2025-04-28

تسلیت

شنبه اولیّن روز از هفته، ششم اردیبهشت 1404، خانه ها ویران، مادران داغدار، عزیزان غرق در خون و آتش و دل ایران سراپا غم. هموطنان عزیزم، با دیدن این فاجعه وحشتناک، همراه شما گریستم.

ایرانِ من، غم آخرت باشد. 

2025-04-17

گفتگو

 آنلیان سنه قربان، آنلامیان سنه ده قربان، آمان یاریمچیق سنین الینن

می گوید:« خدا را شکراین بار هفتم است که به کربلا می روم.» 
می گویم:« چه خوب! خدا قبول کند. این بار خانمت را هم با خود ببر.»
می گوید:« لازم نکرده! او لایق رفتن به زیارت نیست.»
می گویم:« پس اجازه بده همراه پسرتان به دیدن دخترش در ترکیه برود.»
می گوید:« لازم نکرده! ترکیه جای آدم های لخت و پتی و گناهکار است.»
می گویم:« پس بگذار با تور مسافرتی همراه خانمها به اصفهان برود.»
می گوید:« مگر پول علف خرس است که بدهم و ایشان در اصفهان ریخت و پاش کند.»
می گویم:« او نیز پا به پای شما کار کرده و پنجاه سال است که در کنار توست و بازنشسته است. هر ماه حقوقش را می گیری و مقدار ناچیزی پول توجیبی می دهی.»
می گوید:« عوضش در خانۀ من می خورد و می خوابد. اگر از خانه بیرونش کنم، نمی تواند یک اتاقک کرایه کند. همین که در خانه من نشسته و می خورد هر روز قیافه اش را می بینم، برای هفت پشتم کافی است.»
می گویم:« دوستش نداری، طلاقش بده که برود.»
می گوید:« مادر بچّه هایم است و خوشم نمی آید بیرونش کنم و بچّه هایم گله کنند که مادرمان را از خانه بیرون کردی.»
می گویم:« پس این همه ظلم در حق اش نکن. تو که قرآن تفسیر می کنی، تو که هر شب پای منبری، تو که هر عاشورا عازم کربلائی، تو که نماز و روزه ات نمی گذرد، تو که…)
حرفم را قطع می کند:« این غلط های زیادی به تو نیامده. زنم است و اختیارش را دارم. به کسی اجازه دخالت نمی دهم. من بهتر از همه می دانم که چگونه رفتار کنم یا تو الف بچّۀ دیروزی که امروزه به من درس اخلاق می دهی؟»
می گویم:« برو پیش یک عالم، برو پیش یک قاضی، برو پیش یک ریش سفید، همان پای منبری که می نشینی به نزدیک ترین دوستت تعریف کن که با زنت چه می کنی. آنگاه…»
باز حرفم را قطع  و داد و فریاد می کند. خاموش می شوم و این بیت حفظ را زیر لب زمزمه می کنم:
گر مسلمانی از این است که حافظ دارد
وای اگر از پس امروز بود فردائی

2025-04-16

یک کلمۀ قصار

کلمۀ قصار، آتاسؤزو، مثل و... 
از داروخانۀ محلّه مان، مجلّۀ ماهانه را گرفته و سرگرم ورق زدن و خواندن مطالب مورد علاقه ام شدم. هر ماه مثل یا
 کلمۀ قصاری می نویسد که خوشم می آید. در شماره این ماه چنین نوشته است:

 Im Wald lehnt sich Baum an Baum. Also warum  nicht Mensch an Mensch?          

2025-04-09

جشن طلاق

یعنی چه؟

خسته و مانده از مطب پزشک بیرون آمدم. چند روز پیش با دیدن روشنائی آفتاب، به هوای پیاده روی، بدون کت از خانه بیرون پریدم. نگو که این روشنائی فریبنده، سرمائی آزاردهنده داشت و سرما خوردم.
چند قدمی از مطب دور نشده ام که یکی صدایم می کند. به طرف صدا برمیگردم. عطیه خانم است. با آن قدِّ بلند و موهای مسی رنگ و تاتوی ابروها و ژل لب هایش. پس از سلام و احوالپرسی دعوتم می کند به جشنی که پنج شنبۀ پیش رو در خانه اش می گیرد.
می پرسم:« خیر باشد.جشن تولد کدام نوه ات است.»
با لبخندی ملیح و قیافه ای پر از غرور جواب می دهد:« نه جانم جشن تولد نیست. جشن طلاق دخترم است. بالاخره طلاقش را از شوهر فلان فلان شده اش گرفتیم.»
انگشت به دهان مانده و می پرسم:« آخر از او راضی بودید. چطور شد ورق برگشت؟ دو تا بچّه دارند. گناه آنها چیست؟»
می گوید:« گور پدر بچّه ها. پدرش چه … هست که بچّه هاش چی باشند؟ دخترم را قانع کردیم که بچّه ها دست و پا گیر هستند و بهتر است پیش پدرشان باشند. هفته ای یک بار پیش مادر می آیند. این حرفها را ولش کن. نمی خواهی موفقیب دخترم را تبریک بگوئی؟ دخترم بالاخره موفق شد خود را آزاد کند. حالا هم جشن طلاق می گیریم و بزن بشکنی به راه می اندازم که چشم شوهرش کور شود.»
گفتم:« چه تبریکی؟ سازش نکردن، نتوانستن، مادر فداکارنشدن، مسئولیّت جگرگوشه ها را به عهده نگرفتن تبریک گفتن و جشن گرفتن ندارد. طلاق تلخ است و تلخ تر از آن یتیم و بلاتکلیف شدن بچّه های بی گناهی است که دختر و دامادت موجب به دنیا آمدنشان شده اند.»
گفت:« می خواستی چه کار کند به خاطر دو تا الف بچّه خودش را قربانی کند؟ تو دیر دست به کار شدی چه خیری دیدی؟ پیر شدی جوانی ات به هدر رفت، چه چیزی به دست آوردی؟  دور و زمانه عوض شده جان من! یک کمی امروزی باش. »
گفتم:« من خیر دیدم و آن بودن در کنار بچه هایم و حمایت از آنهاست. خنده های از ته دل نوه هایم است. آدمی چه بخواهد و نخواهد پیر می شود، امّا چگونه پیر شدن مهم است. خود تو چه خیری از زندگی ات دیدی؟ مگربه گفته خودت زیر مشت و لگد شوهرت سیاه نشدی؟ مگر هر دردی را به خاطر بچّه هایت تحمّل نکردی؟ چرا صبر و تحمّل را به دخترت نیاموختی؟ چرا به خاطر مشکلات معمولی دخترت را تشویق به ویران کردن خانه اش کردی؟ و حالا به افتخار این بدبختی و خانۀ ویران، بزن و برقص راه می اندازی؟ چرا آنچه بر خودت روا ندیدی به دخترت روا می داری؟ » چرا و چراهای دیگر می پرسم و او همچنان مات و مبهوت نگاهم می کند. متوجّه زبانِ نگاهش نمی شوم. نگاهش چه می گوید؟ که من عقب مانده و دهاتی و کوتاه فکرم؟ یا حق با من است؟ با اوقاتی تلخ خداحافظی کرده و به خانه برمی گردم. اما تمامی فکر و ذهنم پیش دخترش و نوه هائی است که به هنگام رقص و پایکوبی در جشن طلاق دلتنگ مادرشان هستند و پدری که آنها را در آغوش گرفته و سعی در آرام کردنشان می کند.
اکنون نصف شب است و چشم بر تلویزیون و گوش بر تلفن دارم که شاید عطیه خانم زنگ بزند و بگوید جشن طلاق منحل شد و این خانواده آشتی کرده و سر خانه و زندگی شان برگشتند.   

2025-04-02

سالی که گذشت

 

سالی سرشار از تنش و مرگ و جنگ و حق کشی وگردنکشی. دیگر آدمی دلش نمی آید که بگوید:« صد سال به این سالها» سال جدید شروع شد. سالی که آسمان آب زلالش را از ما دریغ کرد. روزهای اوّل سال را با روزهای آفتابی نه چندان گرم و شبهای بسیار سرد سپری کردیم همراه با بارانی که چند قطره ای چکید و زمین را نه خیس که کمی تر کرد. سالی با زمینی در حسرت آب و مردمی در حسرت آرامش. مادرانی در سوگ فرزند و فرزندانی در حسرت خانۀ ویران شدۀ بدون پدر.
قلم حوصلۀ نوشتن نداشت و دل، دماغِ سرودن. قلم و کاغذ بر دوش گرفته و بار و بنه ام را بسته و در جستجوی قطره ای آرامش راهی شدم. اما چیزی نیافتم و دست از پا درازتر بازگشتم. بازگشتم به امروزی که سیزده بدر است. بازگشتم تا سبزه گره بزنم و بگویم: سیزده بدر، سال دگر، قتل بدر، جنگ بپر، گرانی گورت را گم کن، آرامش بیا. به امید بهترین ها در سیزده بدر سال دگر.