2012-02-28

Erich-Ohser








اریش اوزر

خدا رحمتش کند .نور بر قبرش ببارد


*

2012-02-27

صدای گریه می آید


پاسی از شب گذشته. چشمانم بسته اما گوشهایم می شنوند. از جا بلند می شوم و به طرف هاله می روم.
من:« هاله ، بیداری؟»
هاله:« بله بیدارم. چرا نمی خوابی؟»
من:« می شنوی؟ صدای گریه را می گویم. زنی ضجه می زند.»
هاله:« این صدای همیشگی شان است. حتما دارند شوخی می کنند و ... چه می دانم »
من:« نه زن دارد ناله می کند. حرفهایش مشخص نیست. اما مثل اینکه التماس می کند.»
هاله:« حوصله داری جانم؟ به من و تو چه؟ ائو سؤزسوز ، گور عذاب سیز اولماز / خانه بدون بگو مگو و گور بدون عذاب نمی شود.»
من:« اما نمی توانم . گوش کن ، داره گریه می کنه.»
هاله:« می فهمم . اما کاری از من و تو ساخته نیست. به من و تو چه؟ بگیر بخواب.»
من:« یعنی تو هر شب این صدا را می شنوی؟»
هاله:« بعضی وقتها هم صدای خنده می شنوم. خوب طبیعی است جانم. بگیر بخواب.»
من:« یعنی تو دلت می آد بخوابی؟ »
هاله:« چشماتو ببند جانم . یک وردی چیزی بخوان تا خوابت بیاد. فردا باید اول صبح از خانه بیرون برویم.»
چشمهایم را می بندم. دعا می خوانم. مادربزرگم می گفت آیت الکرسی بهترین دعا برای تمرکز حواس است. بخوانی آنچه که می خواهی از ذهنت بیرون رود ، می رود.
*
اول صبح است. سپیده سر زده. با عجله از خانه بیرون می آییم. آمبولانس سر کوچه ایستاده است.
هاله:« صبح بخیر. چی شده؟»
راننده ی آمبولانس:« صبح به خیر. نیمه های شب زنی خودکشی کرده. گویا ناراحتی روحی داشته و قرص زیادی خورده و تموم کرده. آمدیم جنازه را ببریم.»
من:« هاله دیدی گفتم دلم شور می زنه؟ همین بود.»
هاله:« کاری از دستمون ساخته نبود و نیست. اصلا به من و تو چه؟ هر کاری مراحل قانونی خودش را دارد؟»
من:« البته که به من و تو چه؟ من و تو هم یکی از آنها هستیم. اصلا اگر دیر می جنبیدیم ، یکی دیگر از کنار جسدمان رد می شد و می گفت به من و تو چه.»
هاله:« طفلکی این ور دنیا که فلک نگذاشت آب خوش از گلویش پایین برود. خدا کند آن ور دنیا گرفتار سوال و جواب نکیرمنکر نشود. حالا عجله کن . هوا سرد است و اگر به اتوبوس نرسیم مجبوریم بیست دقیقه توی این سرما بایستیم و سر وقت نرسیم و ... »

2012-02-21

به بهانه ی روز زبان مادری

به بهانه ی روز زبان مادری و به یاد مرحوم پدرم که الفبا را این چنین یادم داد:
الف مثل آغاجدی
ب یانی یاستی
پ اونا به نزه ر
ت اونا بنزه ر
ث اونا بنزه ر
جیم بیر قولاخدی
چ اونا بنزه ر
ح اونا بنزه ر
خ اونا بنزه ر
دال بئلی بوکوک
ذال اونا بنزه ر
ر داغدان ائنیر
ز اونا بنزه ر
ژ اونا بنزه ر
سین سوپورگه ده
شین شوکولاتدا
عین عاغیللی قیز
غین اونا بنزه ر
لام چؤمچه کیمی
میم بیر عصادی
نون بیر کاسادی
ایچینده شوربا
هه همدان دا
الفبا را کامل یادم داده بود که همین مقدار را به خاطر دارم

2012-02-19

روز عشاق یا والنتین یا سپندارمذگان


روز عشاق یا والنتین یا سپندارمذگان بر عاشقان پیر و جوان ( با تاخیر ) مبارک باد. برای همه ایام خوش آرزو می کنم
*


2012-02-05

بشر همچنان در عصر حجر

تماشای سریال هنری هشتم ( تودورزها ) ، دیدن اجساد - زن و مرد و پیر و جوان و حتی کودکی بیگناه - آویزان از دارهای چوبی ، رقص آرام کودک بیجان با نوازش باد ، التماس مادر پیر برای زنده ماندن و بی رحمی جلاد ، همچون کابوسی وحشتناک خواب از چشمان می رباید. برای تسکین دل آشفته ات از ته دل خدا را شکر می گوئی که در زمان هنری هشتم به دنیا نیامده ای. آنگاه مقایسه می کنی آن شاهان را با این شاهان ، افغانستان ، عراق و .. و .. و اکنون کشتار بی رحمانه در سوریه. جانی را که پروردگار به بندگانش هدیه داده به چه اجازه ای می گیری جلاد؟

2012-02-03

سر کلاس نویسندگی

من و دوست جدیدم ریتا هفته ای دو روز به کلاس نویسندگی و روزنامه نگاری می رویم. آقا معلم روزهای دوشنبه مان ، نویسنده و محقق مسائل اجتماعی است. موضوعات انشایش آسان است و با علاقه می نویسیم. بعد از خواندن متن مان نیز با تشویق و امیدواری نقاط ضعف و قوت انشایمان را توضیح می دهد. هفته گذشته از ما خواست که به نانوائی یا قهوه سر کوچه مان برویم و قهوه ای خریده و مدتی آنجا بنشینیم و مشتری ها را زیر نظر بگیریم و قصه کوتاهی بنویسیم. به ما اصمینان داد که با همین نگاه کردنها می توانیم قصه ای خواندنی بنویسیم.
حرفهای او « تاکسی نوشت » ناصر غیاثی را به یادم آورد. تاکسی نوشتهای او را خواندم و اگر فرصتی دوباره داشته باشم باز می خوانم.
آقا معلم روزهای پنج شنبه مان ، آدمی عبوس و تندخو است. هر بار که سر کلاس می آید پنج یا شش کلمه را در تخته سیاه می نویسد و از ما می خواهد قصه ای کوتاه با همین کلمات بنویسیم. هفته گذشته روی تخته سیاه نوشت ( آب – ترس – سگ – شلیک – پلیس – دستگیر )
نوشتم : صبح از خانه بیرون آمدم . دیرم شده بود و با عجله به طرف ایستگاه اتوبوس می رفتم که صدای پارس سگ همسایه را شنیدم. به طرف سگ رفتم و دیدم صاحبش خاتم لوتای پیر روی زمین افتاده است. خیلی ترسیدم چون فکر کردم قاتلی چیزی گلوله ای به طرف او شلیک و زخمی اش کرده ، خواستم به پلیس زنگ بزنم که دیدم نه حال لوتا خانم خوب است و فقط زمین خورده است. از روی زمین بلندش کرده و کمکش کردم که روی نیمکت بنشیند. آب را از داخل کیفم درآوردم و جرعه ای خورد . وقتی مطمئن شدم حالش خوب است ، خداحافظی کرده و به راه خودم ادامه دادم.
آقای معلم بعد از خواندن انشایم اخم کرد و گفت:« خانم این یک قصه بچه گانه است.»
ریتا گفت:« اتفاقا خوب است. بچه ها یاد می گیرند که نسبت به بزرگترها و کمک به آنها بی تفاوت نباشند.»
لورا گفت:« قصه بچه گانه هم هنر می خواهد. قصه خوبی بود. نقاشی پسرم خوب است اگر بخواهی دوتا نقاشی برایش می کشد.»
آقا معلم با اخم گفت:« نه نمی شود. این انشا یک چیزی کم دارد. پس قاتل و جسد و پلیس کو؟»
خلاصه که انشای هیچ کدام از ما را نپسندید و نیم ساعتی وقت داد که بازنویسی کنیم. ریتا و لورا با اشاره از من خواستند که دست به قصه ام نزنم و قصه دیگری بنویسم. صفحه کاغذ سفیدی برداشتم و نوشتم:
صبح از خانه بیرون آمدم. دیرم شده بود و با عجله به طرف ایستگاه اتوبوس می رفتم که صدای شلیک گلوله ای را شنیدم و پس از آن پارس سگ بینوای خانم همسایه. با عجله خودم را به سگ رساندم. دیدم که خانم همسایه نقش بر زمین افتاده است. با دست شانه اش را تکان دادم و یک لحظه چشمم به شکم خون آلودش افتاد. طفلکی گلوله به شکمش خورده و درجا مرده بود. با ترس و وحشت به پلیس زنگ زدم. کارآگاه مک تئیلا و اورشیو با عجله خود را به محل حادثه رساندند. داشتم برای کارآگاه مک تئیلا جریان را تعریف می کردم که اورشیو جلو آمد و گفت:« خانم محترم شما را به جرم قتل خانم همسایه دستگیر می کنم.»
از ترس زبانم بند آمده و با لکنت گفتم :« من بی گناهم.»
گفت:« اثر انگشت شما را روی شانه خانم همسایه پیدا کردیم.»
می خواستند دستبند به دستانم ببندند که از ترس زهره چاک شدم و همان لحظه جان دادم و مردم.»
بعد از خواندن انشا گره از ابروان آقا معلم باز شد و گفت :« اولش را خوب پیش آمدید . اما آخر قصه تان غم انگیز بود. شما می توانید از ترس غش کنید و بیهوش شوید اما اجازه مردن ندارید. زیرا که شاهد و سرنخ ماجرا هستید. اگر بمیرید قصه ناتمام باقی می ماند. باید زنده بمانید و به کمک پلیس دنبال قاتل بگردید و پیدایش کنید. شما استعداد نوشتن رمان های پلیسی و جنائی را دارید.»
گفتم :« از لطف شما سپاسگزارم اما من ترجیح می دهم غش کنم و بمیرم . کارآگاه تئیلا و اورشیو خودشان قاتل را پیدا می کنند و اگر نیاز به کمک باشد مونک را هم خبر می کنند.» از آقا معلم اصرار بود و از من انکار و از ریتا و لورا و بقیه همکلاسی ها با خنده های
ریز.

لینکها

سیاه مشق های یک معلم - 1


سیاه مشق های یک معلم
نویسنده : شهربانو باقرموسوی ( قایاقیزی ) 
نقد : صادق اهری

تقدیم به مهربان بانو
در محل کارم نشسته ام که آقای پستچی وارد می شود . بسته ای در دست دارد و دفتری که پس از امضای آن ، بسته را تحویل خواهی گرفت . دل تو دلم نبود ، امضا می کنم و بسته را که به اندازه یک وجب ! بود و به قطر شاید سه سانت تحویل می گیرم . آدرس فرستنده را که می بینم مشکوک میشوم ! ُ زنجان ُ من کسی را در زنجان ندارم . ولی آدرس گیرنده و حتا شماره تلفن ام دقیق است . یادم رفته بود که شماره تلفن و آدرسم را به این دقیقی به کسی داده باشم ! فی الفور پاکت را باز می کنم و کتابی را که درون آن جای دارد بیرون میکشم . کتابی با جلدی چروک خورده و جالب و رنگی شیری شکری و عکس زنی محجبه بر روی آن ! این باید کتاب شهربانو ( قایاقیزی ) باشد . سیاه مشقهای یک معلم
با ولع خاصی شروع به خواندنش می کنم ! مجموعه داستانهائیکه میخوانم سرگذشت شهربانو باید باشد ! ُ صنم و صادق ُ مرا با اصالتم پیوند می دهد . میخوانم و اشک چشمانم ، آویزان لپ ام می شود . صنمی که بیصدا آب می شود در گستره زندگی . حکایت ُ مادرزن ُ و ُ پدر زن ُ سالاری و حکایت شنیع تفاوت بین فرزند ُ دختر ُ و ُ پسر ُ و عشق مردانی که به یک ُ آن ُ از این رو به آن رو می شوند و به راحتی ُ هوو ُ می آورند . لعنت بر این دل آدمی . از جایم بلند می شوم و به این همه دید حقیرانه ما بین فرزندان ، که دختر است یا پسر ُ عقم ُ میگیرد .
حکایت دیگری که شهربانو نوشته است ، حکایت ُ جیران ُ است . به نظرم جیران چکیده و عصاره داستان شهربانوست . دختری که پس از مرگ خواهرش و ندانسته همسر پسرعمویی که شوهر خواهرش بوده میشود . فرزندان خواهرش را دوست دارد و حتا عمویش را . وقتی شب زفاف پسرعمویش که شوهر خواهرش بوده با او نزدیکی میکند ! داد و هوار راه می اندازد و از اتاق بیرون رفته و شب را پیش زن عمویش میخوابد . ( یعنی این که در آن زمانها دختران را در سن بسیار پائین شوهر میدادند . )
وبتول که دخترش بود را هم فهمیدم . ُ خانم زر ُ از قماش زنان روستائی که میفهمند . ُ سوسنبر ُ و ُ گلی ُ و ُ گول گز ُ و ُ افسانه ، و ُ فرنگیس ُ و ... همه را حس کردم .
کتاب ُ سیاه مشق های یک معلم ُ حکایت و سرگذشت نسبتن تلخ و شیرینی از کودکی و نوجوانی و جوانی شهربانوست . محور داستانهایش روایت از ظلمی دارد که در آن زمان به دختران روا می شد و صد البته هنوز هم این اقتدار و حکومت بزرگ به کوچک و مرد بر زن با رنگی کم رنگ تر از قبل ادامه دارد . این کتاب گزیده از خاطرات کودکی من هم است و شاید هزاران کودکی مثل من که اکنون بزرگ شده اند و احساس می کنند که تاریخ گذشته شان را میتوانند تحلیل کنند . کتاب پر است از ُ ضرب المثل ُ و ُ بایاتی ُ و ُ اشعار اصیل ُ ترکی . اصالت آن و برقراری ارتباطش با خواننده مرا یاد شعر حیدربابای شهریار می اندازد . صفحه ای نیست که تو را بلافاصله با صفا و صمیمیت زمان و نسل قدیمت پیوند ندهد .
در اینجا از شهربانوی محترم و محترم بانوئی که زحمت کشیده و متحمل هزینه شده و آنرا از آلمان آورده و از زنجان برایم پست کرده قدردانی و تشکر می کنم . خواندن این کتاب زیبا و روان را به دوستان سفارش می کنم . متاسفانه من اطلاع ندارم که این کتاب در ایران هم پخش می شود یا نه
برقرار باشید .
صادق عطاران ( اهری )
http://1ahari.blogfa.com/

*