هفته گذشته از طرف دختر همسایه دعوت شدم تا در مورد 14 مرداد ودانشجویان در بند و همبستگی اهالی وبلاک شهربنویسم . مانده بودم که چه بنویسم و چه ننویسم . در بیشتر موارد برای نوشتن جمله کم می آورم . اما امروز با خودم گفتم حداقل می توانم برای رفع بلا و آرزوی سلامتی و آزادی دانشجویان دعا کنم . دعا تنها کاری است که از دستم برمی آید . مادربزرگم می گفت : اگر دعا مستجاب هم نشود یک کمی آرامش روحی که به انسان می دهد .
درست به خاطر نمی آورم کلاس هفتم یا هشتم بودم روزی وارد کلاس شدم و دیدم یکی از همکلاسیها گریه می کند و دوستان دورش جمع شده اند . جلو رفتم که ببینم چه خبر است و متوجه شدم برادر دانشجویش را گرفته اند و پدر و مادر به شدت نگران هستند . زنگ خورده بود و دبیرمان وارد کلاس شد . طفلکی خودش را جمع و جور کرد و به ما نیز اشاره کرد حرفی نزینم . ما نیز سکوت کردیم تا دبیرمان علت گریه همکلاسی مان را نپرسید . دانشجویان همیشه نسل مظلوم جامعه هستند .
در زمانهای یک کمی قدیم در شبی گرم و تاریک مامورین به خانه آباجی خانم ریختند و خانه را گشتند و اعلامیه و شب نامه و کتاب و مجسمه و چه و چه پیدا کرده و از برادر و خواهر دانشجو خواستند که همراه آنها بروند . خواهر رنگ بر رویش نمانده بود و برادر مضطرب می گفت : اجازه بدهید لباس بپوشم با زیر پیراهن و پیژامه که نمی شود به خیابان رفت و مامور می گفت : مشکلی نیست اتومبیل دم در است می رویم و چند تا سوال ازتان می پرسیم و دوباره دم در خانه تان پیاده می کنیم . خلاصه که دو جوان را با خود بردند . آباجی خانم که دلبندانش را به بند دید طاقت نیاورد و زبان به نفرین و ناسزا گشود که : ای آنان مه لر قالسین ، آتاوی ایت یئسین ( مادرت گریان بماند ، پدرت را سگ بخورد . ) بین این همه جمعیت چرا چشمت بچه های مرا دید . دو پسر خان داداش گردن کلفتم را گذاشته اید و سراغ ما آمده اید . بروید خانه شان آنها بچه های مرا از راه بدر کردند . خلاصه داد و قال و لو دادن آباجی خانم هیچ تاثیری در رای و نظر مامورین نداشت و بچه ها را سوار اتومبیل کردند و بردند . دو سه رو دیگر نیز سراغ بچه های خان داداش رفتند و یکی یکی دانشجوها اینگونه به دام افتادند و آخر ماجرا به کجا ختم شد نمی دانم . پس از چند ماهی بچه های آباجی خانم آزاد شدند . در مقابل کنجکاوی و سوال اطرافیان گفتند : آنجا که بودیم زندان نبود که دانشکده بود ، دانشکده انسان سازی بود . به ما درس انسانیت دادند .
می گویند یکی را که نیمه شب به اعدام می بردند به هم سلولیهایش گفته بود : اگر می خواهید انتقام خون ما ها را بگیرید از فرزندان آباجی خانم بگیرید .
*
عزیزینم گول آغلار /عزیزتم گل می گرید
سونبل آغلار گول آغلار /سنبل می گرید گل می گرید
باغدا بولبل آسیلیب /در باغ بلبل آویخته شده
قارا گئییه ر گول اغلار /سیاه می پوشد گل می گرید
*
عزیزیم نئجه گئچه ر/ عزیزم چگونه می گذرد
بیلمیرم نئجه گئچه ر /نمی دانم چگونه می گذرد
بالا داغیلا عمروم /با داغ فرزند عمرم
سیز دئیین نئجه گئچه ر/ شما بگوئید چگونه می گذرد
*
درست به خاطر نمی آورم کلاس هفتم یا هشتم بودم روزی وارد کلاس شدم و دیدم یکی از همکلاسیها گریه می کند و دوستان دورش جمع شده اند . جلو رفتم که ببینم چه خبر است و متوجه شدم برادر دانشجویش را گرفته اند و پدر و مادر به شدت نگران هستند . زنگ خورده بود و دبیرمان وارد کلاس شد . طفلکی خودش را جمع و جور کرد و به ما نیز اشاره کرد حرفی نزینم . ما نیز سکوت کردیم تا دبیرمان علت گریه همکلاسی مان را نپرسید . دانشجویان همیشه نسل مظلوم جامعه هستند .
در زمانهای یک کمی قدیم در شبی گرم و تاریک مامورین به خانه آباجی خانم ریختند و خانه را گشتند و اعلامیه و شب نامه و کتاب و مجسمه و چه و چه پیدا کرده و از برادر و خواهر دانشجو خواستند که همراه آنها بروند . خواهر رنگ بر رویش نمانده بود و برادر مضطرب می گفت : اجازه بدهید لباس بپوشم با زیر پیراهن و پیژامه که نمی شود به خیابان رفت و مامور می گفت : مشکلی نیست اتومبیل دم در است می رویم و چند تا سوال ازتان می پرسیم و دوباره دم در خانه تان پیاده می کنیم . خلاصه که دو جوان را با خود بردند . آباجی خانم که دلبندانش را به بند دید طاقت نیاورد و زبان به نفرین و ناسزا گشود که : ای آنان مه لر قالسین ، آتاوی ایت یئسین ( مادرت گریان بماند ، پدرت را سگ بخورد . ) بین این همه جمعیت چرا چشمت بچه های مرا دید . دو پسر خان داداش گردن کلفتم را گذاشته اید و سراغ ما آمده اید . بروید خانه شان آنها بچه های مرا از راه بدر کردند . خلاصه داد و قال و لو دادن آباجی خانم هیچ تاثیری در رای و نظر مامورین نداشت و بچه ها را سوار اتومبیل کردند و بردند . دو سه رو دیگر نیز سراغ بچه های خان داداش رفتند و یکی یکی دانشجوها اینگونه به دام افتادند و آخر ماجرا به کجا ختم شد نمی دانم . پس از چند ماهی بچه های آباجی خانم آزاد شدند . در مقابل کنجکاوی و سوال اطرافیان گفتند : آنجا که بودیم زندان نبود که دانشکده بود ، دانشکده انسان سازی بود . به ما درس انسانیت دادند .
می گویند یکی را که نیمه شب به اعدام می بردند به هم سلولیهایش گفته بود : اگر می خواهید انتقام خون ما ها را بگیرید از فرزندان آباجی خانم بگیرید .
*
عزیزینم گول آغلار /عزیزتم گل می گرید
سونبل آغلار گول آغلار /سنبل می گرید گل می گرید
باغدا بولبل آسیلیب /در باغ بلبل آویخته شده
قارا گئییه ر گول اغلار /سیاه می پوشد گل می گرید
*
عزیزیم نئجه گئچه ر/ عزیزم چگونه می گذرد
بیلمیرم نئجه گئچه ر /نمی دانم چگونه می گذرد
بالا داغیلا عمروم /با داغ فرزند عمرم
سیز دئیین نئجه گئچه ر/ شما بگوئید چگونه می گذرد
*
No comments:
Post a Comment