وثوق الدوله شعری اعتراضی می سراید و راهی زندان میشود.
وای از این مهمان که پا در خانه ننهاده هنوز
پای صاحب خانه را از خانه بیرون می کند؟
داستان موش و گربه است، عهد ما و انگلیس
موش  را گر گربه برگیرد، رهایش چون کند؟
*
و در زندان چنین می سراید:
چو من گوینده از ایران که قربانش کند آخر
به هر ملکی که پیدا گشت، جان سازند قربانش
در این کنجی که دررنجم، به گورم من نه در گنجم
به سختی اندراین کنجم، که بس تنگ است ایوانش
*
عشقی بود ار نوحه گر امروز، عجب نیست
خون می چکد از دیده ایرانی ایران
*
شراب مرگ خورم بر سلامتی وطن
به جاست گر که بر این مستی افتخار کنم
*
بگو به شیخ مکن عیبم این جنون عقل است
ترا نداده خدا عقل من چه کار کنم؟
*
احتیاج است آن که زو طبع بشر، رم می کند
شادی یک ساله را یک روزه، ماتم می کند
احتیاج است، آن که قدر آدمی کم می کند
در بر نامرد، پشت مرد را خم می کند
ای که شیران را کنی روبه مزاج
احتیاج، ای احتیاج
*

من که خندم نه بر اوضاع کنون می خندم
من بر این گنبد بی سقف و ستون می خندم
تو به فرمانده اوضاع کنون می خندی
من به فرماندهی کن فیکون می خندم
همه کس بر بشر بوقلمونی خندد
من به حزب فلک بوقلمون می خندم
خلق خندند به هر آبله رخساری و من
به رخ این فلک آبله گون می خندم
هر کس ایدون ، به جنون من مجنون خندد
من بر آنکس که بخندد به جنون می خندم
آن چه بایست به تاریخ گذشته خندید
کرده ام خنده بر آینده، کنون می خندم
بعد از این می زنم از علم و فنون دم، حاشا
من به گور پدر علم و فنون می خندم
*