2025-06-18

همه جای ایران سرای من است

 سپاس خدائی را که ایران و ایرانیان شجاع را آفرید

وطنم، ایرانم، خاک پاکم، خانه ام، از این دیار غربت یک بغل دعا برای پیروزی ات نثارت می کنم. تبریزم، اگر ایران بودم خاک پاکت را ترک نمی کردم، همچنان که طی جنگ هشت ساله ای که عراق تحمیلمان کرد، ترکت نکردم. هشت سال جنگی که این کشور و آن کشور حامی صدام حسین بودند و ایران تنها جنگید و ایرانیان از کوچک و بزرگ، زن و مرد و پیر و جوان، با چنگ و دندان، وطن را زنده و پایدار نگهداشتند.
به قول علی دایی که گفت: وطن بسوزد و من در جوش و خروش باشم، خدا کند بمیرم و وطن فروش نباشم.
و سحر امامی که جمله ای برای تقدیر از شجاعتش نمی یابم.  
 
ما فرزندان آرش کمانگیر و بابک خرمدین و ستارخان و قهرمانان بیشمار ایران زمین هستیم و مولا علی را داریم.
*
آللاه آهین گؤسترمه
بالا داغین گؤسترمه
آل بو یازیق جانیمی
وطن داغین گؤسترمه
*

2025-06-15

درخت آلبالوی من

به بهانه روز ملی گل و گیاه
ایستی گونون درمانی دیر قره گیلانار
آلبالوها رسیده اند و درخت جان را منتظر نگذاشته و به سراغش رفتم. دانه دانه از درخت چیدن و سپس یکی یکی هسته ها را درآوردن، واقعا حوصله می خواهد. چیدم و آماده کرده و خسته شده و یاد مادر مرحومم می افتم که با چه حوصله ای می نشست و آن همه آلبالو را پس از چیدن می شست و مقداری را روی ملافه بزرگی پهن می کرد تا خشک شده و میوۀ زمستانی مان باشند و هسته های باقی مانده را به دقّت از آلبالو جدا کرده وهم مربّا می پخت وهم لواشک. یادش به خیر چقدر زحمت می کشید. راستی که چه مربّاهای خوشمزه ای درست می کرد. از سیب و هویچ تا زرآلو و گل محمّدی. هر صبح کام ما شیرین می شد با خوردن این شیرینی طبیعی خوشمزه.

من امروز مربّایی پختم به شیرینی روزهای خوش در کنار مادرم، به شیرینی خنده های دلنشین پدرم
و به نیّت سربلندی وطن عزیزم.
 


2025-06-14

زدی ضربتی ضربتی نوش کن

اخبار خوشی می رسد. همسایه بغل دستی زنگ زده و می گوید: دست مریزاد ایران. دارد جواب اسرائیل را می دهد.
تلویزیون را باز کرده و دارم اخبار را می بینم و برای فداکاران ایران، این سر زمین شیران آرزوی پیروزی می کنم.
*










*
پی نوشت اوّل: بلاگری نوشته است، از مرگ نمی ترسم، از موشک و تانک نمی ترسم، از هموطنی که با شنیدن حمله دشمن به خاک کشورش و  مرگ هموطنانش خوشحالی می کند، می ترسم.
*
پی نوشت دوّم: جناب منتظرالسلطنه یا بهتر بگویم حسرت السلطنه، آن دوردورها در قصر مجلل خود نشسته و از مردم ایران می خواهد که به دشمن بپیوندند، تا او برگردد و حکومت کند مثلا. غافل از این که پدرش دیکتارتور بود اما حق اش را نخوریم که وطن فروش نبود. به یقین که استخواهایش در گور با کلمات نسنجیده پسرش می لرزد.

بمیرم برات مادرم، سرزمینم

 

بی کس وطن، غریب وطن، بینوا وطن
*
وطنیم سن ویران اولسان نئیله رم
*













پزشکیان: استمرار تجاوزات اسرائیل با پاسخ شدیدتر و قدرتمندانه تر ایران مواجه خواهد شد.
خبرگزاری دانشجویان ایسنا
*
عالیجناب محترم، اسرائیل دارد بی رحمانه می زند و می کشد، پاسخ را رها کن و دفاع کن از این مردم. فرصتی برای رجزخوانی نیست. دست مریزاد.
*
واقعا متاسفم برای کسانی که از حملۀ اسرائیل به خانه و وطنمان خوشحالند و می گویند که دلشان خنک شد.
*

 

2025-06-13

این جنگ ویرانگر

و این جمعۀ ناخوش

نیمه شب صدای اس ام اس موبایلم، مرا از خواب پرانید. با یک چشم باز نگاهی به صفحه موبایلم انداختم. عکس آبجی را که دیدم، چشم دوّمم باز شد. خیر باشد این وقت شب چی شده. نوشته بود« تهران را زده. نگران نباش طرف های ما نبود.» از جا پریدم. چی شد؟ چی رو زده؟ چه کسی زده؟ مات و مبهوت و خواب آلود از جا بلند شده و لیوانی آب خوردم. هنوز به خودم نیامده بودم که صدائی دیگر، این بار گل پسر بود و نوشته که پروازهای ایران، لغو شده و فامیل جان نمی تواند بیاید. چون تهران و چند جای دیگر را زده اند. اما نگران نباش.
از قرار معلوم جنگ شروع شده و من امیدوار که ترامپ آمده و توافق و آشتی در راه است و مردم از دست تحریم ها نفسی تازه خواهند کرد، به شدّت ناامید شدم. دلداری ام می دهند که « نگران نباشم» مگر می شود؟ من اینجا و دلم آنجا! هنوز فراموش نکرده ام صدای پی در پی آژیرهای جنگ را، فرار مردم به زیر زمین و پناهگاهها را. صدای آژیر که بلند می شد، دست بچه ها را گرفته و بسوی پله های زیرزمین می دویدیم. طفلک برادر کوچک می خندید و می گفت:« بمب بیفتد چه زیر زمین و چه بالای زمین، همه جا ویران خواهد شد. من همینجا وسط حیاط می ایستم تا کار امدادگران راحت باشند و برای یافتن جنازه ام خاک را زیر و رو نکنند.» طفلک حق هم داشت.
هنوز مزه تلخ و ناگوار جنگ از زندگی و ذهن و خاطراتمان بیرون نرفته است. هنوز ویرانی ها و زخمهای آن دورانِ وطن التیام نیافته، درگیر جنگی دیگر شد. طفلک وطن، غریب وطن، مادرمرده وطن. چقدر برایت اشک بریزم؟
کاش چشمانم را در این جمعۀ 23 خرداد 1404 باز نمیکردم.

 


2025-06-10

عید قربان بود

عید قربان و تبریک های این زمانه

عید قربان بود و به فامیل و دوست و آشنا، به علّت ضعف اینترنیت در ایران و مشکلِ تماس، به فامیل و دوست و آشنا، هرکدام جداگانه و صمیمانه پیام فرستاده و عید قربان را تبریک گفتم. تعدادی مثل خودم صوتی و صمیمانه، جوابم دادند. عدّه ای دیگر ویدئو، اسلاید، رقص، کلمات قصار فرستادند. البته که خوشم نیامد. یعنی چه؟ جواب سلام، علیک است نه قر و اطوار هندی! به یکی از رفیقان بسیار صمیمی که گویا اینترنت اش قوی است، زنگ زده و گله کردم که جواب سلام، علیک است. چهار اسلاید و ویدئو و فیلم کوتاه و بلند برایم فرستادی که چه؟ نمی شد یک پیام یک دقیقه ای با صدای خودت برایم بفرستی؟ بسیار دلخور و رنجیده خاطر شد و گفت:« من به تو احترام گذاشتم. خواستم مهر و محبتم را به تو نشان دهم. درست نیم ساعت طول کشید که این مطالب زیبا را دانلود کنم و برایت بفرستم. حالا به جای تشکر اعتراض می کنی؟» گفتم:« لطف کردی، زحمت کشیدی. اما از این به بعد چنین لطف و محبتی به من نکن. می توانی با یک جمله کوتاه هم خودت را راحت کنی و هم اعصاب مرا. با این ضعف اینترنیت و … مجبوری مطالبی را که در اینستاگرام، واتساپ وتلگرام، فراوان است و خودم حوصله نگاه کردن به این گونه چرندیات را ندارم برایم بفرستی؟ جان آقا جانت نفرست.» رنجیده خاطر گفت:« باشه. دیگر برایت مطالب به درد بخور نمی فرستم. مسلمانا یاخجی لیق یوخدو / برای مسلمان خوبی نباید کرد.» خلاصه که سعی کردم دلش را به دست آورم و قانعش کنم که این کارش درست نیست. ظاهرا کوتاه آمد. اما نمی دانم قانع شد یا نه.  

 

2025-06-07

این زبان بستۀ زیباروی

این گل تنها

داشتم با حال و هوای خودم پیاده روی می کردم که در گوشۀ پیاده رو دیدمش. در گوشه ای از دیوار تنها و بی سر و صدا برای خودش قد کشیده و گل داده بود. حیفم آمد که تنهایش بگذارم. دست برده و شاخه اش را کشیدم. گوئی خودش از دیروز راضی بود به رفتن از این گوشۀ تنهائی. زیرا که به راحتی همراه با ریشه اش از جا کنده شد. تا برگشتن به خانه دیروقت شده بود. داخل لیوان آب گذاشته و صبح روز بعد داخل باغچه، کنار گلها کاشتم. اول سر خم کرد و دلتنگ شدم که نکند پژمرد. اما بعد از یک روز، سر بلند کرد و همراه باد شدید رقصی جانانه تحویلم داد و از آن روز تا کنون هم شاخ و برگ و گل داده و هم تخم هایش را تقدیم کرده است. تخم ها را به دوستان نیز دادم و باغچه مان پرگل شد. گلهای متواضع و قدردان که با آبی و کود مختصری زیبائی هایشان را نثار چشمان آدمی می کنند.
راستی کاش ما انسانها قدردانی را از این زیبایان بی توقع می آموختیم.
*



 

2025-06-06

چند کلمه به بهانۀ عید قربان

 یک هذیان  

عید قربان از راه رسید تا بهانه ای شود برای تجدید دیدار و دورهمی صمیمانۀ خانواده ها در وطن. اما در این غربتستان به تلفن و تماس تصویری بسنده می کردم و با شنیدن صدا و روی ماه پدر و مادر، انرژی تازه میگرفتم برای تحمّلِ دوری شان. برادر رفت و پدر تاب نیاورد و پشت سر او شتابان رفت و مادر ماند و صبوری و سوختن ارام و بی صدایش. دو سال پیش او نیز رفت و درهای خانۀ پدر قفل شد و همه چیز تمام. ما دو خواهر ماندیم و امید به شنیدن صدای برادر.
نمی دانم چرا ما زن ها به خود نمی گوئیم:
اؤنجه اؤزومه بیر اینه باتیریم سونرا اؤزگویه.
همه می گوییم:« من حقم و طرف مقابل جانش به جهنّم.»
به آنها که می گویند«
بالدیزچووالدیز» کسی نیست بگوید جان من تو نیز بالدیز هستی. دست از چوالدیز بردار.
راستی نمی دانم چه حالی دارم که این چنین هذیان گوئی کرده و می گویم در مملکتی که زنان زن ستیزترند، چه انتظاری از مردان داریم؟