سنی ای ائلیم اوبام چوخ سئویرم
تاریخ تکرار می
شود
بادی می وزد به شدت گرم، آفتابی می درخشد سوزان. اولین روز
از یولی است. زمان چه شتابان می گذرد. در یک چشم به هم زدن هفته و ماه و سال سپری
می شود و زمان رفتنمان نزدیک تر می شود.
نگاهی به تقویم می اندازم. یکی از پسران ناصرالدین شاه قاجار« ظل السلطان» در چنین
روزی ( 12 تیرماه 1297 ) درگذشته است. پدرش ناصرالدین شاه و مادرش زن صیغه ای و
پیشخدمت زاده بود و با تمام سواد و کفایت و غیره نتوانست ولیعهد و سرانجام شاه شود
و شروع به خودسری و تخریب مکانهای تاریخی اصفهان کرد. به این نیز بسنده نکرده به
نسل کشی حیوانات نیز پرداخته است. سرانجام زمان رفتن اش رسید و دوازدهم تیرماه
1297 بار و بندیلش را بست و به دیار باقی شتافت.
سرنوشت سلطان مسعود میرزا، ظل السلطان را که می خواندم، به یاد منتظرالسلطنه افتادم.
این دو را مقایسه کردم. آن یکی در ایران بود و حاکم ووارد به مسائل کشوری. اما با
این حال به خاطر رسیدن به تاج و تخت ستم کرد. این یکی خارج از ایران است و با اموال
هنگفتی که خاندانش از مادر و پدر گرفته تا عمه و... از وطن برده اند، کیف می کند و
زندگی به خوشی می گذراند و از این کشور و آن کشور می خواهد که ایران را بزنند،
مردم را بکشند، خاکمان را تکه پاره کنند، تا او بیاید و تاج بر سر بگذارد و برای
خودش خوش باشد که شاهنشاه شده است. آن هم چه شاهنشاهی. خوب کسی نیست بگوید دلت تاج
می خواهد، با آن پول فراوانت یکی سفارش بده برایت درست کنند و بر سرت بگذار و برای
خودت عشق و حال کن. راستی که کلاه بنیامین به قیافه ات خیلی می آید و برازنده ات است.
سنین کیمی لره یاراشیر.